بيمار

 سرم سنگ، دهانم تلخ، چشمم شمع بي نور ست ـ

نفس در سينه زندانيست ـ

چو روز آيد بچشمم دختر خورشيد، بيمارست ـ

شبانگه در نگاه من عروس ماه؛ رنجورست ـ

تمام شهر، گورستان وهم انگيز ـ

سراسر خانه ها آرامگاه سرد و متروكست ـ

فضا انباشته از بوي تند سدر و كافورست

و هر جا ديده ميچرخد ـ

چراغانست اما در نگاه من ـ

چراغي بر سر گورست.

***

شبانگه اختران بر آسمان، چون آبله بر روي بيمارند ـ

و ابري تيره چون مه را فرو پوشد ـ

بخود گويم كه چشم آسمان كورست .

سحرگاهان بگوشم صحبت گنجشكها چون آيه مرگست

نگاه هر كبوتر بر لب ديوار ميگويد:

ـ درخت عمر تو بي بار و بي برگست

تنت در قلعه ديو سياه مرگ، محصورست

***

در آن دم همره بانگ خوش پير مناجاتي،

دو لرزان دست را بر آسمان گيرم

و نوميدانه با آواي محزوني سلامت از خدا خواهم

ولي در عمق جانم آشناي ناشناسي ميزند فرياد:

كه راهم تا سواد تندرستي، ايمني، فرسنگها دورست

***

خداوندا !

سرم سنگين، دهانم تلخ، چشمم بي نورست

نفس در سينه زندانيست

بچشمم دختر خورشيد بيمارست

و ماه آسمان پيرست، رنجورست

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه