نظم و نثر

پيكان

و پيكان بر وزن حيران ، اندر لغت پاره اي از آهن را گويند كه بر سر چوبه تير نهند و جانبين وي به مدد آلات معده  و ادوات محده بتراشند و در چله كمان نهند و دل خصم بدان بخراشند .  
وپيكان را تعبيه چنان باشد كه در تيزي و برايي مثل است ، چنانچه نگاه ياران پري رخ در برش دل عاشقان بي مخ به پيكان مشبه است . 
دوبيتي :  
به پيكان نگاهت دل شكستي  
در ايمان به روي خلق بستي  
چو ياران رو بسوي تو نهادند   
فراري گشته بر پيكان نشستي  
و اطلاق پيكان تنها بر تير و تيغ جا رحه  نباشد ، كه پيكان در ملك عجم نام مركب ايست عجيب و مسندي غريب . چنانچه ابو قنبله سياح مراكشي در باب هشتم از رحله خود به ملك عجم آورده است : و در ايران مركبي است مركب از چهار چرخ كه بي مدد ستوران و قوت پر زوران طي طريق كند ، اين مركب كه پيكانش خوانند در ملك عجم از سگ و گربه فراوان تر و لاكن از خون انسان گران تر است .
هر چند كه عده اش در دايره حصار و حيز شمار نيايد ، قيمتش از خواهندگان دمار در آرد و اين مركب نه بسان مراكب ماچينيان است در كوچكي و ظرافت و زيبايي و لطافت مثال اقران ، و نه چونان سيارات فرنگي در بزرگي و قدرت و شتاب و سرعت حسرت دل ياران ، بلكه خود پديده ايست خارق العاده كه ايرانيان با همه معايبش چونان زر بخرند وبفروشند و باشد كه اززر نيز گراميترش دارند .
مجودالملك ابوالجواد پيكان پرست در رساله معايير الانسان في ركوب الپيكان گفته است :
لرزيدن آن بتر ز گاريست  
ياد آور عصر خر سواريست  
بوقش به مثل نعره فيل است  
دنده اش مثال دسته بيل است  
ديفرانسيلش پر از هياهو  
صوت موتورش نعره زائو  
در صيف به گرمي كباب است 
در برف بخاري اش خراب است  
القصه هزار نقص دارد  
از راكب آن پدر در آرد  
ليكن همه عيوب پيكان 
ناديده بود به ملك ايران  
چون زر بخرند و بفروشند  
از گاو نرينه شير دوشند 
و از ديگر عجايب پيكان اين باشد كه اول مركوبي است كه عمرش از راكبش نيز بيش باشد ، چنانچه در عجايب السيارات مكانيك رازقندي ، سخن از وجود پيكاني رفته است كه هفت راكب هفتاد ساله به هفت دوران به خود ديده و البته اين قول محل اختلاف است.
گويند زيادت عمر پيكان به جهت دعايي باشد كه دل شكسته مردي در حال نزع روح در حق پيكان كرد ، و اين مرد خود كسي بود كه در همه عمر به هيچ مرادي واصل و به هيچ آرزويي نايل نشده بود و او را اكبر اميال نيل به پيكان بود ، خداي تعالي نداي دل سوخته وي را بشنيد و فرشتگان را فرمود كه مرادش به انجاز رسانند .
گويند در بهشت به مرد سه پيكان دادندي ، يكي بنزي دو ديگر سوسكي و سه ديگر جوانان ، الهم احشرنا معه !
و آن دعا در زير آمد :
يارب جهان هميشه پر از بي نياز باد  
درهاي رحمتت به سوي خلق باز باد  
مرگم رسيد و صاحب پيكان نگشته ام 
اي يار زندگاني پيكان دراز باد !
و گويند هم از اين روست كه تاكنون كس را ياراي هدم آن معمل،‌كه بدان پيكان كنند نبوده،‌ والله اعلم باالقراضات!
 
حسين منوري – تيرماه 1383

بیوگرافی استاد شهریار

استاد شهـريار

به قـلم جـناب آقاي زاهـدي دوست استاد

اصولاً شرح حال و خاطرات زندگي شهـريار در خلال اشعـارش خوانده مي شود و هـر نوع تـفسير و تعـبـيـري کـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگي او نزديک است و حقـيـقـتاً حيف است که آن خاطرات از پـرده رؤيا و افسانه خارج شود. 

گو اينکه اگـر شأن نزول و عـلت پـيـدايش هـر يک از اشعـار شهـريار نوشـته شود در نظر خيلي از مردم ارزش هـر قـطعـه شايد ده برابر بالا برود، ولي با وجود اين دلالت شعـر را نـبايد محـدود کرد.

شهـريار يک عشق اولي آتـشين دارد که خود آن را عشق مجاز ناميده. در اين کوره است که شهـريار گـداخـته و تصـويه مي شود. غالـب غـزلهـاي سوزناک او، که به ذائـقـه عـمـوم خوش آيـنـد است، يادگـار اين دوره است. اين عـشـق مـجاز اسـت کـه در قـصـيـده ( زفاف شاعر ) کـه شب عـروسي معـشوقه هـم هـست، با يک قوس صعـودي اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفاني و الهـي تـبديل مي شود. ولي به قـول خودش مـدتي اين عـشق مجاز به حال سکـرات بوده و حسن طبـيـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولي براي او تجـلي کرده و شهـريار هـم با زبان اولي با او صحـبت کرده است. 

