كچل مم سياه

روزي بود و روزگاري بود. كچلي بود به نام مم سياه كه از دار و ندار دنيا فقط يك ننه پير داشت.   ر
كچل مم سياه روزي از ننه اش پرسيد «ننه! پدر خدا بيامرزم از مال و منال دنيا چيزي برام به ارث نگذاشت؟»  ر
پيرزن گفت «چرا! همين تفنگي كه به ديوار آويخته شده از پدرت مانده.» ر
كچل مم سياه تفنگ را برداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سياهي شب به قصد شكار رفت بيرون. هنوز چندان راهي نرفته بود كه يك دفعه چشمش به جانوري افتاد كه از يك طرفش نور مي تابيد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسيد. كچل مم سياه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتي رفت جلو ديد گلوله جانور را زخمي كرده. با خودش گفت «فعلاً همين شكار از سر ما زياد است؛ مي بريمش خانه از نورش استفاده مي كنيم و به ساز و آوازش گوش مي دهيم و عيش دنيا را مي كنيم.»  و جانور را كول كرد و راه افتاد طرف خانه.  ر
به خانه كه رسيد در زد. ننه اش آمد دم در. پرسيد «كي هستي اين وقت شب؟ آدمي؟ جني؟ چي هستي؟» ر
كچل مم سياه جواب داد «نه جن هستم و نه پري. مم سياهم!» ر
پيرزن داد زد «جلدي برگشتي چرا؟ تا نان به دست نياري در به رويت وا نمي كنم.»  ر
كچل مم سياه گفت «دست خالي نيامده ام. جانوري شكار كرده ام كه تا دنيا دنياست هيچ پادشاهي مثل و مانندش را شكار نكرده. در را باز كن كه ديگر از دست پيه سوز و چراغ موشي خلاص شديم.»  ر
پيرزن در را باز كرد. ديد پسرش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي دهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد.  ر
كچل مم سياه شكار را كشان كشان برد تو؛ گذاشت بالاي اتاق و لم داد كنار ديوار. يك پايش را انداخت رو پاي ديگرش و خواست به قول معروف خودش را به بي خيالي بزند و فارغ از حساب و كتاب دنيا و به دور از غم و غصه ها خوش باشد كه يك دفعه در زدند.  ر
نگو پيرزني كچل مم سياه و شكارش را ديده بود و خبر برده بود براي پادشاه كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه در همان شكار اولش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. حيف است چنين جانوري كه لايق چون تو پادشاهي است بيفتد دست چنان كچلي.» ر
پادشاه فرستاد كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين صحت دارد كه تو در همان شكار اولت جانوري شكار كرده اي كه فقط پادشاهان لياقت شكارش را دارند؟»  ر
كچل مم سياه جواب داد «قبله عالم به سلامت, درست خبر چيني كرده اند!»  ر
پادشاه گفت «زود برو بيار تقديمش كن به ما. چنان شكار بي مانندي مناسب آلونك سياه و كاهگلي تو نيست.»  ر
كچل مم سياه دست گذاشت رو چشمش و گفت «پادشاه درست مي فرمايند. همين الان مي روم مي آورم.» و تند رفت خانه و جانور را آورد براي پادشاه. ر
پادشاه هر قدر فكر كرد كه چه انعامي به كچل بدهد عقلش به جايي نرسيد. آخر سر چشمش افتاد به وزير و بلند گفت «آ . . . هان! پيدا كردم.»  ر
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! بفرماييد چه چيزي را پيدا كرديد كه من مراقب آن باشم دوباره گم نشود؟»  ر
پادشاه گفت «وزير! زود وزيري ات را بده به كچل. ما انعام ديگري نداريم به او بدهيم.»  ر
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»  ر
تو نگو وزير يك باباكلاه داشت كه هر وقت كارش گره مي خورد و تو هچل مي افتاد با باباكلاهش حرف مي زد و از او مي خواست گره از كارش واكند.  ر
وزير سر شب رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه! دورت بگردم؛ خودت مي بيني كه در چه هچلي افتاده ام. نمي دانم اين كچل مم سياه لعنتي يك دفعه از كجا مثل اجل معلق پيدا شد و مي خواهد جاي من را بگيرد. آخر خودت بگو من چه جوري مي توانم از وزيري ام دل بكنم و جايم را بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته.»  ر
باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چاره اين كار از آب خوردن هم آسان تر است! فردا برو پيش پادشاه و بگو كچل مم سياه را بفرستد برايش شير چهل ماديان بياورد. خودت خوب مي داني هر كه برود دنبال شير چهل ماديان, رفت دارد و برگشت ندارد.»  ر
وزير باباكلاه را دو دستي از زمين ورداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود, پيش از بوق حمام, رفت سراغ پادشاه.  ر
پادشاه پرسيد «چه كار داري وزير؟»  ر
وزير جواب داد «پادشاها! ديشب خوابي ديدم, آمدم برايت بگويم.»  ر
«چه خوابي ديدي؟»
«قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته شير چهل ماديان را برايت آورده. بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير بشود.ر»
پادشاه خنديد و گفت «خواب ديده اي خير باشد وزير! خودت مي داني براي آوردن شير چهل ماديان نصف بيشتر قشون ما از بين رفت و چيزي عايدمان نشد. حالا يك كچل تك و تنها چطور مي تواند اين كار را بكند؟»  ر
وزير گفت «قربان! اين كار براي كسي كه در شكار اولش بتواند چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بدهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد, كار مشكلي نيست.»  ر
پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد رفتند كچل را آوردند.  ر
كچل مم سياه گفت «قبله عالم به سلامت! خودم مي آمدم خدمتتان. براي انعام دادن چقدر عجله مي فرماييد.»  ر
پادشاه گفت «انعامت سر جايش هست؛ خيالت تخت باشد. اما پيش از گرفتن آن بايد بروي شير چهل ماديان را بياري.»  ر
كچل مم سياه در دلش گفت «نه شير شتر و نه ديدار عرب! هيچ مي داني چهل ماديان يعني چه و من را دنبال چه چيز مي فرستي؟»  ر
اما به روي خودش نياورد و گفت «الساعه حركت مي كنم.»  ر
و برگشت خانه به پيرزن گفت «ننه! پاشو ناني تو دستمال ببند كه رفتني شدم.»  ر
پيرزن پرسيد «مي خواهي بروي كجا؟»  ر
كچل جواب داد «پادشاه امر كرده بروم شير چهل ماديان را برايش بيارم.»  ر
پيرزن گفت «كجاي كاري پسر جان! خيال دارند تو را به كشتن بدهند. تا حالا خيلي از پهلوان ها هوس اين كار را كرده اند و خودشان را به كشتن داده اند. آن وقت تو چطور جرئت مي كني بگويي مي خواهم بروم شير چهل ماديان را بيارم.»  ر
كچل مم سياه گفت «چاره اي ندارم. اگر سرم را هم در اين راه بدهم مجبورم بروم.»  ر
پيرزن گفت «حالا كه مي گويي مجبورم بروم و مرغ يك پا دارد, برو به پادشاه بگو چهل مشك شراب به تو بدهد با چهل بار آهك و چهل بار پنبه. بعد برگرد پيش من تا راهش را نشانت بدهم.»  ر
كچل مم سياه رفت پيش پادشاه و چيزهايي را كه ننه اش گفته بود گرفت و برگشت.  ر
پيرزن گفت «پسرجان! شراب و آهك و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسي به دريا. در كنار دريا با آهك و پنبه حوض بزرگي درست كن و شراب را بريز توي آن. بعد همان دور و بر گودالي بكن و در آن قايم شو. زياد طول نمي كشد كه مي بيني آسمان سياه مي شود و نعره مي زند؛ دريا به جنب و جوش در مي آيد؛ آب دو شقه مي شود و مادياني چون كوه از ميان آب مي جهد بيرون و به دنبالش سي و نه كره كوه پيكر از دريا مي زند بيرون و همه مي روند در مرغزار نزديك دريا مشغول چرا مي شوند و تشنه شان كه شد برمي گردند آب بخورند. مواظب باش تو را نبينند والا روزگارت سياه مي شود. چهل ماديان سر حوض شراب مي رسند, آن را بو مي كنند و برمي گردند. باز تشنه شان كه شد مي آيند سر حوض. اين دفعه هم شراب را بو مي كنند و برمي گردند به چرا. اما دفعه سوم كه تشنگي امانشان را بريده و طاقتشان را طاق كرده لب مي گذارند به شراب و آن قدر مي خورند كه سير مي شوند. در اين موقع بايد مثل مرغ هوا خيز ورداري و بنشيني بر پشت ماديان بزرگ. مشت را گره كني و محكم بزني به وسط پيشانيش. بعد از اين خيالت راحت باشد؛ چون خودش مانند باد به حركت در مي آيد و كره هاش چهار نعل به دنبالش مي آيند.»  ر
كچل مم سياه دستمال نانش را به كمرش بست؛ پاشنه ها را وركشيد و پا گذاشت به راه. مثل باد از دره ها گذشت و مثل سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش خواب ديد و نه سرش بالين. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را بريد و آخر سر رسيد كنار دريا. با پنبه و آهك حوض بزرگي درست كرد؛ مشك هاي شراب را ريخت تو آن و گودالي كند, در آن پنهان شد و به انتظار آمدن چهل ماديان نشست.  ر
چيزي نگذشت كه يك دفعه ديد آسمان تيره و تار شد و نعره زد؛ دريا به جوش و خروش آمد؛ آب دو شقه شد و از ميان آن مادياني مانند كوه جست بيرون و با سي و نه كره اش كه چون باد صرصر به دنبالش روان بودند رو به مرغزار گذاشت.   ر
در مرغزار آن قدر چريدند كه تشنه شان شد و آمدند سر حوض, شراب را بو كردند و برگشتند. بار دوم هم آمدند و برگشتند؛ اما دفعه سوم تشنگي به قدري امانشان را بريده بود كه لب گذاشتند به شراب و تا سير نشدند لب از آن برنداشتند و سر بالا نگرفتند.  ر
كچل مم سياه ديد فرصت مناسب است و جست زد نشست بر پشت ماديان. مشتش را گره كرد و محكم بر پيشاني او زد. ماديان كه مست شده بود شيهه بلندي كشيد و مثل مرغ به هوا جست و سي و نه كره اش چون باد به دنبالش راه افتادند و چهار نعل پيش تاختند تا به شهر رسيدند.  ر
كچل مم سياه چهل ماديان را به خانه اش كشاند. شيرشان را دوشيد و فرستاد براي پادشاه.  ر
باز بشنويد از آن پيرزن خبرچين! ر
پيرزن خبرچين كچل مم سياه را با چهل ماديان ديد و تند رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه فقط شير چهل ماديان را نياورده, بلكه چهل ماديان را هم آورده و ول كرده تو خانه كاهگلي و سياهش.»  ر
پادشاه امر كرد رفتند كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين درست است كه چهل ماديان را آورده اي؟»  ر
كچل مم سياه جواب داد «اي پادشاه! باز هم درست خبر چيني كرده اند.» ر
پادشاه گفت «زود برو آن ها را بيار براي ما. چهل ماديان فقط لايق طويله پادشاهان است.»  ر
كچل مم سياه رفت چهل ماديان را آورد ول كرد تو طويله پادشاه.  ر
پادشاه به وزير گفت «وزير! ديگر بايد جايت را بدهي به او.»  ر
وزير گفت «قربان! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»  ر
همين كه شب شد وزير باز رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش. گفت «اي باباكلاه! خودت خوب مي داني كه من نمي توانم از وزيري ام چشم بپوشم و جايم را مفت بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته و معلوم نيست از كجا پيداش شده و مي خواهد جايم را بگيرد. به من بگو چه كار كنم و جانم را خلاص كن.»  ر
باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چاره اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو كچل را بفرستد براي كشتن اژدهايي كه خيلي وقت است روز روشن را بر او تيره و تار كرده و نصف بيشتر قشونش را بلعيده. خودت مي داني كه هيچ پهلوني نمي تواند از دست اژدها جان سالم به در ببرد.»  ر
وزير خوشحال شد. باباكلاهش را دودستي برداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بوق حمام رفت به قصر پادشاه.  ر
پادشاه گفت «وزير! باز چه خبر؟»  ر
وزير گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.»  ر
«بگو! خير باشد.ر»
«قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته اژدها را كشته و صحيح و سالم برگشته.ر»
پادشاه خنديد و گفت «اين چه حرفي است كه مي زني؟ نصف بيشتر قشون ما كشته شد و مويي از سر اژدها كم نشد؛ آن وقت تو مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ اژدها.» ر
