خشم

 اين رشته هاي دوزخي استخوانگدازـــ

پيچنده اژدهاست، عصب نيست در تنم

در زير پتكهاي گرانبار زندگي ـــ

چون رعد مي خروشم و فرياد مي زنم

ژرفاي و هم خيز جهاني پر از هراس ـــ

روز مرا ، سياه تر از شام كرده است

دستي درون كالبد سخت جان من

افعي نهاده است و عصب نام كرده است

***

گيتي اگر بهشت بود ، من جهنمم

فرياد از اين عصب كه بود اژدهاي من

ضحاك عصر خويشم و گر نيك بنگري

اعصاب زخم خورده من، مارهاي من

***

طوفان خشم من چو بجنبد ز موج خيز ـــ

ديگر با ياد مردم در يا نورد نيست

آن لحظه اي كه شعله كشد برق خشم من

هرگز به فكر خشك وتر وگرم و سرد، نيست

***

سوزان و شعله خيز و توانسوز و بي امان

خوئي كه گاه مي شود آتشفشان مراست

هنگام خشم، كودك افعي گزيده ام

تابم به جسم و آتش سوزان به جان مراست

***

همچون بناي زلزله ديده،دقيقه ها ـــ

ميلرزم و ز پرده دل مي كشم غريو

از چشم من شراره جهد همچو اژدها

در گيرو دار خشم، در آيم بشكل ديو

***

گاهي ز دست خشم ، چو غرنده تندرم

وين نعره هاي من فكند لرزه در سراي

دردانه كودكم بزند داد: « وا امان!»

بيچاره همسرم بكشد بانگ: « وا خداي!»

***

فرياد ميكشم ز جگر همچو بانگ رعد

گوش ساي، كر شود از نعره هاي من

آنسان كه بمب ،لرزه به شهري برافكند

لرزند شيشه ها ز طنين صداي من

***

آن لحظه، هر كه بر رخ من بنگرد، ز بيم ـــ

فرياد مي كشد كه:بشر نيست ، اژدهاست

فرزند من بدامن مادر برد پناه ـــ

كاي مادر ! اين پدر نبود، او بلاي ماست

***

در اين نبرد كه شود خسته ديو خشم ـــ

رو مي كند سپاه نامت بسوي من

اهريمن غضب ، چو نهد روي در گريز

پا مي نهد فرشته رحمت بكوي من

***

آنگاه مي نشينم و شرمنده از گناه

سر ميهنم به دامن خجلت ز كار خويش

خواهم به دستياري چشمان اشكبار ـــ

آبي زنم به چهره اندوه بار خوش.

*****

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید

مطالب مشابه