شهر طلايي

 ميدود در پيكرم خوابي پريشان

خواب مي بينم كه در آنسوي دريا در جهاني دور-

از درو ديوار يك شهر طلايي-

ميچكد باران نور رنگ رنگ از هر چراغي

هر هوسجو از زني خود كامه ميگيرد سراغي

ميخزد در هر سرا بر هر پرند سينه يي لبهاي داغي.

كوچه ها از نكهت سكر آور بس عطر مالامال-

قصرها از بانگ موسيقي گرانبارست

وبلورين جامها از باده گلرنگ سرشارست

آبشار نور ميريزد به بازوهاي مهتابي-

و به برف شانه هاي ياس رنگ پرنيان پيوند-

موج شهوت ميدود در مويرگهاي جوان و پير-

بانگ نوشانوش ميپيچد بزير سقف هر تالار

ميشكوفد غنچه هر بوسه اي در سايه لبخند

در پس هر «بار»-

كامجويان در كنار كام بخشان سپيد اندام-

مست و پيروزند

باده نوشان در حريم گرم آغوشان شيرين كار-

شهوت افروزند.

***

در همين شهر طلايي-

كوچه هاي تنگ و تاريك و مه آلوديست

كوخ ها و كلبه ها وكومه هاي ناله اندوديست-

كز درونش بوي مرگ و فقر ميخيزد

وز هوايش بر سر هر رهگذر باران اشك تلخ ميريزد.

در پس هركوچه يي بيغوله يي

كز درونش بوي مرگ وفقر ميخيزد

وز هوايش بر سر هر رهگذر باران اشك تلخ ميريزد.

در پس هر كوچه يي بيغوله يي تنگ است و دهشت بار

درهمين بيغوله ها بس دخمه ها چون غار

در دل هر غار، ميلولند و مينالند

پاك جاناني همه انسان و بي آزار

روزشان بس كور-

شامشان بس تار.

***

در دل اين كلبه ها و كومه هاي سرد-

«بانگ موسيقي» صداي گريه زنهاي غمگين است

«جام مي» دلهاي مردان تهيدست است

چك چك باران كه ميريزد بر اين ويرانه ها از سقف-

شيرخواره كودكان را لاي لاي سرد وسنگين است

***

در چنين بيغوله هاي تار-

كودكان گرسنه با چهره هاي زرد در خوابند

دختران بي پدر با كاروان درد همراهند

عطر مستي بخششان گر در رسد ازراه-

بوي جانداروي قرص كوچك نان است

نغمه يي كز نايشان خيزد-

ناله هاي آشكار از درد  پنهان است

***

بوسه هاشان بوسه يي برگونه هاي سرد-

خنده هاسان خندهيي بر كاروان درد.

كودكاني شب نياسوده-

دختراني غصه فرسوده-

مادراني محنت آلوده-

شوهراني روز تاشب در پي يك لقمه نان بس راه پيموده-

شب نشينان غم و اندوه سرشارند

وز غم بي خان و ماني ها گرانبارند.

نه چراغ نور بخشي-

تا كه يكشب گرد هم درهاله اندوه بنشينند

نه شعاع آرزويي

تاره فرداي خود را پيش پابينند

***

اشكريزان ميزنم فرياد:

هاي... اي شهر طلايي... باتوام اي پير سنگين خواب!

اي كه ميچرخي به گرد خود چنان گرداب!

ناله زورق نشينان به دريا مانده را بشنو

بي سرانجامان توفان ديده را درياب.

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library گام هايي طلايي براي زيباتر نمودن چشمها

insert_link

local_library شهر عشق ... شعر طنز

insert_link

local_library پرنده طلايي

insert_link

local_library love is - با هم توي شهر بيرون برويد