پاداش


گياه تلخ افسوني!

شوكران بنفش خورشيد را

در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم

و در آيينه نفس كشنده سراب

تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم.

در چشمانم چه تابش ها كه نريخت!

و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت!

آمدم تا ترا بويم،

و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي

به پاس اين همه راهي كه آمدم.

***

غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت

و غريو ريگ روان خوابم مي ربود.

چه رؤياها كه پاره نشد!

و چه نزديك ها كه دور نرفت!

و من بر رشته صدايي ره سپردم

كه پايانش در تو بود.

آمدم تا ترا بويم،

و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي

به پاس اين همه راهي كه آمدم.

***

ديار من آن سوي بيابان هاست.

يادگارش در آغاز سفر همراهم بود.

هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد

از وحشت غبار شد

و من تنها شدم.

چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت!

و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد!

آمدم تا تو را بويم،

وتو : گياه تلخ افسوني!

به پاس اين همه راهي كه آمدم

زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي،

به پاس اين همه راهي كه آمدم.