بعـد از عـشق اولي، شهـريار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشين به تمام مظاهـر طبـيعـت عـشق مي ورزيده و مي توان گـفت که در اين مراحل مثـل مولانا، که شمس تـبريزي و صلاح الدين و حسام الدين را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق مي بازد. بـيـشتر هـمين دوستان هـستـند که مخاطب شعـر و انگـيزهًَ احساسات او واقع مي شوند. از دوستان شهـريار مي تـوان مرحوم شهـيار، مرحوم استاد صبا، استاد نـيما، فـيروزکوهـي، تـفـضـلي، سايه و نگـارنده و چـند نـفر ديگـر را اسم بـرد. 

شرح عـشق طولاني و آتـشين شهـريار در غـزلهـاي ماه سفر کرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغاي غـروب و بوي پـيراهـن مشـروح است و زمان سخـتي آن عـشق در قـصيده پـرتـو پـايـنده بـيان شده است و غـزلهـاي يار قـديم، خـمار شـباب، ناله ناکامي، شاهـد پـنداري، شکـرين پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران و نالـه نوميـدي و غـروب نـيـشابور حالات شاعـر را در جـريان مخـتـلف آن عـشق حکـايت مي کـند و غـزلهـا يا اشعـار ديگـري شهـريار در ديوان خود از خاطرات آن عـشق دارد از قـبـيل حالا چـرا، دستم به دامانـت و غـيره که مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزيز نـشاط مي دهـد.

عـشقهـاي عارفانه شهـريار را مي توان در خلال غـزلهـاي انتـظار، جمع و تـفريق، وحشي شکـار، يوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و ناي شـبان و اشگ مريم، دو مرغ بـهـشتي و غـزلهـاي ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خيلي آثـار ديگـر مشاهـده کرد.  براي آن که سينماي عـشقي شهـريار را تـماشا کـنيد، کافي است که فـيلمهاي عـشقي او را که از دل پاک او تـراوش کرده در صفحات ديوان بـيابـيد و جلوي نور دقـيق چـشم و روشـني دل بگـذاريـد هـرچـه ملاحـضه کرديد هـمان است که شهـريار مي خواسته است. زبان شعـر شهـريار خـيلي ساده است. 

محـروميت و ناکامي هاي شهـريار در غـزلهـاي گوهـر فروش، ناکامي ها، جرس کاروان، ناله روح، مثـنوي شعـر، حکـمت، زفاف شاعـر و سرنوشت عـشق به زبان شهـريار بـيان شده است و محـتاج به بـيان من نـيست.

خيلي از خاطرات تـلخ و شيروين شهـريار از کودکي تا امروز در هـذيان دل، حيدر بابا، موميايي و افسانهً شب به نـظر مي رسد و با مطالعـه آنهـاخاطرات مزبور مشاهـده مي شود. 

شهـريار روشن بـين است و از اول زندگي به وسيله رویأ هـدايت مي شده است. دو خواب او که در بچـگي و اوايل جـواني ديده، معـروف است و ديگـران هـم نوشته اند.

اولي خوابي است که در سيزده سالگي موقعـي که با قـافله از تـبريز به سوي تهـران حرکت کرده بود، در اولين منزل بـين راه - قـريه باسمنج - ديده است؛ و شرح آن اين است که شهـريار در خواب مي بـيـند که بر روي قـلل کوهـها طبل بزرگي را مي کوبـند و صداي آن طبل در اطراف و جـوانب مي پـيچـد و به قدري صداي آن رعـد آساست که خودش نـيز وحشت مي کـند. اين خواب شهـريار را مي توان به شهـرتي که پـيدا کرده و بعـدها هـم بـيشتر خواهـد شد تعـبـير کرد. 

خواب دوم را شهـريار در 19 سالگـي مي بـيـند، و آن زماني است که عـشق اولي شهـريار دوران آخري خود را طي مي کـند و شرح خواب مجملا آن است که شهـريار مـشاهـده مي کـند در استـخر بهـجت آباد ( قـريه يي واقع در شمال تهـران که سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالي تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقعهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را مي بـيـند که به زير آب مي رود، و شهـريار هـم بدنبال او به زير آب رفـته، هـر چـه جسـتجو مي کـند، اثـري از معـشوقه نمي يابد؛ و در قعـر استخر سنگي به دست شهـريار مي افـتد که چـون روي آب مي آيد ملاحضه مي کـند که آن سنگ، گوهـر درخشاني است که دنـيا را چـون آفتاب روشن مي کند و مي شنود که از اطراف مي گويند گوهـر شب چـراغ را يافته است. اين خواب شهـريار هـم بـدين گـونه تعـبـير شد که معـشوقـه در مـدت نـزديکي از کف شهـريار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـريار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه اي براي شهـريار دست مي دهـد که گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوي را در نـتـيجه آن تحـول مي يابد.  

شعـر خواندن شهـريار طرز مخصوصي دارد - در موقع خواندن اشعـار قافـيه و ژست و آهـنگ صدا هـمراه موضوعـات تـغـيـير مي کـند و در مـواقـع حسـاس شعـري بغـض گـلوي او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشک مي شود و شـنونده را کاملا منـقـلب مـي کـند. 

