مرز گمشده


ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.

و صداي در جاده بي طرح فضا مي رفت.

از مرزي گذشته بود،

در پي مرز گمشده مي گشت.

كوهي سنگين نگاهش را بريد.

صدا از خود تهي شد

و به دامن كوه آويخت:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

و كوه از خوابي سنگين پر بود.

خوابش طرحي رها شده داشت.

صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.

***

كوه از خوابي سنگين پر بود.

ديري گذشت،

خوابش بخار شد.

طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.

خواب خطاكارش را نفرين فرستاد

و نگاهش را روانه كرد.

***

انتظاري نوسان داشت.

نگاهي در راه مانده بود

و صدايي درتنهايي مي گريست.

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید