خجه چاهي

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. زني بود به اسم خديجه كه مردم اسمش را جمع و جورتر كرده بودند و به او مي گفتند خجه.
خجه خيلي خودپسند و پر حرف بود و مرتب از شوهرش انتظاراتي داشت كه اصلاً با وضع زندگي و كسب و كار او جور درنمي آمد.
همه شب كه شوهرش خرد و خسته مي آمد خانه, خجه به جاي دلجويي و حرف هاي نرم, شروع مي كرد به ور زدن و بناي داد و قال را مي گذاشت و مي گفت «كاشكي گم و گور شده بودي و به جاي خودت خبرت آمده بود خانه. حيف نيست به تو بگويند شوهر! آخر اين چه مخارجي است كه تو مي دهي؟ به مردم نگاه كن ببين چه جوري خرجي به زن هاشان مي دهند و چه چيزهايي براي زن هاشان مي خرند. يل قلمكار هندي, كفش ساغري, پيرهن تور, پاكش قصواري, چادر گلدار, چاقچور دبيت؛ ولي من چي؟ هيچي! بايد سر تا پا و دوازده ماه لباس كرباسي تنم كنم و عاقبت از غصه آرزو به دلي بتركم.»
مرد بيچاره در جواب زنش مي گفت «اگر تو به زن هاي همسايه نگاه مي كني, شوهران آن ها هر كدام روزي پنج ريال درآمد دارند و من روزي چهار عباسي بيشتر درآمد ندارم. ببين تفاوت از كجا تا كجاست؟ شكر خدا كه چشم و گوش داري و مي شنوي و مي بيني كه آن ها كاسبكارند و من هياركار. هر كسي بايد مطابق درآمدش بخورد و بپوشد. مگر نشنيده اي كه گفته اند چو دخلت نيست خرج آهسته تر كن.»
مرد بيچاره وقتي ديد زنش به هيچ صراطي مستقيم نيست, با خودش گفت «بايد اين زن و زندگي را ترك كنم و برم جايي كه از دست اين زبان دراز راحت شوم.»
و يك شب بي سر و صدا از خانه زد بيرون و به جايي رفت كه زن هر چه دنبالش گشت پيداش نكرد.
خجه از آن به بعد تند خوتر شد و آن قدر به همسايه ها زبان تلخي كرد و جنگ و جدال راه انداخت كه اهل محل دسته جمعي رفتند پيش كدخدا و از دست او شاكي شدند.
كدخدا فرستاد خجه را آوردند.
تا چشم خجه افتاد به آن جمع دروازه دهنش را واكرد و بي اعتنا به كدخدا همه را بست به ناسزا.
كدخدا گفت اي زن بدزبان! جلو دهنت را بگير و اين همه جفنگ نگو والا جوري مجازاتت مي كنم كه تا زنده اي يادت نرود.»
خجه گفت «من اينم كه هستم و از توپ و تله تو هم نمي ترسم.»
كدخدا به فراش ها گفت خجه را كردند به جوال و با چوب و چماق افتادند به جانش و تا مي خورد كتكش زدند.
از آن به بعد, خلق و خوي خجه تغييري كه نكرد هيچ, زبان تلخ تر هم شد؛ طوري كه همه اهالي ده به ستوه آمدند و باز رفتند پيش كدخدا شكايت كردند.
كدخدا همه ريش سفيدها را جمع كرد و بعد از مشورت با آن ها و عقل سر هم كردن, گفت خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهي در يك فرسخي ده.
دو سه روز بعد, چوپاني رفت سر چاه دلو انداخت براي گوسفندها آب بكشد؛ اما همين كه دلو را بالا كشيد, ديد به جاي آب مار كت و كلفتي توي دلو است. چوپان يكه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه, كه مار به زبان آمد و گفت «تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهي نجات بده, در عوض خدمت بزرگي به تو مي كنم.»
چوپان مار را از چاه درآورد. از او پرسيد «چرا اين قدر وحشت زده اي؟»
