گنجينه

شب، در آن جنگل ساكت سرد

برف و تاريكي و سوز و سرما

باد يخ بسته هنگامه مي كرد

بسته برف و سياهي ره ما

 

با رفيقي در آن تيره جنگل

راه گم كرده بوديم و، در دل

حسرت آتش سرخ منقل

آتشي بود جانسوز بر دل

 

راستي، بود اين همدم من

پهلواني بسان تهمتن

قهرماني جسور و قوي تن

سينه پولاد و بازو چو آهن

 

منكر عشق و شوريدگي ها

بي خيال از غم زندگاني

دل در آن سينه چون سنگ خارا

غافل از كيمياي جواني

 

من جواني پريشان و عاشق

سخت شوريده، دلداده، شاعر

زندگي در هم و نا موافق

زنج و غم ديده، آشفته خاطر

 

او، همه قدرت و پهلواني

من، همه عشق و شوريدگي ها

من شده پير اندر جواني

او از اين بي خيالي توانا

 

باد يخ بسته هنگامه مي كرد

ما خزيده پناه درختي

شب، در آن جنگل ساكت سرد

خورده بوديم سرماي سختي

 

آن قوي پنجه، از سوز سرما

عاقبت گشت بي حال و مدهوش

من در انديشه ي آن دلارا

كرده سرما و دنيا فراموش

 

آتش عشق آن يار زيبا

شعله ور بود در سينه ي من

تا رهانيد جانم ز سرما

جاودان باد گيجينه ي من!

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید