سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد
- توضیحات
- دسته: مجموعه قصه های ایرانی
- بازدید: 810
سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد
روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.»
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.»
و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد.
شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟»
در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟»
چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.»
شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟»
چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.»
شاه و چوپان صحبت كنان آمدند تا رسيدند به آبادي.»
اهل آبادي ديدند سواري با چوپان دارد مي آيد. كدخداي ده رفت جلو و از چوپان پرسيد «اين تازه وارد چه كسي است و اينجا چه كار دارد؟»
چوپان جواب داد «خدا مي داند! تو بيابان بود. غلط نكنم راه را گم كرده.»
كدخدا با يك نظر از سر و وضع سوار و يراق طلاي اسبش فهميد اين شخص بايد شخص بزرگي باشد. رفت جلو از او پرسيد «قربان! شما كي هستيد؟»
شاه گفت «عجالتاً يك نفر غريبم. امشب به من راه بدهيد, فردا معلوم مي شود كي هستم.»
كدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرماييد منزل.»
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزايي براش ترتيب داد و بعد از شام جاي مرتبي براش انداخت و شاه گرفت خوابيد.
نصف شب, شاه از خواب بيدار شد و آمد بيرون دستي به آب برساند. ديد يكي كه سر تا پا سفيد پوشيده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانه كدخدا. خوب است برم او را بگيرم و محبتي را كه كدخدا در حقم كرده تلافي كنم.»
و از پله ها بي سر و صدا رفت بالا و يك دفعه مچ مرد سفيد پوش را گرفت و گفت «خجالت نمي كشي آمده اي دزدي؟»
مرد سفيد پوش گفت «من دزد نيستم؛ تو را هم مي شناسم.»
شاه گفت «من كي هستم؟»
مرد سفيد پوش گفت «تو پادشاه همين ولايت هستي.»
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو كي هستي؟»
مرد سفيد پوش گفت «من ملكي هستم كه از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدايي را كه مي آيد به دنيا رو پيشانيش بنويسم.»
شاه پرسيد «خوب! مگر اينجا كسي مي خواهد به دنيا بيايد؟»
ملك جواب داد «بله! امشب خداوند پسري به كدخدا داده كه خيلي خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هيجده سالگي در شب زفاف گرگ او را پاره مي كند.»
شاه گفت «من نمي گذارم چنين اتفاقي بيفتد.»
ملك گفت «ما تقدير را نوشتيم؛ شما برويد تدبير كنيد و نگذاريد.»
و از نظر شاه ناپديد شد.
شاه از پشت بام آمد پايين و رفت گرفت خوابيد.
فردا صبح, كدخدا براي شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما براي ما مبارك بود و ديشب خداوند غلامزاده اي به ما كرامت كرد.»
در اين موقع سر و صدا بلند شد. كدخدا پاشد آمد بيرون و ديد سوارهاي شاه خانه اش را محاصره كرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حياط. چيزي نمانده بود كه كدخدا از ترس زبانش بند بيايد. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتيم و رسيديم به خانه تو. زود بگو پادشاه كجاست؟»
كدخدا گفت «خدا را شكر صحيح و سالم است.»
بعد, برگشت پيش شاه؛ افتاد به پاي او و گفت «اي شاه! سوارهايت آمده اند دنبال شما.»
شاه گفت «حالا كه من را شناختي برو پسري را كه ديشب خدا داده به تو بيار ببينم.»
كدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه ديد بچه قشنگي است. به كدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسري نداده؛ هزار تومان به تو مي دهم اين بچه را بده به من.»
كدخدا گفت «اطاعت!»
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقديم كرد. شاه قنداق پسر را بغل كرد و با خودش گفت «اينكه آهو يك دفعه غيب شد, مصلحت اين بود كه عبورمان بيفتد به اين ده و به جاي آهو يك پسر شكار كنيم.»
بعد, از كدخدا خداحافظي كرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دايه.
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگي رسيد. پادشاه يادش افتاد به حرف ملك كه گفته بود اين پسر را گرگ در هيجده سالگي و در شب زفاف پاره مي كند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به يك يك آن ها در فولادي گذاشتند و در اتاق وسطي حجله بستند.
يك سال بعد, همين كه پسر به هيجده سالگي رسيد, شاه امر كرد شهر را آيين بستند و دخترش را براي پسر عقد كرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد يك لشگر سوار نيزه يک دست قصر را محاصره كردند و صد مرد كمان به دست دور تا دور اتاق هفت حلقه زدند.
شاه به همه نگهبان ها سفارش كرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده اي به اتاق هفت نزديك شد آن را با تير بزنيد.
همين كه عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه اي از روي دختر برداشت؛ اما كنار او ننشست. گفت «اي شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»
دختر گفت «هر طور ميل شماست.»
پسر ايستاد به نماز و آن قدر طولش داد كه حوصله دختر سر رفت. دست كرد تو جيبش ديد خياط تكه مومش را تو جيب او جا گذاشته. دختر تكه موم را ورداشت و براي اينكه خودش را سرگرم كند سروع كرد با آن مجسمه درست كردن. اول يك موش ساخت. بعد آن را خراب كرد و يك گربه دست كرد. آخر سر گرگي ساخت و جون از آن خوشش آمد ديگر خرابش نكرد؛ گذاشتش كنار شمعدان و تماشايش كرد. يك دفعه ديد دارد تكان مي خورد. دختر گفت ر«سبحان الله» و رو چشم هاش دست كشيد و خوب نگاه كرد. ديد بله, شد قد يك موش. دختر خودش را عقب كشيد و زل زد به مجسمه گرگ. مجسمه كم كم به اندازه يك گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و يك دفعه شد يك گرگ راست راستكي و بد هيبت و خيره خيره به دختر نگاه كرد. بعد زوزه اي كشيد و خيز ورداشت رو پسر كه نشسته بود وسط اتاق و دعا مي خواند. شكمش را دريد و با سر زد در فولادي را شكست و از حجله بيرون دويد.
در اين موقع هياهوي غريبي به راه افتاد. شاه از خواب پريد و سراسيمه آمد بيرون. ديد لاشه گرگ بدهيبتي افتاده تو حياط قصر. شاه تا لاشه گرگ را ديد, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجله عروس و داماد و ديد پسر دارد تو خونش غوطه مي خورد.
شاه برگشت پيش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده اي را كه ديديد بي معطلي با تير بزنيد. پس شما چه كار مي كرديد كه گرگ به اين بزرگي را نديديد؟»
نگهبان ها گفتند «اي پادشاه! اين گرگ از بيرون نرفت تو, از تو آمد بيرون.»
شاه برگشت پيش دختر و به او گفت «بگو ببينم اين گرگ از كجا به اينجا آمد؟ اگر راستش را نگويي تو را مي كشم.»
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو براي پدرش تعريف كرد. شاه وقتي حرف هاي دخترش را شنيد با حسرت سري جنباند و گفت «حقا كه تقدير تدبير نمي شود. همه زحمت ما هدر رفت.»
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بيرون و گفت «خدا هر كاري را كه بخواهد بكند مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.»
مطالب مشابه
insert_link
local_library رنگ کردن وقتي كه رنگ غالب مو سفيد باشد
insert_link
local_library چرا لاغر نمي شوم؟
insert_link
local_library شاعری شهردار تهران شد ... شعر طنز
insert_link
local_library شل سيلور استاين - پسري كه اسمش سو بود
insert_link
local_library شل سيلور استاين - نمي تواني آن را با خود
insert_link
local_library love is - گاهي كه طوفاني ميشه جلوش نايس
insert_link
local_library love is -دعا كنيد كه به سلامت به خانه ب
insert_link
local_library love is - بايستيد كه تماشايش كنيد
insert_link
local_library love is - بدانيد كه قهوهاش را چطوري دو
insert_link
local_library love is - بدونيد كه بايد چطور احساساتش
insert_link
local_library love is - هر جا كه باشيد بين قلبهاي شم
insert_link
local_library love is - نبايد او كسي باشد كه شما م
insert_link
local_library love is - غروبي كه با هم بوديد به ياد د
insert_link
local_library love is - آرزو كني كه هميشه مثل آنها خو
insert_link
local_library love is - چيزهاي زيادي كه ميتوانند به د
insert_link
local_library love is - درك كنيد كه او يك شخص بدون اش
insert_link
local_library love is -هر موقع كه رگبار مي گيرد يك چت
insert_link
local_library love is - كسي كه شما او را بيشتر از خود
insert_link
local_library love is - فكر نكنيد كه بچه دختره يا پسر
insert_link
local_library love is -ببينيد كه با خوشحالي ساعت 2 صب
insert_link
local_library love is - هرگز اجازه ندهيد كه فكر شما ر
insert_link
local_library love is - براي چيزهايي كه بايد ميگفتيد
insert_link
local_library love is - وقتي با ماشين تصادف كرد بيشتر
insert_link
local_library love is - لحظاتي كه بايد گرامي داشت
insert_link
local_library love is - كسي كه ميتوانيد با او اسكي ب
insert_link
local_library love is -كارهايي كه از آنها لذت ميبريد
insert_link
local_library love is - يك روز مهمانش كنيد كه برود و
insert_link
local_library love is - كسي كه ميتواند به او تكيه كن
insert_link
local_library love is - با چيزهايي كه آزارتان ميدهد
insert_link
local_library love is - كسي كه توي پيتزا با شما شريك
insert_link
local_library سبيلش آويزان شد
insert_link
local_library از خجالت آب شد
insert_link
local_library از بيخ عرب شد
insert_link
local_library آفتابي شد
insert_link
local_library آبشان از يک جوي نمي رود
insert_link
local_library آيا ميشود با بچه ها ميشود مشورت كرد
insert_link
local_library پول خوشبختي نمي خرد
insert_link
local_library يادمان رفت كه عاشق بوديم
insert_link
local_library حقايقي مردانه كه خانم ها بايد بدانند
insert_link
local_library 9 ويژگي كه همسر شما آن را دوست دارد
insert_link
local_library احساس خوشبختي از حوادث تاثير نمي پذيرد
insert_link
local_library عواملي كه زندگي مشترك را به به بن بست مي
insert_link
local_library سن خساست مشخص شد ***
insert_link
local_library تست خود شناسی از روی نقاشی - آجرها و كتا
insert_link
local_library خانواده اي كه از هم پاشيد - يي.بي.وايت
insert_link
local_library خرگوشهايي كه همه فتنه ها زير سر آنها بود
insert_link
local_library بیرون شد از گمار ... هوشنگ ابتهاج
insert_link
local_library يا سنگى وجود دارد كه غصه را از انسان دور
insert_link
local_library اصل 16 از آنجا كه زبان قرآن و علوم و مع
insert_link
local_library اصل 10 از آنجا كه خانواده واحد بنيادي ج
insert_link
local_library اصل 1 حكومت ايران جمهوري اسلامي است كه م
insert_link
local_library من با بطالت پدرم هرگز بيعت نمي كنم - 2
insert_link
local_library من با بطالت پدرم هرگز بيعت نمي كنم - 1
insert_link
local_library گيرم كه آب رفته به جوي آيد با آبروي رفت
insert_link
local_library گيرم كه آب رفته به جوي آيد با آبروي رفت
insert_link
local_library گيرم كه آب رفته به جوي آيد با آبروي رفت
insert_link
local_library گيرم كه آب رفته به جوي آيد با آبروي رفت
insert_link
local_library به كه بايد دل بست
insert_link
local_library شب ها كه مي سوخت
insert_link
local_library به هر موجي كه مي گفتم ...
insert_link
local_library شب ها كه مي سوخت
insert_link
local_library دختر 9 ساله جوانترین مهندس مایکروسافت شد
insert_link
local_library فناوری USB 3.0 با سرعت انتقال بسیار بالا
insert_link
local_library يك آدرس اينترنتي2.6ميليون دلار فروخته شد
insert_link
local_library سايت فارسی "نوكيا" راهاندازی شد
insert_link
local_library سیستم ارسال پیامک تلفن ثابت راهاندازی ش
insert_link
local_library حس ششم ديجيتالي طراحي شد
insert_link
local_library جيميل گوگل صاحب صندوق دريافت ايميل متعد
insert_link
local_library سرويس "گوگل ريدر" به روز شد
insert_link
local_library مايكروسافت 63 بار شكايت كرد
insert_link
local_library 10 كليد طلايي كه هر زن شيك و مد روزي باي
insert_link
local_library اولین فردی كه نت های موسیقی را نوشت چه ك
insert_link
local_library اولین كسی كه بستنی خورد!
insert_link
local_library آیا می دانید چرا آبی كه از شیر درون لیوا
insert_link
local_library آیا می دانید انسان بزرگترین خطر است كه د
insert_link
local_library مردی كه زیاد می دانست
insert_link
local_library چارلز داروین كه بود؟
insert_link
local_library آیا میدانید بزرگترین حیوانی كه توسط گیا
insert_link
local_library پنجمين شكل از كربن ساخته شد
insert_link
local_library بدترین شهر دنیا برای خوابیدن معرفی شد
insert_link
local_library مردم هند به زيارت مردي ميروند كه دم دار
insert_link
local_library بدترين شهر دنيا براي خوابيدن معرفي شد
insert_link
local_library راز مثلث برمودا فاش شد
insert_link
local_library دوازده خانمي كه بايد از آنها دوري كنيد
insert_link
local_library داستان غم انگيز سرنوشت اولين سگي كه به ف
insert_link
local_library پنجمين شكل از كربن ساخته شد ا
insert_link
local_library آیا می دانید كه ناخنها با چه سرعتی رشد م
insert_link
local_library چرا آبی كه از شیر درون لیوان ریخته می شو
insert_link
local_library آیا می دانید انسان بزرگترین خطر است كه د
insert_link
local_library مایعی كه روی ماست جمع می شود چیست ؟
insert_link
local_library جهان چگون متولد شد
insert_link
local_library آیا می دانید «آینه» چگونه ساخته شد
insert_link
local_library از چه هنگامی نخستین آسیای بادی بکار گرفت
insert_link
local_library روبان قرمز چطور به نشان ایدز تبدیل شد
insert_link
local_library طراحي هاي جديد داوينچي كشف شد
insert_link
نظرات (0)