برسنگ چشم او ... هوشنگ ابتهاج

بر سنگ چشم او

 بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من 
 وز لهیب آرزویی روشن و خوش تاب 
شعله می افراشت 
وینک از خاکستری پوشیده 
 کز وی جز خموشی چشم نتوان داشت
می چکد اشک نگاهم تلخ 
می چکد اشک نگاهم نیز در آن جام زهرآگین 
کز شرنگ بوسه لبریز است 
وز فسونی تازه می خواند مرا هر دم که 
 بازآ این چه پرهیز است 
وز نهیب گور سرد چشم او 
کاندر آن هر گونه امیدی فرو مرده ست 
پای واپس می نهم 
 بی نیاز بوسه ای پرشور 
کز فریبی تازه می رقصد در آن لبخند 
بی نیاز از خنده ای دلبند 
کز فسونی تازه می جوشد در آن آواز
 می چکد اشک نگاهم باز 
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من 
 وینک از خاکستر اندوه پوشیده ست 
 در میان این خموش آباد بی حاصل 
 در سکوت چیره این شام بی فرجام
می چکد اشک نگاهم بر مزار دل 
 می سراید قصه درد مرا با سنگ چشم او 
با غمی کاندر دلم زد چنگ 
 وز پلاس هستی ام بگسیخت تار و پود 
می رود می گویمش بدرود 
وز نگاه خسته و پژمرده چون مهتاب پاییز ملال انگیز 
می گذارم بر مزار آرزوهایم گلی ویران 
یادگار آن امید گم شده آن عشق یادآویز