سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد

سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد

روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.»  
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.»
و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد. 
شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟»  
در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟»   
چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.»  
شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟»   
چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.»  
شاه و چوپان صحبت كنان آمدند تا رسيدند به آبادي.»   
اهل آبادي ديدند سواري با چوپان دارد مي آيد. كدخداي ده رفت جلو و از چوپان پرسيد «اين تازه وارد چه كسي است و اينجا چه كار دارد؟»   
چوپان جواب داد «خدا مي داند! تو بيابان بود. غلط نكنم راه را گم كرده.»   
كدخدا با يك نظر از سر و وضع سوار و يراق طلاي اسبش فهميد اين شخص بايد شخص بزرگي باشد. رفت جلو از او پرسيد «قربان! شما كي هستيد؟»  
شاه گفت «عجالتاً يك نفر غريبم. امشب به من راه بدهيد, فردا معلوم مي شود كي هستم.»   
كدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرماييد منزل.»  
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزايي براش ترتيب داد و بعد از شام جاي مرتبي براش انداخت و شاه گرفت خوابيد.  
نصف شب, شاه از خواب بيدار شد و آمد بيرون دستي به آب برساند. ديد يكي كه سر تا پا سفيد پوشيده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانه كدخدا. خوب است برم او را بگيرم و محبتي را كه كدخدا در حقم كرده تلافي كنم.»  
و از پله ها بي سر و صدا رفت بالا و يك دفعه مچ مرد سفيد پوش را گرفت و گفت «خجالت نمي كشي آمده اي دزدي؟»   
مرد سفيد پوش گفت «من دزد نيستم؛ تو را هم مي شناسم.»   
شاه گفت «من كي هستم؟»   
مرد سفيد پوش گفت «تو پادشاه همين ولايت هستي.»  
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو كي هستي؟»  
مرد سفيد پوش گفت «من ملكي هستم كه از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدايي را كه مي آيد به دنيا رو پيشانيش بنويسم.»   
شاه پرسيد «خوب! مگر اينجا كسي مي خواهد به دنيا بيايد؟»  
ملك جواب داد «بله! امشب خداوند پسري به كدخدا داده كه خيلي خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هيجده سالگي در شب زفاف گرگ او را پاره مي كند.»  
شاه گفت «من نمي گذارم چنين اتفاقي بيفتد.»  
ملك گفت «ما تقدير را نوشتيم؛ شما برويد تدبير كنيد و نگذاريد.»    
و از نظر شاه ناپديد شد.   
شاه از پشت بام آمد پايين و رفت گرفت خوابيد.   
فردا صبح, كدخدا براي شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما براي ما مبارك بود و ديشب خداوند غلامزاده اي به ما كرامت كرد.»  
در اين موقع سر و صدا بلند شد. كدخدا پاشد آمد بيرون و ديد سوارهاي شاه خانه اش را محاصره كرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حياط. چيزي نمانده بود كه كدخدا از ترس زبانش بند بيايد. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتيم و رسيديم به خانه تو. زود بگو پادشاه كجاست؟»  
كدخدا گفت «خدا را شكر صحيح و سالم است.»   
بعد, برگشت پيش شاه؛ افتاد به پاي او و گفت «اي شاه! سوارهايت آمده اند دنبال شما.»  
شاه گفت «حالا كه من را شناختي برو پسري را كه ديشب خدا داده به تو بيار ببينم.»  
كدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه ديد بچه قشنگي است. به كدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسري نداده؛ هزار تومان به تو مي دهم اين بچه را بده به من.»  
كدخدا گفت «اطاعت!»  
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقديم كرد. شاه قنداق پسر را بغل كرد و با خودش گفت «اينكه آهو يك دفعه غيب شد, مصلحت اين بود كه عبورمان بيفتد به اين ده و به جاي آهو يك پسر شكار كنيم.»   
بعد, از كدخدا خداحافظي كرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دايه.   
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگي رسيد. پادشاه يادش افتاد به حرف ملك كه گفته بود اين پسر را گرگ در هيجده سالگي و در شب زفاف پاره مي كند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به يك يك آن ها در فولادي گذاشتند و در اتاق وسطي حجله بستند.  
يك سال بعد, همين كه پسر به هيجده سالگي رسيد, شاه امر كرد شهر را آيين بستند و دخترش را براي پسر عقد كرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد يك لشگر سوار نيزه يک دست قصر را محاصره كردند و صد مرد كمان به دست دور تا دور اتاق هفت حلقه زدند.  
شاه به همه نگهبان ها سفارش كرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده اي به اتاق هفت نزديك شد آن را با تير بزنيد.   
همين كه عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه اي از روي دختر برداشت؛ اما كنار او ننشست. گفت «اي شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»  
دختر گفت «هر طور ميل شماست.»   
پسر ايستاد به نماز و آن قدر طولش داد كه حوصله دختر سر رفت. دست كرد تو جيبش ديد خياط تكه مومش را تو جيب او جا گذاشته. دختر تكه موم را ورداشت و براي اينكه خودش را سرگرم كند سروع كرد با آن مجسمه درست كردن. اول يك موش ساخت. بعد آن را خراب كرد و يك گربه دست كرد. آخر سر گرگي ساخت و جون از آن خوشش آمد ديگر خرابش نكرد؛ گذاشتش كنار شمعدان و تماشايش كرد. يك دفعه ديد دارد تكان مي خورد. دختر گفت ر«سبحان الله» و رو چشم هاش دست كشيد و خوب نگاه كرد. ديد بله, شد قد يك موش. دختر خودش را عقب كشيد و زل زد به مجسمه گرگ. مجسمه كم كم به اندازه ‌يك گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و يك دفعه شد يك گرگ راست راستكي و بد هيبت و خيره خيره به دختر نگاه كرد. بعد زوزه اي كشيد و خيز ورداشت رو پسر كه نشسته بود وسط اتاق و دعا مي خواند. شكمش را دريد و با سر زد در فولادي را شكست و از حجله بيرون دويد. 
در اين موقع هياهوي غريبي به راه افتاد. شاه از خواب پريد و سراسيمه آمد بيرون. ديد لاشه گرگ بدهيبتي افتاده تو حياط قصر. شاه تا لاشه گرگ را ديد, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجله عروس و داماد و ديد پسر دارد تو خونش غوطه مي خورد.   
شاه برگشت پيش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده اي را كه ديديد بي معطلي با تير بزنيد. پس شما چه كار مي كرديد كه گرگ به اين بزرگي را نديديد؟»   
نگهبان ها گفتند «اي پادشاه! اين گرگ از بيرون نرفت تو, از تو آمد بيرون.»  
شاه برگشت پيش دختر و به او گفت «بگو ببينم اين گرگ از كجا به اينجا آمد؟ اگر راستش را نگويي تو را مي كشم.»   
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو براي پدرش تعريف كرد. شاه وقتي حرف هاي دخترش را شنيد با حسرت سري جنباند و گفت «حقا كه تقدير تدبير نمي شود. همه زحمت ما هدر رفت.»  
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بيرون و گفت «خدا هر كاري را كه بخواهد بكند مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.»  

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library رنگ کردن وقتي كه رنگ غالب مو سفيد باشد

insert_link

local_library چرا لاغر نمي شوم؟

insert_link

local_library شاعری شهردار تهران شد ... شعر طنز

insert_link

local_library شل سيلور استاين - پسري كه اسمش سو بود