نظم و نثر

فریدون توللی - زندگینامه

فریدون توللیفريدون توللي در 1298 خورشيدي در شهر شيراز و در خانواده اي از طايفه عمله ايل قشقايي چشم به جهان گشود .  پدر او از صاحب منصبان ديواني آن زمان بود و خانواده وي از خانواده هاي متمكن  به شمار مي امد، فريدون 6 ساله بود كه مادرش را از دست داد و به درد يتيمي گرفتار آمد، شايد يكي از عوامل موثر در به جوش آمدن طبع وي همين واقعه دردناك در زندگي خصوصي او بود به طوريكه

هوشنگ ابتهاج - سرای بی کسی

دراين سرای بي كسی ، كسی بدرنميزند 
 به دشت پرملال ما ، پرنده پر نمی زند 
 
  يكی ز شب گرفتگان چراغ بر نميكند 
  كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند 
 
  نشسته ام در انتظار اين غبار بی سوار 
  دريغ كز شبی چنين سپيده پر نمی زند 
 
  دل خراب من دگر خراب تر نمی شود  
  كه خنجر غمت از اين خراب تر نمی زند 
  
  گذر گهی است پر ستم كه اندرو بغير غم 
  يكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند 
  
  چه چشم پاسخ است از اين دريچه های بسته ات ؟
  برو كه هيچكس ندا به گوش كر نمی زند 
 
  نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست 
  اگر نه ،  بر درخت تر كسی تبر نمی زند
 
هوشنگ ابتهاج - سیاه مشق
 

سیاوش کسرایی - آرش کمان گیر

برف مي بارد ‎‎؛

برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ ؛

آنك ، آنك ، كلبه اي روشن ؛

در كنار شعله ي آتش ؛

قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز ؛

‹‹گفته بودم زندگي زيباست ؛

‹‹ گفته و ناگفته ، اي بس نكته ها كاين جاست .

‹‹ آسمان باز ؛

‹‹ آفتاب زر ؛

‹‹ باغ هاي گل ؛

‹‹ دشت هاي بي در و پيكر ؛

‹‹ آمدن ، رفتن ، دويدن ؛

‹‹ در غم انسان نشستن ؛

‹‹ پا به پاي شادماني هاي مردم ، پاي كوبيدن ؛

‹‹ كاركردن ، كار كردن ؛

‹‹ آرميدن .

‹‹ آري ، آري، زندگي زيباست ؛

‹‹ زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست ؛

‹‹ گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست ؛ 

‹‹ ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست .

‹‹ زندگاني شعله مي خواهد .›› صدا در داد عمو نوروز :

‹‹ شعله ها را هيمه بايد روشني افروز ؛

‹‹ كودكانم ، داستان ما ز آرش بود .

‹‹ او به جان خدمتگزار باغ آتش بود .

                ×××××

روزگاري بود ؛ 

روزگار تلخ و تاري بود ؛ 

بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره ؛

دشمنان بر جان ما چيره .

ترس بود و بال هاي مرگ ؛ 

كس نمي جنبد ، چون بر شاخه ، برگ از برگ ؛

سنگر آزادگان خاموش ؛ 

خيمه گاه دشمنان پر جوش ؛

انجمن ها كرد دشمن ؛ 

رايزن ها گرد هم آورد دشمن ؛ 

تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند ؛ 

هم به دست ما شكست ما بر انديشند .

نازك انديشانشان ، بي شرم ؛ 

-         كه مباداشان دگر ، روز بهي در چشم ؛ 

يافتند آخر فسوني را كه مي جستند ….

چشم ها با وحشتي در چشم خانه هر طرف را جستجو مي كرد .

وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد : 

آخرين فرمان ؛ 

آخرين تحقير ….

مرز را پرواز تيري مي دهد سامان ؛

گر به نزديكي فرود آيد ؛

خانه ها مان تنگ ؛

آرزومان كور …

ور بپرد دور ؛

تا كجا ؟ تاچند ؟

آه !… كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ي ايمان ؟

هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد؛

چشم ها ، بي گفتگويي ، هر طرف را جستجو مي كرد .

لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور ؛

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر ؛

كودكان بر بام ؛ 

دختران بنشسته بر روزن ؛ 

مادران غمگين كنار در ؛

كم كمكدر اوج آمد پچ پچ خفته ؛ 

خلق چون بحري بر آشفته ؛

به جوش آمد ؛ 

خروشان شد ؛ 

به موج افتاد ؛

برش بگرفت و مردي چون صدف ؛

از سينه بيرون داد .

