روزي, روزگاري در ده قشنگي زن و شوهري زندگي مي كردند كه بچهنداشتند و هميشه دعا مي كردند كه خدا بچه اي به آنها بدهد.
روزي از روزها, زن داشت ديزي آبگوشت بار مي گذاشت كه يك دانهنخود از ديزي پريد توي تنور و به صورت دختر زيبا و ريزه ميزه اي درآمد.
در اين موقع, يكي از همسايه ها كه خيلي وقت ها سر به سر اين و آنمي گذاشت, از بالاي ديوار سرك كشيد و صدا زد «آهاي خواهر! دخترهاي ما مي خواهندبروند صحرا خوشه بچينند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا».
ن كه بچه نداشت و مي دانست زن همسايه دارد سر به سرش مي گذارد خيلي غصه دار شد. ازته دل آه كشيد و ناله كرد. نخودي صداي گريه زن را شنيد. زبان باز كرد و از تو تنورصدا زد «مادرجان! من را بيار بيرون و با آن ها بفرست به صحرا».
زن فكر كرد دارد خواب مي بيند؛ اما خوب كه گوش داد, فهميد صدا ازتو تنور مي آيد. تند پا شد رفت سر تنور و ديد دختر كوچولو موچولويي قد يك دانه نخودتو تنور است. خيلي خوشحال شد. زود از تنور درش آورد. تر و تميزش كرد. به تنش لباسپوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودي و با بچه هاي همسايه فرستادش بهصحرا.
نخودي با دخترهاي همسايه تا غروب آفتاب خوشه چيد. خورشيد داشت ميرفت پشت كوه كه بچه ها گفتند «ديگر بايد برويم خانه.
نخودي گفت «حالا زود است. يك كم بيشتر بمانيم».
بچه ها به حرف نخودي گوش كردند. همگي ماندند تو صحرا و باز خوشهچيدند. هوا كه تاريك شد, راه افتادند طرف خانه كه ديوي از تو تاريكي آمد بيرون.
جلوشان را گرفت و گفت «به! به! چه بچه هاي ماهي. شما كجا, اينجا كجا؟ كجا مي رويداز اين راه»؟
نخودي گفت «داريم مي رويم خانه».
ديو گفت «توي اين تاريكي ممكن است آقا گرگه جلوتان را بگيرد؛ لتو پارتان كند و شما را بخورد».
بچه ها پرسيدند «پس چه كار كنيم؟»
ديو گفت «امشب برويم خانه من و فردا كه هوا روشن شد برويد خانةخودتان.»
نخودي گفت «باشد! قبول مي كنيم.»
و همه با هم رفتند خانه ديو. ديو براشان رختخواب انداخت و همينكه همگي خوابيدند با خودش گفت «خوب گولشان زدم. چند روزي با غذاهاي لذيذ و خوشمزهاز آن ها پذيرايي مي كنم. وقتي حسابي چاق و چله و تپل مپل شدند, همه شان را ميخورم.»
كمي كه گذشت, ديو صداش را بلند كرد و گفت «كي خواب است, كيبيدار؟»
نخودي جواب داد «من بيدارم».
ديو پرسيد «چرا نمي خوابي اين نصف شبي؟»
نخودي گفت «اين طوري خواب به چشمم نمي آيد.»
ديو گفت «چطوري خواب به چشم تو مي آيد؟»
نخودي جواب داد «خانه خودمان كه بودم هر شب قبل از خواب مادرمحلوا درست مي كرد و با نيمرو مي داد مي خوردم.»
ديو رفت حلوا و نيمرو آورد گذاشت جلو نخودي. نخودي دختر ها رابيدار كرد و گفت «بلند شويد حلوا و نيمرو بخوريد.»
دخترها پاشدند سير دلشان خوردند و باز گرفتند خوابيدند.
كمي بعد, ديو گفت «كي خواب است, كي بيدار؟»
نخودي گفت «همه خوابند و من بيدار.»
ديو پرسيد «پس تو كي مي خوابي؟»
نخودي جواب داد «خانه خودمان كه بودم مادرم هميشه بعد از شام ميرفت به كوه بلور و با غربال از درياي نور برايم آب مي آورد.»
ديو پاشد. يك غربال دست گرفت و راه افتاد طرف كوه بلور و درياينور. آن قدر رفت و رفت تا صبح شد. نخودي و دخترها بيدار شدند. هر كدام از خانه ديوچيزي ورداشتند و رفتند. به نيمه هاي راه كه رسيدند نخودي يادش آمد يك قاشق طلا توخانه ديو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانه ديو كه رسيد, ديد ديو آمده و بسكه راه رفته زوارش در رفته و ولو شده رو زمين. نخودي آهسته رفت قاشق طلا را برداردو پا به فرار بگذارد كه ديو صداي تاق و توق شنيد و او را ديد و تند دست دراز كردنخودي را گرفت. انداخت تو كيسه و در كيسه را محكم بست و بلند شد رفت از جنگل تركهانار بياورد و با آن نخودي را بزند.
نخودي تر و فرز در كيسه را واكرد. آمد بيرون. بزغاله ديوه راگرفت كرد تو كيسه. درش را بست و رفت يك گوشه قايم شد.
ديو با يك بغل تركه برگشت و تركه ها را يكي يكي كشيد به جانبزغاله. بزغاله از زور درد به خودش مي پيچيد و بع بع مي كرد. ديو محكمتر مي زد ومي گفت «براي من اداي بزغاله درنيار. ديگر گول تو را نمي خورم.»
همين كه بزغاله از سر و صدا افتاد و ديگر جم نخورد, ديو كيسه راباز كرد و ديد اي داد بي داد زده بزغاله نازنين خودش را كشته. خيلي عصباني شد. دورو ورش بو كشيد. همه سوراخ سمبه ها را گشت و نخودي را پيدا كرد و داد كشيد «الآنزنده زنده و پوست نكنده قورتت مي دهم تا ديگر به من كلك نزني.»
نخودي گفت «اگر من را زنده بخوري, مي زنم شكمت را پاره مي كنم ومي آيم بيرون.»
ديو ترسيد نكند راست بگويد و بزند شكمش را سفره كند و از اوپرسيد «پس تو را چطوري بخورم؟»
نخودي گفت «نان بپز. من را كباب كن بگذار لاي نان تازه و بخور تابفهمي كباب و نان تازه چقدر خوشمزه است.»
با شنيدن اين حرف, آب از لب و لوچة ديو راه افتاد و دلش براي نانتازه و كباب قيلي ويلي رفت. با عجله تنور را آتش كرد و تا خم شد خمير نان را بزندبه تنور, نخودي از بغل ديو پريد پايين. ديو را هل داد تو تنور و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانه شان رفت و با پدر و مادرش به خوشي زندگي كرد.
نظرات (6)