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بيايد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد و بعد برود چهل ماديان را بياورد, اين يك كار كوچك را هم مي تواند انجام دهد.»  ر
پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد و رفتند كچل مم سياه را آوردند و به او گفت «تو را وزير خودم مي كنم به شرطي كه بروي شر اژدها را از سرمان كم كني و زنده يا مرده اش را بياري.»  ر
كچل در دلش گفت «تا ما را به كشتن ندهد دست از سر كچل مان برنمي دارد.»  ر
و برگشت خانه و به ننه اش گفت «پاشو نان بگذار تو دستمالم كه رفتني شدم.»  ر
پيرزن پرسيد «باز چه خيالي در سر داري؟»  ر
كچل جواب داد «پادشاه مي خواهد بروم زنده يا مرده اژدها را براش بيارم.»  ر
پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. اين كار آخر و عاقبت خوشي ندارد. اژدها آن همه قشون پادشاه را بلعيده و يك نفر صحيح و سالم از كامش بيرون نيامده. كشتن او كار هر كسي نيست. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد.»  ر
كچل مم سياه گفت «ننه! الا و بلا بايد بروم؛ حتي اگر سرم را از دست بدهم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.»  ر
پيرزن گفت «حالا كه اين همه اصرار داري و اين قدر حاضر به يراقي گوش كن تا راهش را به تو بگويم. اژدها شصت گز درازا دارد و ته دره گودي خوابيده. در راه رسيدن به آن دره مي رسي به كوه بلندي و از آن مي روي بالا. به قله كه رسيدي مي بيني هيچ چيز قرار و آرام ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و بوته و درخت و قلوه سنگ, تند تند هجوم مي برند ته دره. پسرجان! مبادا پا بگذاري تو دره كه تو هم كشيده مي شوي پايين و يكراست مي روي به كام اژدها و تا روز قيامت نمي آيي بيرون. همان جا پناه بگير و آن قدر صبر كن كه اژدها بخوابد و همه چيز آرام و قرار بگيرد. وقتي ديدي پرنده مي تواند پرواز كند و سنگ مي تواند سر جاش قرار بگيرد, آن وقت تند راه بيفت؛ برو به دره و به ته آن كه رسيدي مي بيني اژدها خوابيده و خرناسش به هوا بلند است. اما باز هم به تو مي گويم مبادا وقتي اژدها بيدار است قدم بگذاري به دره كه اگر هزار جان داشته باشي يك جان به در نمي بري.»  ر
كچل مم سياه به نشانه اطاعت دست رو چشمش گذاشت؛ دستمال نان را بست به كمر؛ پاشنه ها را وركشيد و راه افتاد. از دره ها چون باد گذشت؛ از تپه ها چون سيل سرازير شد؛ نه سرش بالين ديد و نه چشمش خواب تا امان راه را بريد و رسيد به پاي كوه بلندي. بي آنكه يك لحظه بايستد چهار دست و پا از كوه رفت بالا. به بالاي كوه كه رسيد ديد همه چيز, از خزنده و پرنده و چرنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و قلوه سنگ و بوته و درخت يكراست هجوم مي برند ته دره.  ر
كچل مم سياه از اوضاع و احوال دور و برش فهميد اژدها بيدار است و نفسش را داده به كوه و دشت و هر چيزي را مي كشد طرف خودش و مي بلعد. گوشه اي پناه گرفت و منتظر ماند و وقتي همه چيز آرام و قرار گرفت, از كوه سرازير شد. به ته دره كه رسيد چشمش به اژدهايي افتاد كه زبان از شرحش عاجز است. اژدها به يك پهلو افتاده بود. طول و عرض دره را پر كرده بود و خرناسش به هوا بلند بود.  ر
مم سياه معطلش نكرد. وسط پيشانيش را نشانه گرفت و زد. اژدها پيچ و تابي خورد و پيش از جان دادن چنان نعره اي كشيد كه كوه به لرزه درآمد.  ر
اين را ديگر هيچ كس نمي داند كه كچل مم سياه لاشه به آن بزرگي را چطور به شهر آورد؛ اما همه ديدند و شنيدند كه مم سياه اژدها را انداخت جلو خانه پادشاه و گفت «برش دار! دشمنت به چنين روزي بيفتد.»  ر
پادشاه نگاهي انداخت به اژدها و به وزير گفت «وزير! اين دفعه جاي هيچ بهانه اي نيست. نمي توانيم كچل را دست خالي برگردانيم؛ زود جايت را به او بده.»  ر