شهـريار در موقعـي که شعـر مي گـويد به قـدري در تـخـيل و انديشه آن حالت فرو مي رود که از موقعـيت و جا و حال خود بي خـبر مي شود.  شرح زير نمونهً يکي از آن حالات است که نگـارنـده مشاهـده کرده است:  

هـنـگـامي که شهـريار با هـيچ کـس معـاشرت نمي کرد و در را به روي آشنا و بـيگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـيلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزي سر زده بر او وارد شدم، ديـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روي سر گـذارده و با حـالـتي آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلي عـليه السلام مـتوسل مي شود. او را تـکاني دادم و پـرسيدم اين چـه حال است که داري؟ شهـريار نفـسي عـميـق کشيده، با اضهـار قـدرداني گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـي نجات دادي. گـفـتم مگـر ديوانه شده اي؟ انسان که در توي اطاق خشک و بي آب و غـرق و خفـه نمي شود. شهـريار کاغـذي را از جـلوي خود برداشتـه به دست من داد.  ديدم اشعـاري سروده است که جـزو افسانهً شب به نام سـنفوني دريا ملاحضه مي کـنـيد. 

شهـريار بجـز الهـام شعـر نمي گويد. اغـلب اتـفاق مي افـتد که مـدتـهـا مي گـذرد، و هـر چـه سعـي مي کـند حتي يک بـيت شعـر هـم نمي تـواند بگـويد.  ولي اتـفاق افـتاده که در يک شب که موهـبت الهـي به او روي آورده، اثـر زيـبا و مفصلي ساخته است. هـمين شاهـکار تخـت جـمشيد، کـه يکي از بزرگـترين آثار شهـريار است و با اينکه در حدود چـهـارصد بـيت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.

شهـريار داراي تـوکـلي غـيرقـابل وصف است، و اين حالت را من در او از بدو آشـنايي ديـده ام.  در آن موقع که بعـلت بحـرانهـاي عـشق از درس و مـدرسه (کـلاس آخر طب) هـم صرف نظر کرده و خرج تحـصيلي او بعـلت نارضايتي، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه مي شد که شهـريار خـيلي سخت در مضيقه قرار مي گـرفت. به من مي گـفت که امروز بايد خرج ما برسد و راهي را قـبلا تعـيـيـن مي کرد. در آن راه که مي رفـتـيم، به انـتهـاي آن نرسيده وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهً يک يا دو ارباب رجوع مي رسيد.  با آنکه سالهـا است از آن ايام مي گـذرد، هـنوز من در حيرت آن پـيش آمدها هـستم. قابل توجه آن بود که ارباب رجوع براي کارهاي مخـتـلف به شهـريار مـراجـعـه مي کردند که گـاهـي به هـنر و حـرفـهً او هـيچ ارتـباطي نـداشت - شخـصي مراجـعـه مي کرد و براي سنگ قـبر پـدرش شعـري مي خواست يا ديگـري مراجـعـه مي کرد و براي امـر طـبي و عـيادت مـريض از شهـريار استـمداد مي جـست، از اينـهـا مهـمـتر مراجـعـهً اشخـاص براي گـرفـتن دعـا بود. 

خـدا شـناسي و معـرفـت شهـريار به خـدا و ديـن در غـزلهـاي جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـديـت، بال هـمت و عـشق، درکـوي حـيرت، قـصيده تـوحـيد ،راز و نـياز و شب و عـلي مـندرج است. 

عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـريار در غـزل عيد خون و قصايد مهـمان شهـريور، آذربايـجان، شـيون شهـريور و بالاخره مثـنوي تخـت جـمشـيد به زبان شعـر بـيان کرده است.  الـبـته با مطالعه اين آثـار به مـيزان وطن پـرستي و ايمان عـميـقـي که شهـريار به آب و خاک ايران و آرزوي تـرقـي و تـعـالي آن دارد پـي بـرده مي شود. 

تـلخ ترين خاطره اي که از شهـريار دارم، مرگ مادرش است که در روز 31 تـيرماه 1331 اتـفاق افـتاد - هـمان روز در اداره به اين جانب مراجعـه کرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد - به اتـفاق به بـيمارستان هـزار تخـتخوابي مراجـعـه کرده و نعـش مادرش را تحـويل گـرفـته به قـم برده و به خاک سپـرديم.  حـالـتي که از آن مـرگ به شهـريار دست داده در منظومه اي واي مادرم نشان داده مي شود. تا آنجا که مي گويد:

مي آمديم و کـله من گيج و منگ بود

انگـار جـيوه در دل من آب مي کـنند

پـيـچـيده صحـنه هاي زمين و زمان به هـم

خاموش و خوفـناک هـمه مي گـريختـند

مي گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من

دنيا به پـيش چـشم گـنهـکار من سياه

يک ناله ضعـيف هـم از پـي دوان دوان

مي آمد و به گـوش من آهـسته  مي خليـد: 

تـنـهـا شـدي پـسـر! 

شيرين ترين خاطره براي شهـريار اين روزها دست مي دهـد و آن وقـتي است که با دخـتر سه ساله اش شهـرزاد مشغـول و سرگـرم ا ست. 

شهـريار در مقابل بچـه کوچک مخـصوصاً که زيـبا و خوش بـيان باشد، بي اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش اين روزها همان حالت را دارد که براي شهـريا 51 ساله نعـمت غـير مترقبه اي است، موقعي که شهـرزاد با لهـجـه آذربايجاني شعـر و تصـنيف فارسي مي خواند، شهـريار نمي تواند کـثـرت خوشحالي و شادي خود را مخفي بدارد.

