آخرين اتوبوس - رضا منوري

داستان کوتاه آخرین اتوبوس نوشته آقای رضا منوری را باهم میخوانیم امیدوارم با نظراتتان ایشان را یاری فرمایید

با دستمال مچاله ای که تو دستاش بود پیشونی عرق کرده اش رو خشک کرد، لکه زردرنگی نشون از کرم پودری بود که حالا دیگه با عرق کردن صورتش از جای جای اون پایین می اومد ... ده دقیقه ای میشد که تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بود چشمش به تیتر روزنامه پهن شده در کنار دکه روزنامه فروشی افتاد :  " شرایط جدید استخدامی کشور..."

 

 

 

 

 

خنده تلخ زیر لبش نشون از تمسخر نوشته روزنامه میداد لا اقل دو ماه بود که دنبال کار میگشت ...امروز هم مثل هر روز از صبح تا حالا مشغول پر کردن فرم های استخدام در شرکت های مختلف بود... و جواب مثل همیشه یکسان : " تشریف ببرید ما باهاتون تماس می گیریم...." اما دریغ از یک تماس ... با دست مو های وز شده اش رو به زیر روسری داد ....صدای چند دختر که راجع به انتخاب رشته دانشگاه بلند بلند حرف میزدند توجهش رو جلب کرد ...

یاد روزهایی افتاد که با چه ذوق و شوقی تو دانشگاه و با دوستاش تمام فکر و ذکرشون پاس کردن ناپلئونی واحد ها و خندیدن به تیپ جدید پسر های همکلاسیشون بود ،پسرهایی که حتی یک بار هم دنبالشون نرفته بود ، وحالا نمی دونست کار درستی کرده یا نه ، شاید هم بهتر بود تو همون دانشگاه مثل سمانه مخ یکی از اون پولداراشو میزد ، و حالا خیالش راحت بود، اونهمه پسر مایه دار بالاخره یکی اش نصیب ما می شد مرتضی ، بهزاد یا شاید هم اون پسره ، مهرداد...   اما اون فقط به این فکر می کرد که واحد ها رو تند تند پاس کنه و لیسانسشو بگیره و به این خیال باشه که در جشن فارغ التحصیلی اش چه تیپی بزنه و چه کسایی رو دعوت کنه ... جشن .. آه ! جشنی که هر گز گرفته نشد .

تمام آرزو هاش یک ماه قبل از اتمام تحصیلاتش به باد رفت همون موقع که زن عموش تو اون بعد از ظهر گرم زنگ زد خونشون :" مریم  جون بابات تو اداره حالش بهم خورده الان هم تو بیمارستان امام بستریه" .... دکتر بخش سی سی یو کلمه متاسفم رو جلوی چشمهای بهت زده اش فقط یک یار با صدای آروم گفت... نزدیکهای چهلم باباش بود که امتحانات آخرین ترم دانشگاه رو هم داد و همه تلاششو کرد که لا اقل اونها رو نیافته . و از اون به بعد بود که احساسی رو که هیچ و قت درکش نکرده بود رو چشید ، مسئولیت سنگین خانواده و نگاه  های مادر ...

داداش سعید که هنوز بچه است و مینا هم که تمام فکر وذکرش  به اینه که مامان کی تنهاش بزاره و یه راست بره سر تلفن  ..  تمام امید مامان که حالا بعد از پدر شکسته تر از همیشه شده .. به اون بود ...کاش یه رشته دیگه رفته بود ...شاید اینجوری زودتر کار پیدا میکرد ...مثل اینکه هیچ جا تو این شهربه  لیسانس منابع طبیعی  نیازی ندارند .... چقدر راجع به منابع طبیعی و اهمیت حفظ محیط زیست و روشهای کمپوست زباله خونده بود....

