داستان کوتاه - آرزو
- توضیحات
- دسته: داستان کوتاه
- بازدید: 689
همیشه او را دوست داشت و دلش می خواست هر لحظه کنار هم باشند. به همین خاطر وقتی ازدواج کرد به شوهرش گفت: "شیرین مثل خواهر منه شاید هفته ای هفت روز بیاد خونه مون ... از نظر تو که عیبی نداره؟" مرد خندید و گفت: "چه عیبی داره؟"
زن اشکهایش را پاک کرد و به آلبوم عکسهای مدرسه اش نگاه انداخت و زیر لب گفت: "کاش آرزو نمی کردم همیشه کنارم باشی، که حالا هوویم شده ای"!
ندا عبداللهی (تهران)