اندوه ... هوشنگ ابتهاج

اندوه

 خسته و غم زده با زمزمه ای حزن آلود 
 شب فرو می خزد از بام کبود 
 تازه بند آمده باران و نسیمی نمناک 
 می تراود ز دل سرد شبانگاه خموش
شمع افسرده ماه از پس آن ابر سیاه 
 گاه می خندد و می تابد از اندوهی س رد 
 خنده ای غم زده چون خنده درد 
 تابشی خسته و بی رنگ و تباه 
چون نگاهی که در آن موج زند سایه نرگ 
 سوزنک از دل ویران درختان خموش
 می رسد گاه یکی نغمه آشفته به گوش
نغمه ای گم شده از سینه نایی موهوم
 بانگی آواره و شوم 
می کشد مرغ شباهنگ خروش
می رود ابر و یکی سایه انبوه و سیاه 
نرم وخاموش فرو می خزد از گوشه بام
آه دردی ست در آن اختر لرزنده که گاه 
 کورسو می زند و می شود از دیده نهان 
 وز نهیب نفس تیره شام 
 می کشد مرغ شباهنگ فغان 
آه ای مرغ شباهنگ خموش
 بس کن این بانگ و خروش
بشکن این ناله پرسوز و گداز 
بشکن این ناله که آن مایه ناز 
 تازه رفته ست به خواب 
 آری ای مرغک اندوه پرست 
 بس کن این شور و شتاب 
 بس کن این زمزمه او بیماراست