سنگ صبور

سنگ صبور

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود!
زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟»
اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.
يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغي. گفتند «برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را وا مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار.
پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخر سر كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جاي امني.»
فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.»
و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ درندشتي است با درخت هاي جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همه اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جاش جم نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روي آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش مي گفت «خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.»
در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.
فاطمه صدا زد «آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.»
سر دسته كولي ها گفت «چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟»
فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.
فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.
دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.
فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.
دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتي فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست. نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت «تو كي هستي؟ جني يا آدمي زاد؟»
دختر كولي گفت «آدمي زادم.»
جوان پرسيد «چطور آمدي اينجا؟»
دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.
جوان پرسيد «به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟»
دختر كولي گفت «نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.»
جوان گفت «مي خواهي زن من بشوي؟»
دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت «چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟»
جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و راز و نياز.
فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه مي گيرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم مي گفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.
چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت «دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟»
زنش گفت «برام يك دست لباس اطلس بيار.»
جوان از فاطمه پرسيد «براي تو چي بيارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار كرد «چيزي از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس براي من يك سنگ صبور بيار.»
سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتي خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگي خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور مي شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكانداري و از او سنگ صبور خواست.
دكاندار پرسيد «اين سنگ صبور را براي چه كسي مي خواهي؟»
جوان جواب داد «براي كلفت مان.»
دكاندار گفت «گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا مي گويي. من مي دانم كه اين سنگ صبور را براي كه مي خواهم يا تو؟»
دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد. وقتي سنگ صبور را دادي به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهاي خانه مي رود كنج دنجي مي نشيند و همه سرگذشتش را براي سنگ صبور تعريف مي كند و آخر سر مي گويد
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.
در اين موقع بايد تند بپري تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيري. اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و مي ميرد.»
جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.
پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.»
در اين موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.»
سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.
دختر از شدت هيجان غش كرد.
جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را هي كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد.
همان طور كه آن ها به مرادشان رسيدند, شما هم به مرادتان برسيد.
قصه ما به سر رسيد
كلاغه به خونه ش نرسيد.

نظرات (28)

  1. مهتاب

عااااالي بود
منو برد به كودكيم
ممنون❤️❤️❤️

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. زری

سلام عالی بود .
باز خوبی و بدی ، زشتی و زیبایی و عاقبت خوب بودن .
امیدوارم همه خوبها در این دنیا هم نتیجه کار خود را ببینند .

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. ارمغان

عالییییییییییییییی و خیلیییییییی زیبااااااااااا
هزار تا ستاره هم کمه

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. سارا

داستانش معرکه بود دخترم خیلی خوشش اومد

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. ستا

عالللللللللللییییییییییی!واقعا زیبا بود.

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. نوشین

عالی بود من در کودکی این کتابو چندین بار خونده بودم

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. ازاد عبدی پور

واقعا داستان خیلی پر معنی و آموزنده ایی بود

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. فاطمه

سلام. آیا فیلمی هم با این موضوع ساخته شده؟ قدیمی و حتی قبل از انقلاب؟

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. عسل

عسل هستم قصه به دلم نشست❤❤❤❤❤❤

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. عسل

عسل هستم قصه به دلم نشست ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤??????????????????

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. مجید

خیلی قشنگ بود متشکرم از زحماتتون

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. هستی

من از بچگی با دایی عزیزم میاییم و این داستان زیبا رو گوش میدیم. ♩✧♪●♩○♬☆

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. لیلا

این قصه رو بیست و پنج سال پیش از مادر بزرگ مرحومم شنیده بودم جزئیاتش رو یادم رفته بود عالی بود ممنون

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. فرحناز

عالی بودصدبارم بخونم کمه?

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. فروغ

حق به حق دار ميرسد شك نكنيد

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. مهدی اسماعیلی

عالی بود مادربزرگم برای این‌داستان‌رو‌برام‌میگفت‌‌روحش شاد‌

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. ساداتم

سلام...ممنون از داستان جالبتون...من تو بچگیم این داستان رو از زن عموم شنیده بودم..و دوست داشتم مفضل داستانش رو بشنوم.

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. زهرا حاتمی پارسا

خیلی خوب بود

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. Milad.pi

من بچه که بودم مادربزرگم این قصه رو تعریف میکرد
فقط از قصه سنگ صبورش یادم مونده بود که با خوندن اتفاقی این قصه دوباره برام خاطرات تداعی شد

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. زهره

سلام این قصه زمان کودکی من است یادم بارها خوندمش و ازش سیر نمی شدم.

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. پریسا

این داستان رو ۱۲ سال پیش از زبون مادربزرگ خدابیامرزم شنیدم..منو برد به دوران کودکیم
یادش بخیر.????

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. Foruzan bahmani

روزتون بخیر. من یک مادر بزرگ ۶۰ ساله هستم.دوران بچگی این قصه رو از عموی مادرم شنیده بودم.خیلی دنبال این قصه بودم ،کلی یادم بود. خاطرات قشنگی برام تازه شد. مرسی از اینکه در تلاش هستید قصه های قدیمی را دوباره احیا کنید. پایدار و ماندگار باشید.

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. زینب

خیلی خوب بود واقعا آن فاطمه آن کولفت رو همه آنچه بر فاطمه گذشته بود به کولفت گفت ولی کولفت چه کار کرد??

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. مرضیه

عالی بود ممنونم کاش منم یه سنگ صبور داشتم

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. فاطمه

ممنون عالی بود???

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. رضایی

عالی بود. من دربچگی ازمادربزرگم شنیده بودم وجز کلمه سنگ صبور چیزی به خاطرم نبود. همیشه دنبال ****ی بودم این داستان برام تعریف کنه. ممنون خیلی خوشحالم کردین ???????

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. هستی

من همون هستی، هستم ک اون بالا نظر داده??
ولی بازم برگشتم تا این قصه رو بخونمش انقدر که حس خوبی بهم میده و دوسش دارم از دایی عزیزم ممنونم ک انقد خاطره های قشنگی برام ساخته❤?

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. فاطمه

عالی بود ازش خیلی خوشم اومد

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library سنگ کسي را به سينه زدن

insert_link

local_library تعبیر خواب سنگ مرمر

insert_link

local_library تعبیر خواب سنگ - 2

insert_link

local_library تعبیر خواب سنگ مرمر