قصه آه

يكي داشت؛ يكي نداشت. تاجري سه تا دختر داشت.
روزي از روزها تاجر مي خواست براي تجارت به شهر ديگري برود و به دخترهايش گفت «هر چه دلتان مي خواهد بگوييد تا برايتان بيارم.»
اولي گفت «براي من يك پيراهن بيار.»
دمي گفت «براي من جوراب بخر.»
دختر كوچكتر گفت «من گل مي خواهم كه بزنم به موي سرم.»
تاجر رفت پي كسب و كارش و وقت برگشتن پيرهن و جوراب خريد, اما يادش رفت گل بخرد.
وقتي برگشت خانه و چشمش افتاد به دختر كوچكش, يك دفعه يادش آمد گل نخريده و آه كشيد. در اين موقع يكي در زد. تاجر رفت ديد غريبه اي ايستاده دم در.
تاجر پرسيد «تو كي هستي؟»
غريبه گفت «من آه هستم. براي دختر كوچكترت گل آورده ام كه بزند به موهاش.»
تاجر خوشحال شد. گل را گرفت آورد داد به دخترش. دختر ديد عجب گل قشنگي است و آن را زد به موهاش.
سه روز بعد, باز در زدند. تاجر رفت در را باز كرد؛ ديد دوباره آه آمده دم در.
تاجر گفت «اين دفعه چي آورده اي؟»
آه گفت «هيچي. آمده ام صاحب گل را ببرم.»
تاجر رفت تو فكر كه چه كار بكند و چه كار نكند. عاقبت گفت «بيا و از اين كار بگذر.»
آه گفت «ممكن نيست. الا و بلا بايد دختر را ببرم.»
آخر سر تاجر رضايت داد و رفت دختر كوچكترش را آورد سپرد به دست آه.
آه چشم هاي دختر را بست. او را نشاند ترك اسبش و راه افتاد.
وقتي آه چشم دختر را باز كرد, دختر ديد در باغ خيلي بزرگ و زيبايي است كه از لاي هر گل و هر بوته آوازي به گوش مي رسد.
دختر پرسيد «اينجا كجاست؟»
آه جواب داد «اينجا خانه تست.»
چند روز گذشت. دختر به غير از خودش و آه كسي را نديد. فقط مي خورد و مي خوابيد و در باغ گردش مي كرد.
روزي دلش براي پدر و مادرش تنگ شد و از دلتنگي آه كشيد. آه آمد و پرسيد «چرا آه كشيدي؟»
دختر گفت «دلم براي پدر و مادرم تنگ شده.»
آه گفت «فردا مي برمت پيش آن ها.»
روز بعد, آه چشم هاي دختر را بست. او را نشاند ترك اسبش و راه افتاد به طرف خانه تاجر. دم در گذاشتش زمين. چشم هاش را باز كرد و گفت «فردا مي آيم دنبالت.»
دختر رفت تو. با همه روبوسي كرد و نشست به صحبت و درد دل كردن. دختر گفت «تك و تنها توي باغي زندگي مي كنم و يك خدمتكار دارم كه هر كاري بگويم انجام مي دهد. خورد و خوراك هم فراوان است.»
خاله دختر گفت «دخترم! اين طورها هم كه مي گويي نبايد باشد. حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است. بايد از ته و توي اين كار سر دربياري. بگو ببينم! شب ها پيش از خواب چه چيزي به تو مي دهد بخوري؟»
دختر گفت «فقط يك استكان چاي.»
خاله اش گفت «يك شب نخور و انگشتت را زخمي كن و روش نمك بريز كه خوابت نبرد؛ آن وقت ببين چه پيش مي آيد.»
فرداي آن روز آه آمد و باز دختر را برد به همان باغ.
همين كه شب شد و دختر خواست بخوابد, آه براش چاي آورد. دختر چاي را دزدكي ريخت زير فرش. بعد انگشتش را زخمي كرد و روش نمك ريخت و خودش را به خواب زد.
نصف شب صداي پا شنيد. زير چشمي نگاه كرد. ديد آه فانوس به دست دارد مي آيد و براي جواني كه مانند ماه قشنگ است راه را روشن مي كند.
جوان نزديك دختر كه رسيد از آه پرسيد «امروز حال خانم چطور بود؟»
آه جواب داد «خوب بود.»
جوان گفت «چايش را خورد و خوابيد؟»
آه گفت «بله آقا.»
و جوان و دختر را تنها گذاشت و رفت.
جوان لباس هايش را كند و خواست كنار دختر بخوابد كه دختر پا شد نشست و گفت «تو كي هستي؟»
جوان گفت «من صاحب تو هستم.»
دختر گفت «چرا تا حالا خودت را نشان نمي دادي؟»
جوان گفت «آدمي زاد شير خام خورده, وفا ندارد. فكر مي كردم من را نبيني بهتر است؛ اما حالا كا رازم فاش شد ديگر پنهان نمي شوم.»
صبح فردا آه آمد جوان را بيدار كرد. جوان گفت «بگو باغ گل سرخ را مرتب كنند, مي خواهم آنجا صبجانه بخورم.»
آه رفت و كمي بعد جوان و دختر پا شدند و رفتند به باغ گل سرخ. دختر باغي ديد كه زبان از وصفش عاجز است و فقط دو چشم مي خواست تماشايش كند. همه جا پر بود از همان گل هايي كه آه برايش آورده بود.
دختر خواست گلي بچيند, اما دستش نرسيد. جوان دست دراز كرد گل را بچيند, دختر ديد پر كوچكي چسبيده زير بغل جوان و دست برد پر را كند, كه ناگهان هوا تيره و تار شد و دختر بيهوش افتاد بر زمين. وقتي چشم باز كرد ديد از آن باغ پر كل و شكوفه خبري نيست و جوان هم مرده است.
دختر آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «يك دست لباس سياه برايم بيار.»
آه رفت برايش لباس سياه آورد. دختر سراپا سياه پوشيد. نشست بالا سر جوان و آن قدر قرآن خواند و اشك ريخت كه خسته شد. آخر سر وقتي ديد چاره اي ندارد به آه گفت «من را ببر بازار بفروش.»
آه او را برد بازار فروخت. دختر بعد از يكي دو روز پي برد در خانه صاحبش همه سياه پوشيده اند و هميشه غمگين اند. علت آن را پرسيد. كنيزي گفت «از وقتي پسر جوان و يكي يك دانه خانم خانه گم شده, همه لباس سياه مي پوشيم.»
دختر هميشه به فكر شوهرش بود و آرزو داشت راه نجاتي براي او پيدا كند و از بس فكرش مشغول بود شب ها خوابش نمي برد.
يك شب ديد دايه پسر گم شده فانوسي برداشت و بي سر و صدا بيرون رفت. دختر كه خواب به چشمش نمي آمد, با خود گفت «ببينم اين نصف شبي مي خواهد كجا برود.»
آهسته بلند شد سايه به سايه دايه افتاد به راه. دايه از چند حياط تو در تو گذشت تا به حوضي رسيد. زيرآب حوض را كشيد. آب حوض خالي شد و تخته سنگي در كف حوض پيدا شد. تخته سنگ را زد كنار و از پلكان زير تخته سنگ رفت پايين و به زير زميني رسيد كه در آن پسر جواني به چهار ميخ كشيده شده بود.
دايه به پسر گفت «فكرت را كردي؟ حرفم را قبول مي كني يا نه؟»
پسر گفت «نه!»
دايه حرفش را دوباره و سه باره تكرار كرد و پسر باز هم قبول نكرد. عاقبت دايه عصباني شد. با شلاق افتاد به جان پسر و زد سر و صورت پسر را آش و لاش كرد. بعد بشقاب پلويي را كه با خودش آورده بود به زور به پسر خوراند و خواست برگردد كه دختر پيش از او راه افتاد. برگشت خانه و رفت سر جايش دراز كشيد و خود را زد به خواب.
دايه صبح زود پا شد رفت حمام. دختر به يكي از كنيزها گفت «ديشب خوابي ديده ام كه مي ترسم اگر خانم آن را بشنود از خوشحالي غش كند و الا مي رفتم به او مي گفتم.»
حرف دختر دهان به دهان توي خانه گشت تا به گوش خانم خانه رسيد. خانم خانه دختر را صدا زد و گفت «بيا ببينم ديشب چه خوابي ديده اي كه مي ترسي آن را براي من تعريف كني.»
دختر گفت «خانم جان! دنبال من بيا تا برايت تعريف كنم.»
و راه افتاد از يك به يك حياط ها گذشت. دختر گفت «خانم جان! اين ها عين همان هايي است كه در خواب ديده ام؛ در هم همان در است. بله! اين هم از حوض! حالا بفرماييد زيراب حوض را بكشيد تا ببينيم باقيش هم درست در مي آيد يا نه.»
زياد درد سرتان ندهم! رفتند و رفتند تا رسيدند به زير زمين. پسر داد كشيد «حرام زاده! شب آمدنت بس نيست كه روز هم آمده اي؟»
خانم صداي پسرش را شناخت و تند دويد رفت بغلش كرد. دختر گفت «خانم جان! اين همان پسري است كه در خواب ديدم.»
پسر را از زير زمين درآوردند, شستند و حكيم آوردند زخم هاش را مرهم گذاشت. پسر شرح داد كه چطور دايه او را برده بود در زير زمين به چهار ميخ كشيده بود.
در اين موقع در زدند. خانم خانه گفت «برويد در را باز كنيد. حتم دارم دايه از حمام برگشته.»
كنيزي رفت در را باز كرد. پاي دايه به حياط كه رسيد به همه نوكر و كلفت ها توپ و تشر زد كه كدام گوري بوديد زود نيامديد در را باز كنيد؟
اما تا پسر را ديد يك دفعه از جوش و جلا افتاد؛ رنگش مثل گچ سفيد شد و مات و مبهوت ماند. خانم خانه امر كرد دايه را ريز ريز كردند و ريزه هايش را جلو سگ ها ريختند. بعد به دختر گفت «مي خواهم زن پسر من بشوي.»
دختر گفت «الان نمي توانم شوهر كنم. بايد عده ام سر بيايد.»
دختر كه مي دانست دواي دردش جاي ديگر است آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «من را ببر بالاي سر او.»
آه دختر را برد بالا سر شوهرش. دختر شروع كرد به گريه كردن و خواندن قرآن و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه او را دوباره برد بازار فروخت. اين بار هم دختر ديد خانه صاحبش ماتم زده است. پرسيد «اينجا چه خبر است؟»
گفتند «خانم اين خانه سال ها پيش يك بچه اژدها زاييده و آن را انداخته تو زير زمين. اژدها روز به روز بزرگتر مي شود, اما خانم نه دلش مي آيد او را بكشد و نه دلش را دارد كه قضيه را بر ملا كند و به همه بگويد كه اژدها زاييده.»
اين گذشت تا يك روزي دختر به خانم خانه گفت «خانم جان! چقدر خوب مي شد اگر من را مي انداختي جلو اژدها.»
خانم گفت «مگر عقل از سرت پريده؟»
دختر آن قدر اصرار كرد كه زن كلافه شد و آخر سر قبول كرد.
دختر گفت «من را بگذاريد تو كيسه چرمي؛ درش را محكم ببنديد و بندازيد جلو اژدها.»
دختر را همان طور كه خودش گفته بود انداختند جلو اژدها. اژدها به كيسه نگاهي كرد و گفت «دختر! زود از جلدت بيا بيرون تا بخورمت.»
دختر گفت «چرا تو از جلدت در نيايي و من در بيايم؟»
اژدها گفت «سر به سر من نگذار؛ زود بيا بيرون.»
دختر گفت «تا تو در نيايي من در نمي آيم.»
دختر و اژدها آن قدر بگو مگو كردند كه عاقبت حوصله اژدها سر رفت و از جلدش آمد بيرون و پسري شد مانند ماه.
دختر هم از كيسه درآمد و با پسر نشست به صحبت كردن.
مدتي كه گذشت خانم خانه به كنيزهايش گفت «برويد ببينيد چه بلايي بر سر دختر بيچاره آمده.»
كنيزها رفتند با ترس و لرز از درز در نگاه كردند ديدند اژدها كجا بود! دختر مثل يك دسته گل نشسته و دارد با پسري مانند ماه صحبت مي كند. تند برگشتند و آنچه را ديده بودند براي خانم تعريف كردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پيش او. خدا را شكر كرد و به آن ها گفت «خوب است شما با هم زن و شوهر بشويد.»
دختر كه مي دانست دواي دردش جاي ديگر است, گفت «صبر كنيد عده ام سر بيايد, آن وقت با هم عروسي مي كنيم.»
بعد همين كه دور و برش خلوت شد آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور كه ديده بودي خوابيده.»