اما اینا میگن : زبان چقدر بلدی ؟ روابط عمومیت چه جوریه ؟ منشیگری چی ؟ میتونی؟ از همون نگاه اولشون معلومه چه جور منشی میخوان .... آفتاب داغ تابستون بهش اجازه نمیده بیش از این تو خاطراتش باشه .... دیگه گرما داشت زیادی اعصابشو خورد میکرد ... تازه وقتی به این فکر میکرد که امروز هم مثل بقیه روزها از هیچ شرکتی جواب قطعی راجع به کار نشنیده بیشتر کلافه میشد.... صدای بلند یه موتور اونو از خاطراتش دور کرد و به خود آورد ..موتوری فاصله اش داشت با او کم میشد ، با سرعتی  که موتور داشت سریع خودشو عقب کشید ...اما موتوری بیشتر به اون نزدیک شد و تو یه لحظه کیفشو از رو دوشش کشید ، جیغ بلندی کشید ، با تمام قدرت بند کیف رو نگه داشت تا مانع موتور سوار بشه ...اما دیگه دیر شده بود ....

هنوز تو بهت و حیرت بود که صدای تصادف شد یدی  اونو به خودش آورد ... پرایدی که از کوچه بغلی و ورود ممنوع کوچه رو اومده بود با موتوری که کیف اون رو قاپیده بود تصادف کرد....به بالای سر موتوری که رسید مردم دور موتور سوار رو  که با کلاه ایمنی روی سرش و دستهای خونیش کمی گیج به نظر میرسید گرفته بودند .... و کیف پاره شده دختر که روی زمین ولو شده و تمام محتوای اون خلاصه می شد در یک رژ لب ، چند تا مداد ابرو ، یک آینه کو چک ، چند تا  کاغذ  و دو سه تا دویست تومنی له شده در اون میون خود نمایی میکرد ...صدای یه نفر که با موبایلش با پلیس 110 تماس میگرفت در میون اون همهمه شنیده میشد ...

  دخترک با دستهای لرزان و چشمهایی پر از اشک مشغول جمع کردن وسایلش از روی زمین بود .. و  تو دلش به پسرک که از لحظه تصادف تنها و تنها از پشت کلاه ایمنیش بهت زده به صورت دخترک نگاه میکرد ، فحش میداد . یه دفعه تمام بد بختی هاش جلوی چشمش اومد ،  نگاه مداوم پسرک اعصابش رو بیشتر خورد کرد ، یک لحظه کنترلش رو از دست داد مثل دیوونه ها فریاد زد : "همینو می خواستی ؟  بیا ! همش مال تو فقط همینه ...چی می خواستی ؟ چی فکر کردی ؟ بعد  پنج سال درس خوندن دو ماهه دارم دنبال کار می گردم ... اینم تمام زندگیمه بیا ببر ! کثافت ! قیافه من کجاش شبیه مایه دار هاست که اومدی سراغ من ..." که دیگه بغض امونش نداد ... صدای آژیر الگانس پلیس تنها علتی بود که تونست نگاه پسر موتور سوار رو از صورت دخترک جدا کنه ...

پلیس با عجله مردم رو متفرق می کنه یکی از مأمور ها به سمت موتور سوار می آید ... اتوبوسی آرام آرام به ایستگاه نزدیک می شود ..پسرک با بی اعتنایی به پلیس کلاه ایمنی را در می آورد و با لبخندی تلخ به سمت مأمور می رود ... اتوبوس وارد ایستگاه می شود ... و دخترک همچنان بهت زده با یک کیف پاره به نور سرخ الگانس پلیس نگاه می کند ... هنوز باورش نمی شود ...

مهرداد ! آره خودش بود ...مهرداد نیازی هم کلاسی دوران دانشگاه ... و حالا دیگر اتوبوس پر از مسافر به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند ... و دخترک تنها کسی است که در ایستگاه خالی ایستاده ...بهت زده و پریشون  

رضا منوری -  شهریور 1383

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت چهارم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت سوم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت دوم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت اول