هوشنگ ابتهاج - زنده وار

چه غريب ماندي اي دل؟ نه غمي، نه غمگساري
نه به انتظار ياري، نه ز يار انتظاري
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري
چه جراغ چشم دار دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره ايست باري
دل من! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر بكار بندم كه نماند وقت كار
نرسيد آنكه ماهي به تو پرتوي رساند
دل آبگينه بشكن كه نماند جز غباري
همه عمر چشم بودم كه مگر گلي بخندد
دگر اي اميد خون شو كه فرو خليد خاري
سحرم كشيده خنجر كه : چرا شبت نكشتست؟
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاري
به سرشك همچو باران ز برت چه بر خورم من!
كه چو سنگ تيره ماندي همه عمر بر مزاري
چو به زندگان نبخشي تو گناه زندگاني
بگذار تا بميرد به بر تو زنده واري
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري
سر بي پناه پيري به كنار گير و بگذار
كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناري
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري...
هوشنگ ابتهاج- سياه مشق- تهران- بهار 1378