نظم و نثر

فريدون توللي - وافور

شعري است در مذمت مواد مخدره...
معدلت پناه از آزادبن و هب ترياك مال ميفرمايد:
من معتاد وفور وافورمَ
من خصم كمال و غيرت و زورم
من طالب لغزش بشر هستم
من دشمن مردم سلحشورم
جز حقه و حيله نيست كار من
سوگند به حقه هاي وافورم
با منغل و سيخ يار نزديكم
از عقل و شعور و معرفت دورم
آزدام و دشمنم به آزادي
خفاشم و خصم پرتو و نورم
جاي قلم و دوات من باشد
ترياك قلم، دوات وافورم
جز حربه فحش نيست در چنگم
بر طبع گزاف گوي من منگر
زيرا كه براي گزافه مجبورم
بر سستي و ضعف من مبين زيرا
در مجلس فور پر شر و شورم...
فريدون توللي - التفاصيل- تهران- 1384
  1. 0 / 5
  2.   1 نظرات
  3.   1163 بازدید
  مهدی — خخخخخخ عالی بود...

معيني كرمانشاهي - آتش آه

خانمانسوز بود آتش آهي گاهي
ناله اي ميشكند پشت سپاهي گاهي
گر مقدر بشود سلك سلاطين پويد
سالك بيخبر خفته به راهي گاهي
قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود
به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهي گاهي
روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع
رو سپيدي بود از بخت سياهي گاهي
عجبي نيست،‌اگر مونس يار است رقيب
بنشيند بر گل هرزه گياهي گاهي
چشم گريان مرا ديدي و لبخند زدي
دل برقصد ببر از شوق گناهي گاهي
اشك در چشم،‌فريبنده ترت مي بينم
در دل موج ببين صورت ماهي گاهي
زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي گاهي
دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
بهر طوفانزده سنگي ست پناهي گاهي
معيني كرمانشاهي- اي شمعها بسوزيد- تهران 1373

بيستون

سحر برخيز بيستون را آب و جارو كن
نفس در سينه ساكت شو كه امشب يار مي آيد
كه شيرين بر سر جان كندن فرهاد مي آيد
طبيب لامروت بر سر بيمار مي آيد
سر بالين من برخيز اي نادان طبيب
دردمند عشق را
دارو بجز ديدار نيست

هوشنگ ابتهاج - زنده وار

چه غريب ماندي اي دل؟ نه غمي، نه غمگساري
نه به انتظار ياري، نه ز يار انتظاري
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري
چه جراغ چشم دار دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره ايست باري
دل من! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر بكار بندم كه نماند وقت كار
نرسيد آنكه ماهي به تو پرتوي رساند
دل آبگينه بشكن كه نماند جز غباري
همه عمر چشم بودم كه مگر گلي بخندد
دگر اي اميد خون شو كه فرو خليد خاري
سحرم كشيده خنجر كه : چرا شبت نكشتست؟
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاري
به سرشك همچو باران ز برت چه بر خورم من!
كه چو سنگ تيره ماندي همه عمر بر مزاري
چو به زندگان نبخشي تو گناه زندگاني
بگذار تا بميرد به بر تو زنده واري
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري
سر بي پناه پيري به كنار گير و بگذار
كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناري
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري...
هوشنگ ابتهاج- سياه مشق- تهران- بهار 1378

فريدون توللي - رنج مدام

به تو پيوسته دل از وحشت شبهاي دراز
به تو پيوسته دل از تلخي ديدار شكست
به تو اي نغممه راز
به تو اي غنچه مست
به تو پيوسته دل آنجا، كه نه...
نتواند كه رهايي دهد از خويشتنم
به تو پيوسته دل آنجا، كه پي از جنبش درد
نيش پر كينه فرو برده چو ماري به تنم
به تو اي ساغر لبريز اميد
به تو اي غنچه نيلوفر ناز
به تو پيوسته دل از ننگ درنگ
به تو پيوسته دل از رنج نياز
وه چه بتها، كه به شبهاي گرانبار و خموش
غم ديرينه برانگيخت از اين جان تباه
من شوريده به ياد تو در اين كلبه تنگ
دل افسرده رها كرده به پندار سياه
وه چه شبها، كه به بيغوله ناكامي سرد
پيش آينه شكستم غم تنهايي خويش
دست بر چانه، در انديشه ي تلخ، از سر درد
رنگ جاويد زدم بر رخ رسوايي خويش
به تو پيوسته دل از ظلمت روز
به تو پيوسته دل از محنت شام
به تو اي گنج مراد
به تو اي رنج مدام!
فريدون توللي- قطعه رنج مدام- نافه- تهران- 1354