شهـريار نامش سيد محـمـد حسين بهـجـت تـبـريـزي است. در اويل شاعـري (بهـجـت) تخـلص مي کرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست که دو بـيت زير شاهـد از ديوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را ( شهـريار ) تعـيـيـن کرد:

که چرخ سکه دولت به نام شهـرياران زد

روم به شهـر خود  و شهـريار خود باشم

و شاعـر ما بهـجت را به شهـريار تـبـديل کرد و به هـمان نام هـم معـروف شد - تاريخ تـولـدش 1285 خورشيدي و نام پـدرش حاجي ميرآقا خشگـنابي است که از سادات خشگـناب (قـريه نزديک قره چـمن) و از وکـلاي مبرز دادگـستـري تـبـريز و مردي فاضل و خوش محاوره و از خوش نويسان دوره خود و با ايمان و کريم الطبع بوده است و در سال 1313 مرحوم و در قـم مـدفون شد. 

شهـريار تحـصـيلات خود را در مدرسه متحده و فيوضات و متوسطه تـبـريز و دارالفـنون تهـران خوانده و تا کـلاس آخر مـدرسهً طب تحـصيل کرده است و در چـند مريض خانه هـم مدارج اکسترني و انترني را گـذرانده است ولي د رسال آخر به عـلل عـشقي و ناراحـتي خيال و پـيش آمدهاي ديگر از ادامه تحـصيل محروم شده است و با وجود مجاهـدتهـايي که بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـيب و تکـميل اين يک سال تحصيل شد، معـهـذا شهـريار رغـبتي نشان نداد و ناچار شد که وارد خـدمت دولتي بـشود؛ چـنـد سالي در اداره ثـبت اسناد نيشابور و مشهـد خـدمت کرد و در سال 1315 به بانک کـشاورزي تهـران داخل شد و تا کـنون هـم در آن دستگـاه خدمت مي کند.

شهـرت شهـريار تـقـريـباً بي سابقه است، تمام کشورهاي فارسي زبان و ترک زبان، بلکه هـر جا که ترجـمه يک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را مي سـتايـند. منظومه (حـيـدر بابا) نـه تـنـهـا تا کوره ده هاي آذربايجان، بلکه به ترکـيه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـيه و جـمهـوري آذربايجان چـنـدين بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممکن نيست ترک زباني منظومه حـيـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود. 

شهـريار در تـبـريز با يکي از بـستگـانش ازدواج کرده، که ثـمره اين وصلت دخـتري سه ساله به نام شهـرزاد و دخـتري پـنج ماهـه بـه نام مريم است. 

شهـريار غـير از اين شرح حال ظاهـري که نوشته شد؛ شرح حال مرموز و اسرار آميزي هـم دارد که نويسنده بـيوگـرافي را در امر مشکـلي قـرار مي دهـد.  نگـارنـده در اين مورد ناچار بطور خلاصه و سربـسته نکـاتي از آن احوال را شرح دهـم تا اگـر صلاح و مقـدور شد بعـدها مفـصل بـيان شود:

شهـريار در سالهـاي 1307 تا 1309 در مجالس احضار ارواح که توسط مرحوم دکـتر ثـقـفي تـشکـيل مي شد شرکت مي کـرد. شرح آن مجالس سابـقـاً در جرايد و مجلات چاپ شده است؛ شهـريار در آن مجالس کـشفـيات زيادي کرده است و آن کـشـفـيات او را به سير و سلوکاتي مي کـشاند. در سال 1310 به خراسان مي رود و تا سال 1314 در آن صفحات بوده و دنـباله اين افـکار را داشتـه است و در سال 1314 که به تهـران مراجـعـت مي کـند، تا سال 1319 اين افـکار و اعمال را به شدت بـيـشـتـري تعـقـيت مـي کـند؛ تا اينکه در سال 1319 داخل جرگـه فـقـر و درويشي مي شود و سير و سلوک اين مرحـله را به سرعـت طي مي کـند و در اين طريق به قـدري پـيش مي رود که بـر حـسب دسـتور پـير مرشد قـرار مي شود که خـرقـه بگـيرد و جانشين پـير بـشود. تکـليف اين عـمل شهـريار را مـدتي در فـکـر و انديشه عـميـق قـرار مي دهـد و چـنـدين ماه در حال تـرديد و حـيرت سير مي کـند تا اينکه مـتوجه مي شود که پـيـر شدن و احـتمالاً زير و بال جـمع کـثـيري را به گـردن گـرفـتن براي شهـريار که مـنظورش معـرفـت الهـي است و کـشف حقايق است عـملي دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست.  اينجاست که شهـريار با توسل به ذات احـديت و راز و نيازهاي شبانه و به کشفياتي عـلوي و معـنوي مي رسد و به طوري که خودش مي گـويد پـيش آمدي الهـي او را با روح يکي از اولياء مرتـبط مي کـند و آن مقام مقـدس کليهً مشکلاتي را که شهـريار در راه حقـيقـت و عـرفان داشته حل مي کند و موارد مبهـم و مجـهـول براي او کشف مي شود.  

باري شهـريار پس از درک اين فـيض عـظيم بکـلي تـغـيـير حالت مي دهـد. ديگـر از آن موقع به بعـد پـي بـردن به افـکار و حالات شهـريار براي خويشان و دوستان و آشـنايانش حـتي من مـشکـل شده بود؛ حرفهـايي مي زد که درک آنهـا به طور عـادي مـقـدور نـبود - اعـمال و رفـتار شهـريار هـم به مـوازات گـفـتارش غـير قـابل درک و عـجـيب شده بود. 

شهـريار در سالهاي اخير اقامت در تهـران خـيلي مـيل داشت که به شـيراز بـرود و در جـوار آرامگـاه استاد حافظ باشد و اين خواست خود را در اشعـار (اي شيراز و در بارگـاه سعـدي) منعـکس کرده است ولي بعـدهـا از اين فکر منصرف شد و چون در از اقامت در تهـران هـم خسته شده بود، مردد بود کجا برود؛ تا اينکه يک روز به من گـفت که: " مـمکن است سفري از خالق به خلق داشته باشم " و اين هـم از حرفهـايي بود که از او شـنـيـدم و عـقـلم قـد نـمي داد - تا اين که يک روز بي خـبر از هـمه کـس، حـتي از خانواده اش از تهـران حرکت کرد وخبر او را از تـبريز گـرفـتم. 

بالاخره سيد محـمد حسين شهـريار در 27 شهـريـور 1367 خورشيـدي در بـيـمارستان مهـر تهـران بدرود حيات گـفت و بـنا به وصيـتـش در زادگـاه خود در مقـبرةالشعـرا سرخاب تـبـريـز با شرکت قاطبه مـلت و احـترام کم نظير به خاک سپـرده شد. چه نيک فرمود:   

براي ما شعـرا نـيـست مـردني در کـار               کـه شعـرا را ابـديـت نوشـته اند شعـار

بیوگرافی ملک اشعرای بهار

محـمد تـقي بـهـار

 

 
 

ميرزا محـمد تـقي صبوري، متـخـلص به بـهار، در 18 آذرماه سال 1265 خورشيدي در مشـهـد مـتولد شد. هـنوز به سن 18 سالگـي نرسيده بود که پـدرش، ميرزا کاظم صبوري، ملک الشعـراي آستان قـدس رضوي، درگـذشت و به فرمان مظفرالدين شاه، لـقب ملک الشعـرايي پـدر به پسر واگـذار گـرديد.

بهـار تخـلص خود را از بهـار شيرواني دارد. اين شخـص از سخنوران به نام عـهـد ناصرالدين شاه است که در مشهـد به دوست خود صبوري، پـدر بهـار، وارد شد و در خانه وي درگـذشت.

بهـار ادبـيات فارسي را نخـست نزد پـدر آموخت. از هـفت سالگـي به سرودن شعـر آغاز کرد و چـند سال براي تـکـميل معـلومات فارسي و عـربي از محضر ميرزاعـبدالجواد اديب نيشابوري و سيدعـلي خان درگـزي استـفاده کرد و پس از آنکه صاحب شغـل دولتي و منصب ملک الشعـرايي شد، به تکـميل زبان عـربي پـرداخت و از راه مطالعـهً کـتب و مجـلات مصري بر اطلاعات خود افزود و با دنياي نو آشنايي يافت.

بهـار از چهـارده سالگـي به اتـفاق پـدرش در مجامع آزاديخواهان حاضر شد و به واسطهً انس و الفتي که با افـکار جـديد پـيدا کرده بود، به مشروطه و آزادي دل بست. دو سال پس از مرگ پـدر که مشروطيت در کشور ايران مسقـر شد، بهـار به مشروطه خواهان خراسان پـيوست.

بعـد از فوت مظفرالدين شاه که ميانهً مجـلسيان و محـمد علي ميرزا کشاکش درگـرفت، در مشهـد انجـمني به نام " سعـادت " به وجود آمد که با انجـمن سعـادت استانـبول و آزاديخواهان باکو ارتباط داشت.  بهـار به انجـمن سعـادت راه يافت و در دوره اي که به نام " استـبداد صغـير " شناخـته شده، با بعـضي از رفـقاي حزبي خود، از جـمله سيد حسين اردبـيلي، روزنامهً خراسان را پـنهاني به اسم " رئيس الطلاب " انـتـشار داد و نخـستين اشعـار ملي خود را در آن منـتـشر ساخت.

چـندي بعـد که مجاهـدان بخـتياري و رشت وارد پايـتخـت شدند و محـمد علي شاه به سفارت روس پـناه برد و از سلطنت کناره گـيري کرد، در هـمه جا و از جـمله در مشهـد جشن هاي ملي برپا شد. اشعـار و سرودهـايي که در شب جشن مشهـد خوانده شد هـمه از بهـار بود.

در سال 1289 خورشيدي حزب دموکرات ايران با تعـاليم حيدرعـمواوغلي، يکي از پـيشگـامان جـنبش ملي، در مشـهـد تاًسيس شد و بهـار که در هـمان سال به عـضويت کميتهً ايالتي حزب درآمده بود، روزنامهً نوبهـار ناشر افکار و سياست حزب جديد را داير کرد.

اين روزنامه به واسطهً شهـامت و حـملات تـند و آتـشين خود بر ضد فشار روس ها و دخالت آنان در سياست داخـلي کـشور اهـميت خاصي داشت.  دولت تـزار در ايران از مسـتـبدان حـمايت مي کرد و نـيرو به خراسان آورده بود و روش حزب دموکرات مخالف با سياست روس و بقاي نيزوهاي روسي در ايران بود.

روزنامهً نوبهـار با فشار سفارت روس پس از يک سال توقـيف شد و بلافاصله به نام " تازه بهـار " داير گـرديد تا اينکه در محـرم خونين سال 1330 هـجري قـمري با بسته شدن مجلس و پايان مشروطهً دوم اين روزنامه هـم به دستور دولت ديکـتاتوري ناصرالملک توقـيف و بهـار با نه نفر ديگـر از افراد حزب به تـهـران تـبعـيد گـرديد و به قول خود او " هـر چه آزاديخواهان بافته بودند پـنبه شد."

بهـار در آغاز جواني، ملک الشعـرايي آستان رضوي را داشت و به رسم معـمول زمان در ستايش بزرگـان خراسان و مدح و منقبت اولياي دين قصيده مي ساخت. شعـرهاي اوليهً بهـار از اين قـبـيل است: در رثاي پـدر، در مدح مظفرالدين شاه، در مدح حضرت ختمي مرتـبت، در منـقـبت مولاي متـقيان، در مدح امام هـشتم ،در مبعـث ولي عـصر، در اعطاي يک حلقه انگـشتري از طرف نايب التوليهً آستان رضوي ( با اين الزام که در تمام ابـيات لفظ انگـشتري آورده شود)، خمريه، غـديريه، بهـاريه، اندرز به حاکم قوچان، وفات مظفرالدين شاه، جلوس محـمد علي شاه، صدارت اتابک اعـظم، فـقر و غـنا و امثـال اينها.

بهـار پس از مشروطيت و ورود به حلقهً آزاديخواهان همان قصايد را با انواع تازه اي از شعـر خود به امر انقلاب و آزادي وقف کرد.

اشعـار بهـار در اين دوره بسيار پـر شور و گـرم و صميمي است و استادي و هـنرمندي گـوينده، سخـن او را در سطحي بالاتر از آثـار هـمهً شعـراي عـهـد انقـلاب قرار مي دهـد.

امتـياز بزرگ بهـار در آن است که با وجود انتساب به مکـتب شعـر قديم توانست شعـر خود را با خواسته هاي ملت هـماهـنگ سازد و نداي خود را در مسائل روز و حوادثي که هـموطنان وي را دچار اضطراب و هـيجان ساخته بود، بلند کـند.

در اين دوره سخنوري به خصوص مستـزادهاي او از جـهـت رواني نظم و هـماهـنگي در ميان مصراع هاي بـلند و کوتاه بسيا ر جالب توجه است. 

بهـار در زندگي سياسي خود چـند دوره به نمايندگي مجـلس شوراي ملي برگـزيده شد و چـندين بار نيز طعـم زندان را چـشيد و در کابـينهً قوام السلطنه به وزارت فرهـنگ منصوب شد. بهـار در دورهً استـبداد رضا شاه به هـمراه سيد حسن مدرس با وي به مخالفت برخاست و در سال 1308 خورشيدي مدتي به زندان افـتاد. پس از پايان دورهً ششم مجلس شوراي ملي از سياست کنار کـشيد و يکـسره به کار پژوهـش و تـدريس و نويسندگـي پـرداخت. 

بهـار در زمينهً ادب و تاريخ ايران تحـقيقات مفصلي انجام داد.  وي که سالهـا استاد دانشگـاه تـهـران بود، مقالات متعـددي در مجلهً دانشکـدهً ادبـيات که خود مدير آن بود منـتـشر کرد. 3 جلد کـتاب " سبک شناسي " هـنوز از کتب معـتـبر و مهـم و کتاب دو جلدي احزاب سياسي وي از بهـترين منابع شناخت احزاب و دستجات سياسي در آن برهه از تاريخ، محسوب مي شود. تصحيح دو اثر مهـم تاريخي " تاريخ سيستان " و " مجمل اتواريخ " نيز از آثار به ياد ماندني ملک الشعـراي بهـار است.

ميرزا محـمد تـقي بهـار در ارديـبـهـشت سال 1330 هـجري خورشيدي دار فاني را وداع گـفت.

 

تصنـيف معـروف بهـار، مرغ سحـر، که قـمر خوانندهً مشهـور آن را خوانده است: 

مرغ سحر ناله سرکن 
داغ مرا تازه تر کن 
ز آه شرر بار اين قـفس را 
برشکن و زير و زبر کن 
بلبل پـر بسته ز کنج قـفس درآ 
نغـمهً آزادي نوع بشر سرا 
در نفسي عرصهً اين خاک تيره را 
پر شرر کن! 
ظلم ظالم، جور صياد 
آشيانم داده بر باد 
اي خدا، اي فـلک، اي طبـيعـت 
شام تاريک ما را سحـر کن 
نوبهـار است، گل به بار است 
ابر چـشمـم، ژاله بار است 
اين قـفس، چون دلم تـنگ و تار است 
شعـله فکن در قـفس اي آه آتـشين 
دست طبـيعـت گـل عـمر مرا مچـين 
جانب عاشق نگه اي تازه گـل از اين 
بـيشتر کن، بـيشتر کن 
مرغ بي دل شرح هـجران مخـتصر مختصر کن!
از ملک ادب گـل گـزاران هـمه رفـتـند 
شو، بار سفر يند! که ياران هـمه رفـتـند 
آن گـرد شتابـنده که در دامن صحراست 
گويد: چه نشـستي؟ که سواران هـمه رفـتـند 
داغ است دل لاله و نيلي است بر سرو 
کز باغ جـهان لاله عاران هـمه رفـتـند 
گـر نادره معـدوم شود هـيچ عـجب نيـست 
کز کاخ هـنر نادره کاران هـمه رفـتـند 
افسوس که افسانه سرايان هـمه خـفـتـند 
اندوه که اندوه گساران هـمه رفـتـند 
فرياد که گـنجـينه طرازان معـاني 
گـنجـينه نهادند که به مادن هـمه رفـتـند 
يک مرغ گـرفـتار در اين گـلشن ويران 
تـنها به قـفس ماند و هـزاران هـمه رفـتـند 
خون بار " بهـار " از مژده در فرقـت احبابکز پـيش تو چون ابر بهـاران هـمه رفـتـند