مار جواب داد «سال هاي سال بود كه من در اين چاه بودم و هيچ جانوري جرئت نداشت به آن قدم بگذارد, ولي دو سه روز پيش سر و كله زني پيدا شد به اسم خجه چاهي و از بس حرف زد و به زمين و زمان بد و بي راه گفت كه از دست اين زن امانم بريد و جان به لبم رسيد. هر چه مي خواستم راه فراري پيدا كنم و خودم را از اين چاه بكشم بيرون, راهي پيدا نمي كردم. تا اينكه تو آمدي و من را نجات دادي. حالا مي خواهم عوض خدمتي كه به من كردي, خدمتي به تو بكنم.»
چوپان گفت «از دست تو چه كاري ساخته است؟»
مار گفت «همين امروز مي روم مي پيچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبيب مي آورند باز نمي شوم. وقتي تو از اين اتفاق باخبر شدي خودت را برسان به دربار و بگو من اين خطر را برطرف مي كنم؛ به اين شرط كه پادشاه نصف دارايي و دخترش را بدهد به من. وقتي كه پادشاه شرط را قبول كرد, با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو اي مار كاري به كار دختر پادشاه نداشته باش. آن وقت من به محض شنيدن صداي تو از دور گردن دختر باز مي شوم و راهم را مي گيرم و مي روم.»
مار پس از اين گفت و گو راه افتاد, رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسيد و خودش را رساند به دختر و محكم پيچيد به گردن او.
نديمه دختر سراسيمه رفت پيش پادشاه و او را از اين اتفاق عجيب و غريب باخبر كرد. پادشاه دستور داد طبيب ها جمع شوند و براي نجات دختر از چنگ مار راهي پيدا كنند.
طبيب ها هر چه فكر كردند چطور مار را از گردن دختر جدا كنند كه مار فرصت نكند او را نيش بزند, عقلشان به جايي نرسيد. پادشاه كه دخترش را در خطر ديد, عصباني شد و دستور داد دو تا از طبيب ها را گردن زدند و بدنشان را بالاي دروازه شهر آويزان كردند.
همين كه چوپان از اين ماجرا باخبر شد, خودش را رساند به قصر پادشاه و به دروازه بان قصر گفت «من را به پيشگاه پادشاه ببر!»
دروازه بان گفت «پادشاه امروز كسي را به حضور نمي پذيرند؛ مگر نشنيده اي كه دخترشان به چه بلايي گرفتار شده؟»
چوپان گفت «من براي همين كار آمده ام و مي خواهم دختر را از چنگ مار نجات دهم.»
دروازه بان با عجله خبر را رساند به گوش پادشاه و پادشاه چوپان را به حضور پذيرفت و تا چشمش افتاد به او با تعجب گفت «تو مي خواهي دخترم را نجات دهي؟»
چوپان گفت «بله! اي قبله عالم.»
پادشاه گفت «مي داني اگر نتواني او را نجات دهي چه بلايي سرت مي آيد؟»
چوپان گفت «وقتي به شهر رسيدم بدن بي سر طبيب هايي را ديدم كه نتوانسته بودند دخترتان را نجات دهند.»
پادشاه گفت «خلاصه و خوب حرف مي زني. پس زود برو دختر نازنينم را از دست اين مار كه نمي دانم از كجا مثل اجنه ظاهر شده و پيچيده به گردن او, نجات بده.»
چوپان گفت «به روي چشم! ولي شرايطي دارم كه اگر قبله عالم قبول مي فرمايد بروم و دست به كار شوم.»
پادشاه پرسيد «چه شرايطي؟»
چوپان جواب داد «اين كه اگر توانستم مار را دفع كنم دختر و نصف دارايي ات را به من بدهي.»
پادشاه گفت «تو دخترم را نجات بده, شرط تو را به جان مي پذيرم.»
بعد, همان طور كه قرار گذاشته بودند, رفت سراغ مار. دستي زد به او و گفت «اي مار! كاري به كار دختر پادشاه نداشته باش.»
مار به محض شنيدن صداي چوپان از دور گردن دختر واشد و راهش را گرفت و رفت.