وزير كه ديد اين بار هم حقه اش نگرفته به هول و ولا افتاد و گفت «قبله عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد و بي چون و چرا وزيري من را تحويل بگيرد.»  ر
همين كه شب شد, باز وزير رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه, قربانت بگردم! اين كچل حقه باز ما را انداخته تو هچل و پيش اين و آن سنگ رو يخمان كرده. تا حالا هر راهي كه پيش پايم گذاشته اي فايده اي نداشته. اين دفعه سنگ تمام بگذار و نگذار اين كچل بي سر و پا وزيري ام را بگيرد. آخر اين كچل دله دزد كجا و وزيري پادشاه كجا؟ زود بگو چه كار بايد بكنم كه دارم از غصه دق مي كنم.»  ر
باباكلاه گفت «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چاره اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو مم سياه را بفرستد دختر پادشاه فرنگ را براش بياورد و بدان كه اين كار, كار هر كچلي نيست و اگر به جاي يك كچل هزار كچل برود دنبال دختر پادشاه فرنگ, يكي شان زنده بر نمي گردد.»  ر
وزير خوشحال شد. باباكلاهش را بوسيد و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بانگ خروس رفت به قصر پادشاه و به پادشاه گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.»  ر
پادشاه گفت «ديگر چه خوابي ديده اي؟» ر
ر«خواب ديدم كچل مم سياه رفته دختر پادشاه فرنگ را آورده براي شما. قربان بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير شود. بعيد است فرصتي از اين بهتر پيش بيايد.»  ر
پادشاه خنديد و گفت «وزير! اين چه حرفي است كه مي زني؟ مگر عقل از سرت پريده؟ خودت مي داني كه تمام قشون ما از عهده پادشاه فرنگ بر نيامد؛ حالا چطور مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ پادشاه فرنگ؟»ر
وزير گفت «پادشاها! كچل مم سياه را دست كم گرفته ايد. كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بپاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند باشد و به جاي شير چهل ماديان برود خود چهل ماديان را بياورد و ول كند تو طويله شما و بتواند اژدها را بكشد و لاشه اش را بياورد؛ از عهده قشون پادشاه فرنگ هم بر مي آيد. فرصت را از دست نده كه آوردن دختر پادشاه فرنگ براي كچل مم سياه از آب خوردن آسان تر است.»  ر
پادشاه گفت «جدي مي گويي وزير؟»  ر
وزير گفت «فدايت گردم! هرگز مطلبي جدي تر از اين به عرضتان نرسانده ام.»  ر
كچل مم سياه تازه بيدار شده بود و دست و روش را شسته بود كه در زدند.  ر
پيرزن گفت «پسر! پاشو برو ببين اين دفعه چه آشي برات پخته اند.»  ر
مم سياه گفت «معلوم است. باز پادشاه احضارم كرده.»  ر
و راه افتاد رفت پيش پادشاه و برگشت به ننه اش گفت «ننه! نان و دستمالم را حاضر كن كه باز رفتني شدم. اين بار پادشاه امر كرده بروم دختر پادشاه فرنگ را براش بيارم.»  ر
پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد. خيلي از پهلوان ها و جوان هاي زرنگ تر از تو نتوانسته اند دختر پادشاه فرنگ را بيارند؛ آن وقت توي يك لا قبا چطور مي خواهي تك و تنها بروي به جنگ پادشاه فرنگ و دخترش را بگيري و بياري؟»  ر
كچل مم سياه گفت «كار ما از اين حرف ها گذشته. اگر سرم را هم در اين راه از دست بدهم بايد بروم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.»  ر
پيرزن گفت «پسرجان! من از فرنگستان و پادشاه فرنگ چيزي نمي دانم؛ خودت راه بيفت و برو ببين چه كار بايد بكني.»  ر
كچل مم سياه دستمال نان را بست به كمر. پاشنه ها را وركشيد و از خانه زد بيرون. چون باد از دره ها گذشت و چون سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش رنگ خواب ديد و نه سرش نرمي بالين. يك بند رفت تا عاقبت امان راه را بريد و رسيد به كنار دريا. ديد يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته سرش را كرده تو دريا و دارد آب مي خورد. آن هم نه از اين آب خوردن ها! آب خوردني كه با هر قلپش دريا يك وجب و نيم مي رود پايين.  ر
