من با بطالت پدرم هرگز بيعت نمي كنم - 1
- توضیحات
- دسته: حمید مصدق
- بازدید: 649
ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشسته اي،
بي برگ و بار، زير نفسهاي آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب .
***
ابري رسيد،
- چهر درخت از شعف شكفت .
دلشاد گشت و گفت :
« اي ابر، بشارت باران !
« آيا دل سياه تو از آه من بسوخت ؟!
غريد تيره ابر،
برقي جهيد و چوب درخت كهن
بسوخت !