پرده افتاد ... هوشنگ ابتهاج

پرده افتاد

 پرده افتاد 
 صحنه خاموش 
 آسمان و زمین مانده مدهوش
نقش ها رنگ ها چون مه و دود 
 رفته بر باد
 مانده در پرده گوش
 رقص خاموش فریاد 
پرده افتاد 
 صحنه خاموش
وز شگفتی این رنگ و نیرنگ
 خنده یخ بسته بر لب 
 گریه خشکیده در چشم 
 پرده افتاد 
 صحنه خاموش
 و آن نمایش
 که همچون فریبنده خوابی شگفت 
 دل از من همی برد پایان گرفت 
 و من 
که بازیگر مات این صحنه بودم 
 چو مرد فسون گشته خواب بند 
 که چشم از شکست فسون برگشاید 
به جای تماشاگران یافتم خویشتن را 
شگفتا ! که را بخت آن داده اند 
 که چون من 
 تماشاگر بازی خویش باشد ؟
 وز این گونه چون من 
تراشد 
 فریب دل خویشتن را 
 که آخر رگ جان خراشد ؟
بلی پرده افتاد و پایان گرفت 
فسونکاری این شب بی درنگ
 و من در شگفت 
که چون کودکان 
بخندم بر این خواب افسانه رنگ ؟
و یا در نهفت دل تنگ خویش
بگریم بر اندوه این سرگذشت ؟