كچل مم سياه مات و متحير ماند و گفت «ذليل شده اين چه جور آب خوردن است؟»  ر
آب دريا خشك كن گفت «ذليل شده خودتي كه چشم ديدن آب خوردن من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. حيف كه نمي دانم اين كچل مم سياه كجاست و گرنه مي رفتم و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.»  ر
مم سياه خنديد و گفت «كچل مم سياه خود من هستم.»  ر
آب دريا خشك كن گفت «راست مي گويي؟»  ر
كچل مم سياه گفت «دروغم كجا بود!»  ر
آب دريا خشك كن غلام كچل مم سياه شد و به دنبالش راه افتاد. رفتند و رفتند تا ديدند يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته چند تا سنگ آسياب به چه بزرگي انداخته گل گردنش و آن ها را لك و لك مي چرخاند و هر چه را كه جلوش مي آيد خرد و خاكشير مي كند.  ر
كچل مم سياه گفت «احمق را باش, زده به سرش!»  ر
سنگ آسياب چرخان گفت «احمق خودتي كه چشم ديدن سنگ هاي من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني را شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.»  ر
آب دريا خشك كن گفت «كجاي كاري! همين كه مي بيني خود كچل مم سياه است.»  ر
سنگ آسياب چرخان گفت «راست مي گويي؟»  ر
آب دريا خشك كن گفت «دروغم كجا بود! خود خودش است.»  ر
او هم غلام كچل مم سياه شد و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يك قلاب سنگ انداز كه با قلاب سنگش تخته سنگ هاي بزرگ و كوچك را از جايي به جاي ديگر مي اندخت.  ر
كچل مم سياه داد كشيد «آهاي ديوانه! دست نگهدار ببينم چه كاره مملكتي تو و اين چه جور قلاب سنگ انداختن است؟»  ر
قلاب سنگ انداز دست نگهداشت و گفت «ديوانه خودتي كه چشم ديدن قلاب سنگ من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. اگر مي دانستم كجاست همين الان مي رفتم پيشش و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.»  ر
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان با هم گفتند «اينكه مي بيني خودش كچل مم سياه است.»  ر
قلاب سنگ انداز گفت «تو را به خدا راست مي گوييد؟»  ر
گفتند «بله! خود خودش است؛ حي وحاضر.»  ر
قلاب سنگ انداز هم غلام كچل مم سياه شد و با آن ها را افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نمي رفت و يك گوشش را زير انداز كرده بود و گوش ديگرش را روانداز و گرفته بود تخت خوابيده بود.  ر
كچل مم سياه گفت «آهاي! اين ديگر چه جور گوش هايي است كه انداخته اي زير و رويت و گرفته اي تخت خوابيده اي؟»  ر
لحاف گوش گفت «تو كه چشم نداري ببيني گوش هاي من هم به جاي رختخوابم هستند و هم مي توانند هر صدايي را از چهل فرسخي بشنوند؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.»  ر
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان و قلاب سنگ انداز گفتند «اي بابا! اين خودش كچل مم سياه است ديگر.» ر
لحاف گوش گفت «شما را به خدا؟» ر
گفتند «به خدا!» ر
لحاف گوش هم غلام كچل مم سياه شد و همرا آن ها راه افتاد. آن قدر رفتند و رفتند تا رسيدند به مملكت پادشاه فرنگ. ديدند دروازه ها بسته است و قراول هاي زيادي اين طرف و آن طرف دروازه كشيك مي دهند و كسي را راه نمي دهند. ر
قلاب سنگ انداز پرسيد «اين ها كي باشند؟» ر
كچل مم سياه جواب داد «قراول هاي پادشاه فرنگ اند. تا كسي را نشناسند راه نمي دهند.»  ر
قلاب سنگ انداز گفت «چه غلط هاي زيادي! مگر مي توانند راه ندهند؟»  ر
و دست برد همه قراول ها را گرفت تپاند تو قلاب سنگش. قلاب سنگ را دور سرش چرخ داد و چرخ داد و ول كرد. ر
پادشاه فرنگ در قصرش نشسته بود و داشت با اعيان واشراف صحبت مي كرد كه ناگهان ديد قراول ها در هوا معلق زنان مي آيند به طرفش. پادشاه فرنگ آنچه را كه ديده بود هنوز خوب باور نكرده بود كه خبر رسيد «اي پادشاه! چه نشسته اي كه پنج نفر زبان نفهم كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته دم دروازه ايستاده اند و مي گويند آمده ايم دختر شاه فرنگ را ببريم.» ر
پادشاه گفت «برويد بياوريدشان ببينم به چه جرئتي چنين حرفي مي زنند.» ر
سنگ آسياب چرخان افتاد جلو. شروع كرد به خرد و خراب كردن در و ديوار و بقيه به دنبالش پيش رفتند تا رسيدند به قصر پادشاه. ر
پادشاه همين كه چشمش به آن ها افتاد نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد. گفت «امروز برويد استراحت كنيد و فردا بياييد تا دخترم را به شما بدهم.»  ر
بعد وزيرش را احضار كرد و گفت «وزير! ما نمي توانيم از پس اين جانورهاي عجيب و غريب و زبان نفهم بر بياييم. زودباش تا دخترم از دست نرفته فكري كن.»  ر
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! با اين ها نمي شود درافتاد بايد حيله اي به كار بزنيم.»  ر
پادشاه گفت «چه حيله اي؟» ر
وزير گفت «امر كن جار چي ها فردا راه بيفتند تو كوجه و بازار و مردم را از كوچك و بزرگ و پير و جوان به مهماني پادشاه دعوت كنند. آن وقت به آشپزباشي مي گوييم چهل ديگ بزرگ پلو بار بگذارد و چهلمي را زهرآلود كند و اين پنج نفر را هم دعوت مي كنيم و پلو زهرآلود را به خوردشان مي دهيم.» ر
حالا بشنويد از كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش كه دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه يك دفعه لحاف گوش قاه قاه زد زير خنده. ر
گفتند «چه خبر است؟ مگر جني شده اي كه بي خودي مي خندي؟»  ر
گفت «نه! پادشاه و وزير دارند برايمان آش خوبي مي پزند.»  ر
پرسيدند «چه آشي؟»  ر
گفت «مي خواهند همه ما را زهركش كنند.»  ر
آب دريا خشك كن گفت «بگذار به همين خيال باشند.»  ر
روز بعد, تمام مردم شهر از كوچك و بزرگ و پير و جوان در قصر پادشاه جمع شدند. كچل مم سياه و غلام هايش هم آمدند و در گوشه اي نشستند. كمي كه گذشت كچل مم سياه به پادشاه گفت «اجازه مي دهي آشپزباشي من سري به آشپزخانه شما بزند.»  ر
پادشاه گفت «عيبي ندارد.»  ر
كچل مم سياه به آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! پاشو برو سر و گوشي آب بده ببين غذا كي حاضر مي شود.»  ر
آب دريا خشك كن رفت به آشپزخانه و ديد آشپزباشي پادشاه چهل تا ديگ پلو بار گذاشته و دست به كمر و دستمال به شانه دم در ايستاده و منتظر است كه ديگ ها خوب دم بكشد و براي خوردن آماده شود. آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! من آشپزباشي كچل مم سياه هستم. اجازه مي دهي سري به ديگ هاي پلو بزنم؟»
بعد رفت در ديگ اولي را ورداشت. پشت به آشپزباشي ايستاد و دست برد جلو, در يك چشم برهم زدن ديگ پلو را لمباند و رفت سراغ دومي و سومي و بي آنكه آشپزباشي بو ببرد هر چهل ديگ را به ترتيب خالي كرد.  ر
آشپزباشي پرسيد «دم كشيده اند؟»  ر
آب دريا خشك كن جواب داد «دستت درد نكند دارند دم مي كشند.»   ر
و رفت نشست سر جاش.  ر
پادشاه امر كرد نهار بياورند. آشپزباشي رفت در ديگ ها را ورداشت و ديد محض دوا و درمان هم يك دانه برنج ته ديگ ها پيدا نمي شود و مات و متحير ماند كه چه خاكي به سرش بريزد و چه جوابي به پادشاه بدهد. ر
خبر به پادشاه كه رسيد فهميد اين كار كار كسي جز كچل مم سياه نيست و از زور خشم شروع كرد به جويدن لب و لوچه اش و آخر سر كه ديد اين كارها دردي دوا نمي كند گفت به مهمان ها بگويند مهماني پادشاه افتاده به فردا و آن ها را با زبان خوش برگردانيد به خانه هاشان.  ر
كچل مم سياه هم غلام هايش را ورداشت و رفت. ر
پادشاه به وزيرش گفت «وزير! از دست اين زبان نفهم ها عاجز شديم. چه كار بايد كرد؟»  ر
