طلاي ناب

 مانند تصويري كه پيچد در دل دود ـ

ياد آيدم تصوير دوري از جواني

در دور دست خاطرم چون سايه ابر ـ

نقشي است از ويرانه هاي زندگاني .

***

ز آنروزگان هيچ در يادم نمانده است ـ

جز آنكه روز رنج من آغاز ميشد

هر بامدادان ميگشودم ديده از خواب ـ

چشمم بروي ماتمي نو باز ميشد

***

هر صبح، بر خورشيد، ميگفتم: سلامي

هر شام، بر مهتاب ميخواندم: درودي

اما ميان صبح و شام خود نديدم ـ

نه در دل اميدي و نه بر لب سرودي

***

در هر سحر، با ديدن نقش سپيده ـ

گفتم بخود: در اين سپيده ها فريب است

هر جا كه ديدم چهره اي تابنده چون مهر ـ

گفتم: نقابي بر رخ ديوي مهيب است

***

ديدم چو برگ مرده اي را در ره باد ـ

آگه شدم از برگريز زندگاني

هر كجا كه ديدم غنچه اي از شاخه افتاد ـ

آمد بيادم: عمر كوتاه جواني

***

يكشب بخود گفتم كه: اي بيگانه با خويش!

اي خفته در ناي وجودت موج فرياد !

غير از زيان، سودت چه بود از زندگاني ؟

آخر چه مي خواهي از اين « ويرانه آباد » ؟

***

چون خسته اي ماندي ز  راه و بر تو بگذشت ـ

بسيار پائيز و زمستان و بهاران

اما در اين هنگامه ها سودي نبردي ـ

جز ديدن داغ عزيزان، مرگ ياران

***

هر نقش تو از زندگي غم بود و غم بود

ديدي براه عمر خود رنج از پس رنج

هرگز نبودت صبح و شام شادي اندوز

يكدم نديدي لحظه هاي عافيت سنج

***

رود سياهي در پي رودسپيدي است ـ

اين شب كه ميپويد روزي شتابان

تكرار در تكرار، مي بيني بهر سال ـ

اسفند و فروردين وتير و مهر و آبان

***

هان اي مسافر در چه كاري، در چه راهي؟

آخر چه مي خواهي از اين منزل بريدن؟

نقش تو اي گمكرده ره، در اين سفر چيست ـ

جز سنگ ره خوردن، بلا بر خود خريدن؟

***

تا برگشايم پرده اي از راز هستي

بسيار شبها در پس زانو نشستم

انديشه ها چون ابر در هم ميگذشتند

اما از  آن انديشه ها طرفي نبستم

***

در ناتواني ها ز پا افتادگي هاـ

يكشب توانم داد، دست دستگيري

دل را جواني داد و جان را نور بخشيد ـ

فرزانه پيري، عارف روشن ضميري

***

گفتا كه: اي گمكرده راه زندگاني !

دل بد مكن اينجا سراي رنج و درد است

هر كس كه در دنيا ندارد رنگ اندوه

بيهوده جو، بيهوده گو، بيهوده گرد است

***

مارا به بزم ديگري خوانده است معشوق

آن بزم را باشد شرابي ماتم آلود

ما رهروان مقصد آزادگانيم

سر منزل پاكان، رهي دارد غم آلود

***

آنرا كه ميخواهد پاك از عيب ها كرد

در كوره هاي تلخكامي ميگدازند

ما را به آتش هاي دنيا ميسپارند

تا از وجود ما طلاي ناب سازند .