سوگند چشم ... منوچهر آتشی

سوگند چشم  

 من چه نویسم که در دلت بنشیند 
من چه سرایم که در تو همهمه ریزد 
برگ دریغی ز شاخ فکر تو افتد 
 چشمه ی مهری ز سنگ چشم تو خیزد ؟
 آن همه کم بود ، شعر و شور و کنایه ؟
 با رگ سرد تو این ترانه چه گوید ؟
شخم زند خاک سینه را تپش دل 
 جز گل یادت در این عقیم نروید 
 از من هر کوره راه وسوسه بگسست 
جانب شهر تواش روانه نمودم 
 هر روز از خویشتن بریدم پیوند 
 هر شب در کوچه های یاد تو بودم 
خانه ام از خنده ی غریبه خموش است 
 خاطرم آزرده از نوازش یاران 
 نام تو غلطد درون خونم کافی است 
 از پس این در چه ضرب پنجه چه باران 
با همه مهتاب های که پای تو را شست 
 با همه خورشید ها که چشم مرا سوخت 
 چون گل تصویر سر به راه تو ماندم 
هر تپشم حسرت پیام تو اندوخت 
گفتم شاید شبی تو ، چون همه شب من 
 چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد 
 پنجره بر باد سرد شب بگشایی
ماه به رخسار وهمنک تو تابد 
گفتم شاید شبی ز خشمی زیبا 
پاره کنی پرده ی شمایل پرهیز
 گیسو افشان کنی به صفحه ی دفتر 
کاغذ بی جان کنی به نامه گل انگیز
 شاید تنها منم به یاد تو خرسند 
 شعرم شاید نه غم دهد نه ملالت 
 نامم چون میوه ای فراموش از چشم 
خشک شده لای شاخسار خیالت 
 شاید ، اما گمان بد نکنم هیچ 
 آن همه افسانه های مهر هوا نیست 
 چشم تو سوگندش ار دروغ اید 
 یک سخن راست در زمین خدا نیست