سراب

آفتاب است و، بيابان چه فراخ!

نيست در آن نه گياه و نه درخت.

غير آواي غرابان، ديگر

بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

***

در پس پرده اي از گرد و غبار

نقطه اي لرزد از دور سياه:

چشم اگر پيش رود، مي بيند

آدمي هست كه مي پويد راه.

***

تنش از خستگي افتاده ز كار.

بر سر و رويش بنشسته غبار.

شده از تشنگي اش خشك گلو.

پاي عريانش مجروح ز خار.

***

هر قدم پيش رود، پاي افق

چشم او بيند دريايي آب.

اندكي راه چو مي پيمايد

مي كند فكر كه مي بيند خواب.

*****

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید