نظم و نثر
- توضیحات
-
دسته: نظم و نثر
-
بازدید: 869
لحظه ي ديدار نزديك است
باز من، ديوانه ام مستم
باز مي لرزد دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي!نخراشي به غفلت گونه ام را تيغ
آي! نپريشي صفاي زلفكم را دست
آبرويم را نريزي دل
اي نخورده مست
لحظه ي ديدار نزديك است
مهدي اخوان ثالث
- توضیحات
-
دسته: نظم و نثر
-
بازدید: 705
من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه ي من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم
فروغ فرخزاد
- توضیحات
-
دسته: نظم و نثر
-
بازدید: 788
من از تو ميمردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
وقتي كه خيابانها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
تو از ميان نارون ها،گنجشكهاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي
تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهرباني ات را مي بخشيدي
تو زندگاني ات را مي بخشيدي
وقتي كه من گرسنه بودم
تو مثل نور سخي بودي
تو لاله ها مي چيدي
تو گوش مي دادي
اما مرا نمي ديدي
فروغ فرخزاد
- توضیحات
-
دسته: نظم و نثر
-
بازدید: 1458
دهانت را مي بويند
مبادا گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي پويند
روزگار غريبي است نازنين
و عشق را
كنار تيرك راه بند
تازيانه مي زنند
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
در اين بن بست كج و پيچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان مي دارند
به انديشيدن،خطر مكن
روزگار غريبي است نازنين
آنكه بر در مي كوبد شباهنگام
به كشتن آمده است
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد
آنك، قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با كنده و ساتوري خون آلود
روزگار غريبي است نازنين
و تبسم را بر لب ها جراحي مي كنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
كباب قناري
بر آتش سوسن و ياس
روزگار غريبي است، نازنين
ابليس پيروزمست
سور عزاي ما را بر سفره نسشته است
خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد
احمد شاملو
- توضیحات
-
دسته: نظم و نثر
-
بازدید: 886
سينه داده است تهي چون نفسي در ره باد
آرزمند دلي تا كشد از سينه خروش
ليك ديريست كه در سردي و خاموشي مرگ
دلش از كار فرو مانده و خون مانده ز جوش
روز رفته است و يكي پرتو نارنجي گرم
راه گم كرده و تابيده بر آن ابر كبود
مي درخشد شفق از آبي غمگين سپهر
همچو نيلوفر نوخاسته بر ساحل رود
سايه اي گمشده، در جستجوي پيكر خويش
مي رسد خسته و مي ايستد آنجا بدرنگ
مي رود مرده كه در بر كشدش از سر شوق
ليك مي لغزد و مي اوفتد از قله به سنگ
فريدون توللي