وزير گفت «امر كن حمام فولاد را گرم كنند تا كچل مم سياه و دار و دسته اجق وجقش را دعوت كنيم به آنجا و همين كه رفتند تو در را ببنديم روشان و از دريچه بالايي آن قدر آب توي حمام بريزيم كه خفه شوند.» ر
پادشاه گفت «بد فكري نيست.»  ر
كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه لحاف گوش يك دفعه قاه قاه زد زير خنده.  ر
گفتند «چي شده؟ مگر زده به سرت كه بي خودي مي خندي؟»  ر
گفت «نه! پادشاه و وزير دارند باز برايمان آش خوبي مي پزند.»  ر
پرسيدند «چه آشي؟»  ر
گفت «مي خواهند حمام فولاد را گرم كنند و ما را بندازند آنجا و خفه مان كنند.»  ر
سنگ آسياب چرخان و آب دريا خشك كن گفتند «بگذار به همين خيال باشند.» ر
روز بعد, پادشاه كسي را فرستاد و كچل مم سياه و غلام هايش را دعوت كرد به حمام فولاد.  ر
وقتي هر پنج تاشان رفتند به حمام, در بسته شد و آب مثل سيل از دريچه بالايي ريخت تو. آب دريا خشك كن دهنش را گرفت دم دريچه و شروع كرد به خوردن آب و نگذاشت حتي يك قطره به كف حمام برسد, همين طور آب خورد و خورد تا حوصله اش سر رفت و به سنگ آسياب چرخان گفت «تا كي مي خواهي بر بر نگاهم كني؟ مگر نمي بيني حوصله ام سر رفته؟»  ر
سنگ آسياب چرخان تا اين حرف را شنيد, سنگ هاي آسيابش را به چرخش درآورد و ديوارهاي حمام فولاد را داغان كرد.  ر
آب دريا خشك كن از حمام كه آمد بيرون دهنش را وا كرد و پوف كرد و چنان سيلي راه انداخت كه نصف بيشتر مملكت فرنگ را آب گرفت.  ر
خبر رسيد به پادشاه كه «چه نشسته اي كه بيشتر مملكت را سيل گرفته. چرا بايد مردم به خاطر دخترت بروند زير آب و بميرند؟ دخترت را بده ببرند و جان مردم را خلاص كن.»  ر
پادشاه فرنگ ديد چاره ديگري ندارد و دخترش را سپرد به كچل مم سياه و راهشان انداخت بروند.  ر
كچل مم سياه دختر را نشاند تو كجاوه و خودش و چهار غلامش پياده راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسيدند به نزديك شهر خودشان.  ر
مم سياه پيغام فرستاد كه «اي پادشاه! من صحيح و سالم برگشته ام و دختر پادشاه فرنگ را آورده ام؛ بگو بيايند پيشواز من.»  ر
پادشاه به قشونش امر كرد پياده و سواره بروند پيشواز كچل مم سياه و او را بياورند به شهر.  ر
كچل مم سياه با كبكبه و دبدبه آمد به شهر و يكراست رفت به خانه خودش.  ر
خبر به پادشاه رسيد كه «كچل مم سياه با دختر پادشاه فرنگ كه از قشنگي در تمام دنيا مثل و مانندش پيدا نمي شود و با چهار نفر ديگر كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته يكراست رفت به خانه خودش و به تو اعتنا نكرد.» ر
پادشاه براي كچل مم سياه پيغام فرستاد «هر چه زودتر آن چهار نفر و دختر را بفرست پيش من, كه دختر پادشاه فرنگ لايق قصر من است نه لايق دخمه سياه و كاهگلي تو.»  ر
كچل مم سياه هم پيغام فرستاد كه «تا حالا هر چه گفتي گوش كرديم و هر دستوري دادي انجام داديم؛ حالا تو بيا و يكي از اين دو كار را بكن. يا شكار اول و چهل ماديان را بده و جانت را وردار و به سلامت از شهر برو و همه چيز را به دست من بسپار؛ يا براي جنگ آماده شو. اما يادت باشد كه قشون تو هر چه باشد از قشون پادشاه فرنگ بيشتر نيست كه به دست من تار و مار و ذليل شد.»  ر
پادشاه و وزير نشستند به گفت و گو كه چه كنند و چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند اگر بتوانند از دست كچل مم سياه جان سالم به در برند كار بزرگي كرده اند.  ر
پس از رفتن پادشاه و وزير, كچل مم سياه غلام هايش را ورداشت آورد به قصر و نشست به تخت و ننه اش را هم وزير خودش كرد و دستور داد شهر را آيين بستند؛ در خانه ها شمع روشن كردند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند. بعد, با دختر پادشاه فرنگ عروسي كرد و به مراد دل رسيد. 

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان یک مهمان
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید