مرگ روز ... هوشنگ ابتهاج

مرگ روز

می رفت آفتاب و به دنبال می کشید 
 دامن ز دست کشته خود روز نیمه جان 
خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان 
در خاک می تپید و پی یار می خزید 
خندید آفتاب که : این اشک و آه چیست ؟
 خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است 
 چون من بخند خرم و خوش این چه شیوناست ؟
 ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست 
نالید روز خسته که : ای پادشاه نور 
شادی از آن توست نه از آن من : بلی 
ما هر دو می رویم ازین رهگذر ولی
 تو می روی به حجله ومن می روم به گور