خشم
- توضیحات
- دسته: مهدي سهيلي
- بازدید: 907
اين رشته هاي دوزخي استخوانگدازـــ
پيچنده اژدهاست، عصب نيست در تنم
در زير پتكهاي گرانبار زندگي ـــ
چون رعد مي خروشم و فرياد مي زنم
ژرفاي و هم خيز جهاني پر از هراس ـــ
روز مرا ، سياه تر از شام كرده است
دستي درون كالبد سخت جان من
افعي نهاده است و عصب نام كرده است
***
گيتي اگر بهشت بود ، من جهنمم
فرياد از اين عصب كه بود اژدهاي من
ضحاك عصر خويشم و گر نيك بنگري
اعصاب زخم خورده من، مارهاي من
***
طوفان خشم من چو بجنبد ز موج خيز ـــ
ديگر با ياد مردم در يا نورد نيست
آن لحظه اي كه شعله كشد برق خشم من
هرگز به فكر خشك وتر وگرم و سرد، نيست
***
سوزان و شعله خيز و توانسوز و بي امان
خوئي كه گاه مي شود آتشفشان مراست
هنگام خشم، كودك افعي گزيده ام
تابم به جسم و آتش سوزان به جان مراست
***
همچون بناي زلزله ديده،دقيقه ها ـــ
ميلرزم و ز پرده دل مي كشم غريو
از چشم من شراره جهد همچو اژدها
در گيرو دار خشم، در آيم بشكل ديو
***
گاهي ز دست خشم ، چو غرنده تندرم
وين نعره هاي من فكند لرزه در سراي
دردانه كودكم بزند داد: « وا امان!»
بيچاره همسرم بكشد بانگ: « وا خداي!»
***
فرياد ميكشم ز جگر همچو بانگ رعد
گوش ساي، كر شود از نعره هاي من
آنسان كه بمب ،لرزه به شهري برافكند
لرزند شيشه ها ز طنين صداي من
***
آن لحظه، هر كه بر رخ من بنگرد، ز بيم ـــ
فرياد مي كشد كه:بشر نيست ، اژدهاست
فرزند من بدامن مادر برد پناه ـــ
كاي مادر ! اين پدر نبود، او بلاي ماست
***
در اين نبرد كه شود خسته ديو خشم ـــ
رو مي كند سپاه نامت بسوي من
اهريمن غضب ، چو نهد روي در گريز
پا مي نهد فرشته رحمت بكوي من
***
آنگاه مي نشينم و شرمنده از گناه
سر ميهنم به دامن خجلت ز كار خويش
خواهم به دستياري چشمان اشكبار ـــ
آبي زنم به چهره اندوه بار خوش.
*****