// منم آرش ! //

چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن ؛ 

‹‹ منم آرش سپاهي مرد آزاده ؛ 

‹‹ به تنها تير تركش آزمون تلختان را اينك آماده ؛ 

‹‹ كمانداري كمانگيرم ؛

‹‹ شهاب تيز رو تيرم ؛ 

‹‹ مرا تير است آتش پر ؛ 

‹‹مرا باد است فرمانبر ؛ 

‹‹ وليكن چاره ي امروز ، زور و پهلواني نيست .

‹‹ رهايي با تن پولاد و نيروي جواني  نيست .

پس آنگه سر به سوي آسمان بر كرد ؛ 

به آهنگي دگر ، گفتار ديگر كرد : 

‹‹ درود اي واپسين صبح ، اي سحر بدرود ! 

‹‹ كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود .

‹‹ به صبح راستين سوگند !

‹‹ به پنهان آفتاب مهر بار پاك بين سوگند ! 

‹‹كه آرش جان خود در تيرد خواهد كرد ؛

‹‹ پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند ؛ 

درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش ؛‌

نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش ؛ 

زمين خاموش بود و آسمان خاموش ؛

تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.

به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد ؛ 

هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد ؛ 

نظر افكند آرش سوي شهر آرام ؛ 

كودكان بر بام؛

دختران بنشسته بر رو زن ؛‌

مادران غمگين كنار در ؛ 

مردها در راه ؛

دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز ؛

راه واكردند .

كودكان از بام ها او را صدا كردند .

مادران او را دعا كردند ؛‌

پير مردان چشم گرداندند .

آرش اما هم چنان خاموش ؛ 

از شكاف دامن البرز بالا رفت ؛ 

وز پي او ؛

پرده ها ياشك پي در پي فرود آمد .

                 ×××××
شامگاهان ؛

راه جوياني كه مي جستند ، آرش را به قله ها ، پي گير ؛

باز گرديدند ؛

بي نشان از پيكر آرش ؛

باكمان و تركشي بي تير ؛

آري ، آري ، جان خود در تير كرد آرش ؛

كار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش ؛‌

تير آرش را سواراني كه مي راندند برجيحون؛

به ديگر نيمروزي از پي آن روز ؛ 

نشسته بر تناور ساق گردو يي فرو ديدند ؛ 

آنجا را از آن پس ؛ 

مرز ايرانشهر و توران باز ناميدند؛

               ×××××

آفتاب و ماه را در گشت ؛ 

سال ها بگذشت .

در تمام پهنه ي البرز ؛

وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي كه مي بينيد ؛
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد ؛
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند ؛ 

نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند ؛‌

و نياز خويش مي خواهند .

با دهان سنگ هاي كوه ، آرش مي دهد پاسخ ؛
مي كندشان از فراز و از  نشيب جاده ها ، آگاه ؛

مي دهد اميد ؛

 مي نمايد راه .

               ×××××
 
                                                 
 

سرما

سرما
 
خيابان سرد و كوچه سردو بازار و دكان سرد است
همه دلها پر از درد وتمام چهره ها زرد و و زمان نامرد نامرد است
زمستان نيست برفي نيست بوراني نميبينم ولي سرد است
چه چندش آور است دست رفيقان را چو ميگيري عجب سرد است
سبوي ساقي دوران تهي از باده عشق و جواني شد 
دگر كام كسان هم خالي از مهر زباني شد
نگاه چپ چپت هر دم نمايان ميكند خشمت
سخن از عشق بس كن چون،شقايق هم پشيمان گشته از آدم گريزان شد
دهانهاشان همه باز و دندانها به سوهان،غضب سائيده و در راه نيش مهربانيها كنار صخره نفرت كمين كردند
من آهنگ سفر خواهم نمودن زين دنياي سرد دلتنگی

سیاه

در لباس سيه امروز چه زيبا شده اي
دلربا راه زن دين ودل ماشده اي
همچو ماهي كه سر از ابر سيه كرده برون
رخ عيان كرده كنون ناز و فريبا شده اي
ميخرامي تو در اين مجلس و من در عجبم
كه چرا سرو صفت اين همه رعنا شدهاي
مو سيه چشم سيه جامه سيه كفش سيه
همچنان بخت من امروز سراپا شده اي
كي شود طالع من ظاهر از اين بخت سيه 
همچون روي تو امروز چو گلها شده اي 
تو ستم گر چو بدين طرز ز قبرم گذري
جان ز تو گيرمو گويم چو مسيحا شده اي
تير مژگان تو از ناوك دل دوز نگاه
صيد دل كرده كنون سوي تماشا شده اي
گل نديدم كه در؛اين؛ برگ سيه جلوه كند
تو گل بخت مني خوب شكو فا شده اي
بخت هر كس شب و روز است در آغوش تو
ز چو رو طالب هجر دل شيدا شده اي 
بخت محزون اگر هست سيه غم نخورد
كز سياهيست كه تو اينهمه زيبا شده اي