پادشاه همين كه خبر نجات دخترش را شنيد, خيلي خوشحال شد. دستور داد جشن مفصلي برپا كردند و دخترش را به عقد چوپان درآورد و نصف دارايي اش را داد به او.
حالا بشنويد از مار!
مار وقتي از دور گردن دختر پادشاه باز شد, رفت به يك شهر ديگر و مدتي بعد پيچيد به گردن دختر ثروتمندي. پدر دختر دست به دامان طبيب هاي زيادي شد, ولي هيچ كدام نتوانست راه نجاتي براي او پيدا كند. آخر سر يكي گفت «دواي درد دخترت در فلان شهر و پيش فلان چوپان است كه تازگي ها شده داماد پادشاه.»
پدر دختر رفت سر وقت چوپان و مشكلش را با او در ميان گذاشت. چوپان هم با مرد ثروتمند طي كرد كه نصف ثروتش را بگيرد و دخترش را نجات دهد.
وقتي چوپان رسيد به بالين دختر, گفت دور و برش را خلوت كردند. بعد رفت جلو؛ به مار دست زد و گفت «كاري به كار اين دختر نداشته باش.»
مار همان طو كه داشت از دور گردن دختر باز مي شد, در گوش چوپان گفت «دفعه اول كه باز شدم مي خواستم كمكي را كه به من كرده بودي تلافي كنم؛ اين دفعه هم به خاطر حفظ آبروت باز مي شوم؛ اما بدان كار من همين است و اگر دفعه ديگر پيدات بشود, چنان نيشي به كف پات بزنم كه كرك سرت را باد ببرد.»
بعد, آهسته راهش را گرفت و رفت.
چوپان در دل عهد كرد ديگر نرود به سراغ مار و مزدش را گرفت و به شهر خودش بازگشت؛ ولي هنوز خستگي سفر از تنش در نرفته بود كه عده اي با عجله آمدند پيشش و از او تقاضا كردند «اي چوپان حكيم! در فلان شهر ماري پيچيده به گردن دختر تاجري و چون شهرت تو عالمگير شده, تاجر ما را فرستاده تو را ببريم دخترش را نجات بدي و هر قدر بخواهي مزد بگيري.»
چوپان گفت «كسالت دارم و نمي توانم بيايم.»
گفتند «در راه طوري آسايشت را فراهم مي كنيم كه آب در دلت تكان نخورد.»
گفت «آن قدر حالم خراب است كه حتي نمي توانم از جايم جم بخورم.»
خلاصه! هر قدر اصرار كردند, چوپان زير بار نرفت و كساني كه آمده بودند دنبالش نااميد برگشتند به شهرشان و به تاجر گفتند چوپان مي گويد مريضم و نمي توانم بيايم.»
تاجر تا اين حرف را شنيد, خودش راه افتاد رفت پيش چوپان و غمزده و پريشان گفت «اي حكيم! تو را به خدا قسمت مي دهم بيا و دخترم را نجات بده و در عوض همه دارايي ام را بگير.»
چوپان دلش به حال پدر دختر سوخت. توكل كرد به خدا و بلند شد همراه او افتاد به راه.
وقتي كه به خانه تاجر رسيدند, چوپان رفت پيش دختر و خيلي آهسته در گوش مار گفت «من نيامده ام اينجا كه به تو بگويم از دور گردن اين دختر باز شو؛ ولي به خاطر سابقه دوستي بين خودمان و به خاطر جبران محبت هايي كه به من كرده اي, آمده ام خبرت كنم كه خجه چاهي از چاه آمده بيرون و دارد شهر به شهر و ديار به ديار دنبالت مي گردد. حالا خودت مي داني؛ مي خواهي باز شو مي خواهي باز نش. من وظيفه خودم مي دانستم تو را بي خبر نگذارم.»
مار تا اين را شنيد, مثل فرفره از دور گردن دختر باز شد و مانند آب فرو رفت به زمين و خودش را گم و گور كرد.
چوپان هم دستمزد هنگفتي گرفت و برگشت به خانه اش.

نظرات (1)

  1. رضا

مرسی زیبا بود اما من شنیده بودم که اسم زن شهربانو. بوده بهش میگفتن شهرو

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید