نيلوفرستان

آوايش از دور

بانگ خوش آمد بود - شايد

پوينده در پهناي آن دشت زمرد

بالنده تا بالاي آن باغ زبرجد

مثل هميشه، گرم، پر شور ...


نزديك تر، نزديك تر

از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار

گهگاه مي شد آفتابي !

نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق

تا چشم مي پيمود، آبي !


نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود

آن همدل همصحبت آئينه رو بود

آن همزبان روشن پاكيزه خو بود

آن عاشق از خود برون

آن عارف در خود فرو بود

آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...


دريا، همان دنياي راز بيكرانه

دريا، همان آغوش باز مادرانه

دريا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !


نزديك تر، نزديك تر، او هم مرا ديد

آواي او بانگ خوش آمد بود

بي هيچ ترديد

آن سان كه بيند آشنائي آشنا را

چيزي در ين عالم به هم پيوند مي داد

جان هاي بي آرام ما را



خاموش و غمگين، هر دو ساعت ها نشستيم !

خاموش و غمگين هر دو بر هم ديده بستيم

ناگاه، ناگاه

آن بغض پنهان را، كه گفتي

مي كشت مان چون جور و بيداد زمانه؛

با هاي هاي بي امان در هم شكستيم ؟ ...

از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه

بر شانه هاي خسته، بار درد، چون كوه،

مي گفتيم و مي گفتيم و مي گفت و مي گفت

تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !



دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم

شعري سروديم

اشكي فشانديم

شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي

انده ياران بود و اين آشفته پوئي

بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي


دريا به من بخشيد آن شب

بس گنج از گنجينه خويش

از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت

در كارگاه سينه خويش :

جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !

ساكن نماندن همچو مرداب

چون صخره - اما - پيش توفان استواري !

هم بر خروشيدن به هنگام

هم بردباري !


در جاده صبح

با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال

سرشار از اميدواري !
مي رفتم و ديدمش باز

در صبحگاه آفتابي :

نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق

تا چشم مي پيمود، آبي !

از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار

از دور، از دور ...

او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور !

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید