يادبود
- توضیحات
- دسته: نيما يوشيج
- بازدید: 575
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد، مي رفت .
مي آمد، مي رفت .
و من روي شن هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي ام آب شد .
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم .
من تصوير خوابم را مي كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهشت خودش گم كرده بود.
چگونه مي شد در رگهاي بي فضاي اين تصوير
همه سرگرمي خواب دوشين را ريخت ؟
چيزي گم شده بود .
روي خودم خم شدم :
حفره اي در هستي من دهان گشود .
***
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم،
تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي سوخت .
اين بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود .
فرياد زدم:
تصوير بازده !
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست
***
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود:
ميآمد، مي رفت .
ميآمد، مي رفت .
و نگاه انساني به دنبالش مي دويد .
*****
نظرات (0)