بیوگرافی فخرالدين عراقي همداني

فخرالدين عراقي همداني

فخرالدين عراقي همداني

فخرالدين ابراهيم بن بزرگ مهر بن عبدالغفار جوالقي همداني، متخلص به عراقي يکي از بزرگترين شاعران غزل سراي ايران و يکي از عارفان بزرگ اين ديار است. وي در سال 610 هجري در روستاي کمجان يا کميجان در ناحيه اعلم يا المر در ميان همدان و اراک که در 86 کيلومتري هر دو شهر است، ولادت يافته است. در جواني (هفده سالگي) شور تصوف در او پديد آمد و به همراهي چند تن از درويشان از همدان آهنگ هندوستان کرد (627 هجري) و در مولتان جزو شاگردان شيخ بهاءالدين زکريا مولتاني، عارف معروف قرن ششم جاي گرفت و بيست و دو سال در خدمت او ماند و دختر او را بزني گرفت. پس از مرگ وي، جانشينش شد، ولي چون مريدان ديگر زير بار اطاعت او نرفتند، از هندوستان به مکه و مدينه رفت و از آنجا گذارش به بلاد روم افتاد و در شهر قونيه بخدمت صدرالدين قونيوي رسيد؛ و کتاب فصوص الحکم محيي الدين ابن العربي را که معروفترين کتاب تصوف در آنزمان بود نزد وي درس خواند؛ و در آن ديار معروف شد تا بحدي که معين الدين پروانه، حکمران آن ديار مجذوب وي گشت و براي او در شهر توقات خانقاهي ساخت.  ولي پس از مرگ معين الدين وي از روم هجرت کرد و به شام و مصر رفت و شيخ الشيوخ مصر شد. سرانجام در هشتم ذيقعده سال 688 هجري در دمشق زندگي را بدرود گفت و در صالحيه نزديک قبر محيي الدين ابن العربي مدفون شد.

فخرالدين ابراهيم عراقي همداني يکي از شاعران استاد ايراني است که غزل عارفانه را بسيار لطيف و طرب انگيز و سوزناک سروده است و شعر او وجد و شور خاصي دارد و در منتها درجه زيبايي غزل عارفانه است. ديوان قصايد و غزليات او شامل چهار هزار و هشتصد بيت در دست است، و بجز آن منظومه اي بر وزن حديقه سنايي به اسم "عشاق نامه" يا "ده نامه" براي شمس الدين صاحب ديوان سروده است.

در نثر فارسي کتاب بسيار معروفي در تصوف تأليف کرده است به اسم "لمعات" که در نهايت شور و لطف نوشته و انشاي عاشقانه بسيار لطيفي دارد و آن را پس از درس خواندن نزد صدرالدين قونيوي نوشته و به استاد خود نموده و از او اجازه انتشار گرفته است.  اين کتاب از بهترين آثار متصوفه در زبان فارسي است، و شرح هاي متعدد بر آن نوشته اند. از آن جمله است شرحي که عبدالرحمن جامي شاعر معروف قرن نهم هجري به اسم اشعةاللمعات در سال 889 هجري بر آن پرداخته است. شرح شاه نعمت الله ولي و شرح صاين الدين علي ترکه اصفهاني، متوفي در سال 835 هجري بنام "الضوء" و شرح شيخ يارعلي شيرازي بنام "اللمحات في شرح اللمعات". شرح خاوري و شرح برهان الدين ختلاني متوفي سال 893 و شرح درويش علي بن يوسف کوکهري در آغاز قرن نهم هجري.  فخرالدين ابراهيم عراقي همداني رساله اي نيز در اصطلاحات تصوف تأليف کرده است. عراقي از دختر بهاءالدين زکريا پسري داشته است بنام کبير الدين.

از اشعار او:

شور عشق

عشق شوري در نــهــاد ما نـهـاد                                   جـان مــا را در کــف سـودا نــهــاد

گفت و گويي در زبان ما فـــکــند                                   جست و جويي در درون ما نـــهـاد

داسـتـان دلـبـران آغــاز کــــــرد                                     آرزويـــي در دل شـــيــــدا نــــهـاد

رمـزي از اسـرار باده کشف کرد                                    راز مستان جمله بر صـحـرا نـهــاد

قـصـه خـوبـان بنوعي باز گـفت                                     کـاتـشـي در پـيـر و در بـرنـا نـهــاد

عقل مجنون در کف ليلي سپرد                                   جـان وامـق در لـب عـذرا نــــهـــاد

بر مثال خويشتن حرفي نوشت                                    نـام آن حــرف آدم و حـــوا نــهــاد

تـا تـمـاشاي جمال خود کـند                                        نـور خــود در ديـده بــيــنا نـــهــاد

راز

عشق در پرده مي نوازد ساز                                       عاشقي کو که بشنود آواز؟

هر نفس نغمه اي دگر سازد                                       هر زمان زخمه اي کند آغاز

همه عالم صداي نغمه اوست                                     که شنيد اين چنين صداي دراز؟

راز او از جـهـان بــرون افـتاد                                        خود تو بشنو که من نيم غماز

 

مطالبی درباره شيخ عطار نيشابوري

شيخ عطار نيشابوري

شيخ فريدالدين محمد عطار نيشابوري، از بزرگان مشايخ تصوف ايران در قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري است. وي در سال 537 هجري در قريه (کدکن) نيشابور به دنيا آمد؛ و چون در آن شهر به دارو فروشي و عطاري اشتغال داشت، بدين لقب معروف شد.

عطار در دکان دارو فروشي به درمان بيماران مي پرداخت و به کسب علوم و درک صحبت مشايخ و بزرگان اهل تصوف مانند: شيخ نجم الدين کبري و ديگران نيز روزگار مي گذراند.  در اين راه آنقدر پيش رفت که خود از پيشوايان اين طريقت گشت و مقامش بجائي رسيد که مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي) درباره او گفت:

هفت شهر عشق را عطار گشت                        ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم

عطار در سال 627 هجري در فتنه مغولان در نيشابور به قتل رسيد. درباره کشته شدن او بدست مغولان داستانهائي نقل کرده اند.

عطار در داستان سرائي به مراتب چيره دست تر از سنائي است، در آثار عطار ميتوان يک نوع سير تکاملي دروني را به وضوح مشاهده کرد که در مورد شاعران ديگر نادر است.

تأليف ها و تصنيف هاي عطار را در نظم و نثر به عدد سوره هاي قرآن 114 دانسته اند و معروفترين آنها عبارتست از:

ديوان قصيده ها و غزل هاي او که در حدود ده هزار بيت است. ديگر الهي نامه، خسرو نامه، پندار نامه، اسرار نامه، مصيبت نامه، و از مثنويهاي بسيار مشهور او منطق الطير است که نزديک به هفت هزار بيت دارد و مراتب سير و سلوک و رسيدن بحق و توحيد را از زبان مرغان که در طلب سيمرغ حرکت مي کنند، بيان ميدارد و هفت منزل، طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحيد، حيرت و فنا را در آن شرح ميدهد.

سرمشق عطار در اين کتاب به نحو اکمل «رسالةالطير» منثور، غزالي است که آن را با «منطق الطير» از مشاجره بين انسان و حيوان که رساله معروفي از اخوان صفاست درآميخته و علاوه بر آن از «سير العباد الي المعاد سنائي» نيز سود جسته است.

از تأليف هاي مهم شيخ عطار به نثر فارسي «تذکرةالاولياء» است، که آن را در سال 617 هجري تأليف کرد. در آن شرح حال و اقوال و کرامت هاي نود و شش تن از پشوايان طريقت تصوف و عارفان بزرگ را به نثري ساده و شيوا نگاشته است.

شيخ عطار از شاعران بزرگ و از عارفان نامي ايران است که مقام معنوي و تأثير وجود او در تاريخ تفکر معنوي ايرانيان بسيار با اهميت و در خور توجه و دقت مي باشد.

جامي در نفحات الانس آورده است که جلال الدين رومي (بلخي) گفته: « نور منصور (حسين بن منصور حلاج) بعد از صد و پنجاه سال به روح فريدالدين عطار تجلي کرد و مربي او شد.»، اين نکته را مؤلفان هفت اقليم و بستان السياحه و سفينةالاولياء و خزينةالاصفياء و روز روشن نيز آورده اند.

به عقيده نگارنده، شيخ فريدالدين عطار نيشابوري يکي از حاملان بزرگ فلسفه اشراق بوده است و غزل معروف: «مسلمان من اگر گبرم که بتخانه بنا کردم»، وي نيز مؤيد اين نظريه مي باشد. بديهي است، شهادت شيخ شهاب الدين يحيي سهروردي فيلسوف بزرگ ايراني در سال 587 هجري که شيخ عطار در آن موقع پنجاه سال داشته است، در روحيه وي بسيار مؤثر افتاده و کتاب اسرارنامه را که در آن ميگويد:

ز بس معني که دارم در ضميرم                                خدا داند که در گفتن اسيرم

ز ما چندان که گويي ذکر ماند                                  وليکن اصل معني بکر ماند

با آگاهي بر واقعه دل خراش مرگ شيخ اشراق در آن عصر سروده است. برخي گفته اند که کتاب مصيبت نامه را نيز تحت تأثير همين واقعه تأثر انگيز به نظم در آورده است. در پايان شرح حال او غزل معروف مورد بحث در بالا که حاوي اشارات عرفاني و فلسفي و نکته هاي روشن ارتباط و هم بستگي فکري و پي گيري در يافتن رگه هاي طلائي فلسفه اشراق در ايران بعد از اسلام است نقل ميشود:

مسلمانان من آن گبرم که بتخانه بنا کردم                           شدم بر بام بتخانه درين عالم ندا کردم

صلاي کفر در دادم شما را اي مسلمانان                             که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم

از آن مادر که من زادم دگر باره شدم جفتش                        از آنم گبر ميخوانند که با مادر زنا کردم

به بکري زادم از مادر از آن عيسيم ميخوانند                          که من اين شير مادر را دگر باره غذا کردم

اگر "عطار" مسکين را درين گبري بسوزانند                           گوه باشيد، اي مردان که من خود را فدا کردم