رابیندرانات تاگور - متن کوتاه انگلیسی با ترجمه



گفتگو با خدا


THE INTERVIEW WITH GOD 


I dreamed I had an interview with God. 

“So you would like to interview me?” God asked. 

“If you have the time” I said. 

God smiled. “My time is eternity.” 
“What questions do you have in mind for me?” 

“What surprises you most about humankind?” 

God answered... 
“That they get bored with childhood, 
they rush to grow up, and then 
long to be children again.” 

“That they lose their health to make money... 
and then lose their money to restore their health.” 

“That by thinking anxiously about the future, 
they forget the present, 
such that they live in neither 
the present nor the future.” 

"That they live as if they will never die, 
and die as though they had never lived.” 

God’s hand took mine 
and we were silent for a while. 

And then I asked... 
“As a parent, what are some of life’s lessons 
you want your children to learn?” 

“To learn they cannot make anyone 
love them. All they can do 
is let themselves be loved.” 

“To learn that it is not good 
to compare themselves to others.” 

“To learn to forgive 
by practicing forgiveness.” 

“To learn that it only takes a few seconds 
to open profound wounds in those they love, 
and it can take many years to heal them.” 

“To learn that a rich person 
is not one who has the most, 
but is one who needs the least.” 

“To learn that there are people 
who love them dearly, 
but simply have not yet learned 
how to express or show their feelings.” 

“To learn that two people can 
look at the same thing 
and see it differently.” 

“To learn that it is not enough that they 
forgive one another, but they must also forgive themselves.” 

"Thank you for your time," I said humbly. 

"Is there anything else 
you would like your children to know?" 

God smiled and said, 
“Just know that I am here... always.” 


در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است. 
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر, شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده. 
اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند. 
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. 
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه 

رابیندرانات تاگور

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت چهارم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت سوم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت دوم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت اول