مهدي حميدي شيرازي- در امواج سند

به مغرب ، سینه مالان قرص خورشید    
نهان می گشت پشت کوهساران   
فرو پاشيد گردي زعفران رنگ    
به روي نيزه ها و نيزه داران   
زهر سو بر سواری غلط می خورد   
تن سنگین اسبی تیر خورده   
به زیر باره  می نالید ازدرد  
سوار زخمدار نیم مرده   
زسم اسب مي چرخید برخاک   
به سان گوی خون آلود ، سرها   
ز برق تیغ می افتاد دردشت   
پیاپی دستها دور ازسپرها   
میان گردهای تیره چون میغ   
زبانهای سنانها برق می زد   
لب شمشیرهای زندگی سوز   
سران را بوسه ها بر فرق می زد   
نهان می گشت روی روشن روز   
به زیر دامن شب درسیاهی  
درآن تاریک شب می گشت پنهان   
فروغ خرگه خوارزمشاهی  
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید   
که دید آن آفتاب بخت ، خفته   
ز دست ترکتازیهای ایام  
به آبسکون شهی بی تخت ، خفته   
اگر یک لحظه امشب دیر جنبید  
سپیده دم جهان درخون نشیند   
به آتشهای ترک و خون تازیک  
ز رود سند تا جیحون نشیند  
به خوناب شفق دردامن شام  
به خون آلوده ایران کهن دید    
درآن دریای خون ، درقرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید   
به پشت پرده شب دید پنهان   
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسير دست غولان گشته فردا   
چو مهر آيد برون از پرده ي روز   
به چشمش ماده آهویی گذر کرد  
اسیر و خسته و افتان و خیزان   
پریشان حال ، آهو بچه ای چند   
سوی مادردوان وز وی گریزان   
چه اندیشید آن دم ، کس ندانست   
که مژگانش به خون دیده تر شد   
چو آتش درسپاه دشمن افتاد   
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد   
زبان نیزه اش در یاد خوارزم   
زبان آتشی در دشمن انداخت   
خم تیغش به یاد ابروی دوست   
به هر جنبش سری بر دامن انداخت   
چو لختی درسپاه دشمنان ریخت  
از آن شمشیر سوزان ، آتش تیز  
خروش از لشکر انبوه برخاست  
که از این آتش سوزنده پرهیز  
درآن باران تیر و برق پولاد  
میان شام رستاخیز می گشت   
درآن دریای خون دردشت تاریک   
به دنبال سر چنگیز می گشت   
بدان شمشیر تیز عافیت سوز  
در آن انبوه ، کار مرگ می کرد   
ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت    
دو چندان می شکفت و برگ می کرد   
سر انجام آن دو بازوی هنرمند   
زکشتن خسته شد وز کار واماند   
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست  
پشیمان شد که لختی ناروا ماند  
عنان باد پای خسته پیچید   
چو برق و باد ، زی خرگاه آمد   
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا   
که گفتندش سواران شاه آمد
2
میان موج می رقصید درآب   
به رقص مرگ ، اخترهای انبوه  
به رود سند می غلطید برهم   
ز امواج گران کوه از پی کوه   
خروشان ، ژرف ، بی پهنا ، کف آلود   
دل شب می درید و پیش می رفت   
از این سد روان در دیده شاه   
ز هر موجی هزاران نیش می رفت   
نهاده دست بر گیسوی آن سرو   
بر این دریای غم نظاره می کرد   
بدو میگفت اگر زنجیر بودی   
ترا شمشیرم امشب پاره می کرد   
گرت سنگین دلی ، ای نرم دل آب !   
رسید آنجا که بر من راه بندی   
بترس آخر ز نفرینهای ایام   
که ره بر این زن چون ماه بندی !  
ز رخسارش فرو می ریخت اشکی   
بنای زندگی بر آب می دید   
در آن سیماب گون امواج لرزان   
خیال تازه ای درخواب می دید   
اگر امشب زنان و کودکان را   
ز بیم نام بد درآب ریزم   
چو فردا جنگ بر کامم نگردید   
توانم کز ره دریا گریزم   
به یاری خواهم از آن سوی دریا   
سوارانی زره پوش و کمانگیر  
دمار از جان غولان کشم سخت  
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر  
شبی آمد که می باید فدا کرد   
به راه مملکت فرزند و زن را   
به پیش دشمنان استاد و جنگید   
رهاند از بند اهریمن وطن را  
دراین اندیشه ها می سوخت چون شمع  
که گرد آلود پیدا شد سواری  
به پیش پادشه افتاد بر خاک  
شهنشه گفت : آمد ؟ گفت آری  
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست  
نگاهی خشم آگین در هوا کرد   
به آ بدیده اول دادشان غسل  
سپس در دامن دریا رها کرد !   
بگیر ای موج سنگین کف آلود  
ز هم وا کن دهان خشم ، وا کن  
بخور ای اژدهای زندگی خوار   
دوا کن درد بی درمان ، دوا کن !  
زنان چون کودکان در آب دیدند   
چو موی خویشتن درتاب رفتند  
وز آن درد گران ،پي گفته شاه  
چو ماهی دردهان آب رفتند  
شهنشه لمحه ای بر  آبها دید  
شکنج گیسوان تاب داده   
چه کرد از آن سپس ، تاریخ داند  
به دنبال گل بر آب داده !  
شبی را تا شبی با لشکری خرد  
زتن ها سر ، ز سرها خود افکند  
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند  
چو کشتی بادپا در رود افکند !  
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار  
از آن دریای بی پایاب ، آسان  
به فرزندان و یاران گفت چنگیز  
که گر فرزند باید ، باید این سان !  
3
بلی ، آنان که از این پیش بودند  
چنین بستند راه ترک و تازی 
از آن این داستان گفتم که امروز  
بدانی قدر و بر هیچش نبازی  
به پاس هر وجب خاکی از این ملک 
چه بسیار ست ، آنسرها که رفته ! 
زمستی بر سر هر قطعه زین خاک 
خدا داند چه افسرها که رفته ! 
مهدی حمیدی شیرازی ، پس از یک سال
 

                                                            

نظرات (3)

  1. بهاره پارسا

سلام.این شعر رو سال اول دبیرستان داشتیم.معلم ما آنچنان با احساس میخواند،که خودش هم گریه میکردانکار که داره صحنه رو تماشا می‌کنند.به عنوان یک ایرانی به محمد خوارزمشاه افتخار میکنم.شادی روحش صلوات.

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. محمد حسین

یکی از تاثیرگذار ترین شعرایی ک خوندم ❤❤

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
  1. Taranom

کاش معنیشو هم میذاشتین

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library آموزش یوگا - واقعیتی عمیق در عملكرد هیپن

insert_link

local_library آموزش یوگا - واقعیتی عمیق در عملكرد هیپن

insert_link

local_library آموزش یوگا - مبحثی در شناخت تمرکز و تربی

insert_link

local_library آموزش مطالعه - علاقه مهم ترین شرط در تمر