مهدي حميدي شيرازي - موسي

چون که خود را دید در خورد ندا  
عشوه آغازید موسی با خدا  
آینه، خورشید را رد پیش دید  
آن جهان نور را در خویش دید  
پای بیرون کرد از حدّ گلیم  
رخصت دیدار می جوید کلیم  
سیل عشقش کند بنیان دها  
گفت که:«ای از چوب کرده اژدها  
آسمان ها گشت و موسی پیر گشت 
موی مشکینش بخدمت شیر گشت  
گر چه خارا موم شد در مشت او  
رفت از فرمان او انگشت او 
از تو در دل صد غم کاریش هست 
جای آن کز خاک برداریش هست  
کودکی بودم به آب انداختیم  
محبسی بر موج دریا ساختیم  
پیش فرعونم به آتش توختی    
خود از آن آتش زبانم سوختی  
پس به چوپانی بریدم از کسان  
خانه کردم زیر بال کرکسان  
گوسفندان را به صحرا هی زدم  
آتشی از دردها در نی زدم    
نان خشکی جام آبی داشتم  
آفتاب و ماهتابی داشتم 
خود تو می دانی که در آن بی خودی 
سهمگین بانگی برآمد ایزدی  
خاست آوایی، فضایی تار شد  
برق زد دستی عصایی مار شد  
گشت چوپان بچه از پیغمبران  
گوسفندانش بدل شد با خران  
هر شب از دریا غلامک آب برد  
و آ[رش دریای بی پایاب برد  
هان! ز جا برخیز و نیش مار کَش  
ببر سوزن خورده را تیمار کش  
موسم زرع است، گاوان پیش کن  
این دو کف خاک جهان را خیش کن  
بندگان را وارهان از بندگی    
مردگان را ده صلای زندگی  
در شکن اهرام جفت و طاق را  
آتش افکن تخته و شلاق را  
اشک خون بر تشت مردم تاب ریز  
لشکر فرعون را در آب ریز  
دیو خویان را دوای درد باش  
چون ددان یک عمر صحرا گرد باش  
کیمیا کردن به قارون یاد ده    
رنج خود از گنج او بر باد ده  
سامری را علم و فن تعلیم کن  
زآنسپس گوساله را تعظیم کن  
وای از این احکام جان فرسای تو  
مرد از پیغمبری موسای تو 
تو در اینان چیزکی کم ساختی  
جان غول و جلد آدم ساختی 
گر توانم کوه پیش و پس کنم  
کی توانم ناکسان را کس کنم؟  
وه ز اسراییل و فرزندان وی  
زود برّ و دیر پیوندان وی  
شصت ساله مردم شش ساله شان  
گاو ریشان کم از گوساله شان  
تا دمی موسای تو زایشان جداست  
باز هم گوساله شان جای خداست  
تا تو را خلق جهان این مردم اند  
در جهان موسی و جز موسی گم اند  
هر چه از این بیش جان کندم بس است  
بس بود یک حرف گر پیشت کس است  
آن که شد از نیل با نیروی تو  
آرزویی دارد اینک روی تو  
پشت دو تا کرد و گرم و سرد دید  
درد دید و درد دید و درد دید  
جز تو از هر دیدنی سیریش ماند  
حسرت وصل و غم و پیریش ماند  
وا رهان از خویش و آزادیش ده  
غرقه کن در خویشتن شادیش ده»  
بود این آوازها در نای او  
ناگهان لرزید زیر پای او  
پیش چشمش برقی از آن دور زد  
سیل نوری آمد و بر طور زد  
آسمان ها پر ز رعد و برق شد  
کوه در هم ریخت، موسی غرق شد  
کس نمی داند که در آن بی خودی  
چه ز نیکی دید یا چه از بدی؟   
روز سوّم کآفتاب از کوه ریخت  
صبح دم بر آن تن بشکوه ریخت  
جست از جا آفتاب خاوری  
جزم در اندیشه ی پیغمبری  
موی ها ژولیده ، در هم ریخته  
اشک شادی از مژه آویخته  
روی خاک آن چهره ی خندان کشید  
داشت نان خشکیده ای ، دندان کشید  
بوسه زد بر آن عصای ظلم سوز  
ره به خلق آورد دوشادوش روز  
دکتر مهدی حمیدی شیرازی

  

نظرات (1)

  1. Alii

سلام من می‌خوام معنی درس موسی رو بنویسم اما هرچی توی گوگل میگردم معنیش نیست ****ی نمیتونه کمکم کنه.

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت چهارم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت سوم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت دوم

insert_link

local_library آموزش فال قهوه - قسمت اول