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه كرد و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه دختر را برد بازار فروخت.
اين دفعه هم مردي دختر را خريد و برد به خانه. كنيزها به دختر گفتند «در اين خانه رسم اين است كه هر كنيز تازه واردي بايد شب اول دم پاي آقا و خانم خانه بخوابد.»
دختر گفت «باشد!»
و وقت خواب كه رسيد رفت دم پاي آقا و خانم خوابيد.
نصفه هاي شب دختر بيدار شد, ديد خانم پا شد رفت شمشيري آورد سر شوهرش را گوش تا گوش بريد و شمشير را پاك كرد گذاشت رو طاقچه. بعد هفت قلم آرايش كرد, لباس پوشيد رفت دم در و نشست به ترك سواري كه منتظرش بود و با هم افتادند به راه.
دختر به دنبالشان راه افتاد و ديد چند كوچه آن طرفتر از اسب پياده شدند و در خانه اي را زدند و رفتند تو.
دختر رفت از شكاف در نگاه كرد؛ ديد چهل حرامي دور تا دور نشسته اند. سر دسته حرامي ها از زن پرسيد «چرا دير كردي امشب؟»
زن جواب داد «چه كار كنم خوابش نمي برد.»
بعد تا سحر زدند و رقصيدند و شادي كردند.
دختر پيش از خانم برگشت خانه و رفت سر جايش دراز كشيد و خودش را زد به خواب.
طولي نكشيد كه خانم به خانه رسيد و از توي قوطي كوچكي يك پر و مقداري روغن درآورد. روغن را با پر به گردن شوهرش ماليد و سرش را چسباند به گردنش.
مرد عطسه كرد و بيدار شد. به زنش گفت «كجا رفته بودي بدنت سرد است.»
زن گفت «تو كه نمي داني من تا صبح از دل درد چه مي كشم و چند مرتبه بايد بروم بيرون.»
فردا شب وقت خواب كه رسيد دختر باز هم دم پاي آقا و خانم خوابيد.
نيمه هاي شب زن مثل شب پيش يواش بلند شد سر شوهرش را بريد گذاشت كنج طاقچه و از خانه رفت بيرون.
دختر پاشد. قوطي را آورد و با پر و روغن سر مرد را چسباند به بدنش. مرد عطسه كرد و بيدار شد و از دختر سراغ زنش را گرفت.
دختر گفت «پاشو برويم زنت را نشانت بدهم.»
آن وقت مرد را به جايي برد كه شب پيش زنش به آنجا رفته بود.
مرد ديد چهل حرامي گرد هم نشسته اند و زنش دارد وسط آن ها مي زند و مي رقصد. خواست برود تو و حسابشان را برسد, اما ديد اين طوري زورش به آن ها نمي رسد. رفت به اصطبل و اسب ها را باز كرد. اسب ها سر و صدا راه انداختند و شروع كردند به شيهه كشيدن. مرد برگشت دم در اتاق ايستاد. شمشيرش را كشيد و سر هر كسي را كه از اتاق آمد بيرون زد.
وقتي همه حرامي ها را كشت, رفت سراغ سر دسته حرامي ها و زنش كه توي اتاق مانده بودند. آن ها را هم از دم شمشير گذراند و برگشت دست دختر را گرفت و برگشتند خانه.
به خانه كه رسيدند, مرد به دختر گفت «بيا زن من بشو تا تمام مال و ثروتم را به تو بدهم.»
دختر گفت «نه! من دل در دام ديگري دارم. اگر مي خواهي به من خوبي كني قوطي پر و روغن را به من بده.»
مرد قوطي را به دختر داد.
دختر آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور كه ديده بودي مثل سنگ افتاده و از جايش جم نخورده.»
دختر گفت «من را ببر بالا سرش.»
آه دختر را برد به همان باغي كه شوهرش در آنجا افتاده بود. دختر قوطي را درآورد و با پر كمي روغن به زير بغل پسر ماليد. پسر عطسه اي كرد؛ پاشد نشست و دختر را بغل كرد و بوسيد.
درخت ها باز گل كردند و پرنده ها بنا كردند به آواز خواندن.
شما را به خير و ما را به سلامت!

نظرات (1)

  1. علی

یاد بچگیم افتادم اسم کتاب چی بود

  پیوست ها
اجازه مشاهده پیوست را ندارید
 
هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید