شادباش ... هوشنگ ابتهاج

شاد باش

 بانگ خروس از سرای دوست برآمد 
خیز و صفا کن که مژده سحر آمد 
چشم تو روشن 
 باغ تو آباد 
 دست مریزاد 
 هشت حافظ به همره تو که آخر 
 دست به کاری زدی و غصه سر آمد 
بخت تو برخاست 
صبح تو خندید 
 از نفست تازه گشت اتش امید 
وه که به زندان ظلمت شب یلدا 
نور ز خورشید خواستی و برآمد 
گل به کنار است 
 باده به کار است 
 گلشن و کاشانه پر ز شور بهاراست 
بلبل عاشق ! بخوان به کام دل خویش
باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد 
جام تو پر نوش
کام تو شیرین 
روز تو خوش باد 
کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر 
بار دگر روزگار چون شکر آمد 
رزم تو پیروز 
بزم تو پر نور 
 جام به جام تو می زنم ز ره دور 
شادی آن صبح آرزو که ببینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد