لحظه گمشده

مرداب اتاقم كدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم .

زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت .

اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي كرد .

***

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزيد .

زيبايي رها شده اي بود .

و من ديده براهش بودم:

رؤياي بي شكل زندگي ام بود .

عطري در چشمم زمزمه كرد .

رگ هايم از تپش افتاد .

همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد

در شعله فانوسش سوخت:

زمان در من نمي گذشت .

شور برهنه اي بودم .

***

او فانوسش را به فضا آويخت .

مرا در روشن ها مي جست .

تاروپود اتاقم را پيمود

و به من راه نيافت

نسيمي شعله فانوس را نوشيد

وزشي مي گذشت

و من در طرحي جا مي گرفتم .

در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم

پيدا، براي كه ؟

اوديگر نبود .

آيا با روح تاريك اتاق آميخت ؟

عطري در گرمي رگهايم جابجا مي شد

حس كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد

و من چه بيهوده مكان را مي كاوم

آني گم شده بود .

*****

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید