پسر خاركن با ملابارزجان

پسر خاركن با ملا بارزجان

پيرمرد خاركني بود و پسري داشت كه از بس او را دوست داشت اجازه نمي داد از خانه پا بيرون بگذارد. حتي نمي گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببينند. 
روزگار گذشت تا خاركن پير پير شد و پسرش به سن بيست و پنج سالگي رسيد. 
يك روز خاركن به پسرش گفت «پسرجان! تا حالا نگذاشتم كار كني و خودم به هر جان كندني بود يك لقمه نان درآوردم. اما ديگر جان كار ندارم و نوبت رسيده به تو كه بروي نان به خانه بياوري.» 
پسر گفت «چشم!» و طناب و تبري ورداشت و روانه صحرا شد. 
اما, چون تا آن سن و سال به سياه و سفيد دست نزده بود و حال كار نداشت, نتوانست خار بكند و از زور گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. اين بود كه راه افتاد سايه اي پيدا كند و توي آن لم بدهد. رفت و رفت تا رسيد به قصر دختر پادشاه و در سايه آن گرفت تخت خوابيد. 
دختر پادشاه آمد لب بام و ديد جوان بلند بالا و خوش سيمايي خوابيمده در سايه قصر. براي اينكه از حال و روز پسر سر در بيارد, يك دانه مرواريد انداخت طرف او, مرواريد به صورت پسر خورد و از خواب پريد و ديد دختري مثل پنجه آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش مي كند.  
دختر پرسيد «تو كي هستي و از كجا آمده اي؟»  
پسر جواب داد «من پسر مرد خاركنم. پدرم گفته برو صحرا خار بكن تا ببريم بازار بفروشيم و امروز معاش كنيم. من هم با اين طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولي از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اينجا خوابيدم. خلاصه, نه تن خاركندن دارم و نه روي رفتن به خانه.» 
مهر پسر خاركن به دل دختر پادشاه نشست و يك دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مرواريد برايش ريخت پايين و گفت «اين ها را ببر براي پدرت.» 
پسر خاركن مرواريدها را ورداشت و با خوشحالي راه افتاد به طرف خانه. 
وقتي به خانه رسيد, پدرش گفت «دست خالي برگشتي و يك بوته خار هم با خودت نياوردي؟» 
پسر گفت «چيزي آورده ام كه بيشتر از صد پشته خار مي ارزد.» 
خاركن گفت «كو؟ من كه نمي بينم چيزي دستت باشد.» 
پسر دست كرد مرواريدها را از جيبش درآورد و گفت «اين ها را بگير ببر بازار بفروش و خرج زندگي مان بكن.»
چند روزي كه گذشت, پسر خاركن به مادرش گفت «بلند شو برو پيش پادشاه, دخترش را برايم خواستگاري كن.»
مادرش گفت «مگر عقل از سرت پريده؟ تو پسر خاركني و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داري پادشاه دخترش را بدهد به تو؟»  
پسر گفت «من اين حرف ها سرم نمي شود؛ يا دختر پادشاه را برايم بگير, يا مي گذارم از اين شهر مي روم و حتي پشت سرم را نگاه نمي كنم.»  
پيرزن وقتي ديد گوش پسرش به اين حرف ها بدهكار نيست, رفت پيش پادشاه گفت «اي پادشاه! پسر يكي يك دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاك از خورد و خوراك افتاده.»  
پادشاه از رك گويي پيرزن خنده اش گرفت و پرسيد «پسرت چه كاره است؟»  
پيرزن جواب داد «تا حالا كه نتوانسته براي خودش كاري دست و پا كند از اين به بعد هم خدا بزرگ است.» 
پادشاه گفت «برو نصيحتش كن دختر پادشاه به دردش نمي خورد.»  
پيرزن گفت «كارش از نصحيت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون مي ترسم از فراق او سر به صحرا بگذارد و اين آخر عمري من پيرزن را به خاك سياه بنشاند.»  
پادشاه كه نمي خواست دل پيرزن را بشكند, گفت «برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت كنم.» 
پيرزن با خوشحالي پاشد رفت پسرش را فرستاد پيش پادشاه.  
پادشاه گفت «اي پسر! اگر مي خواهي دخترم را بدهم به تو شرطي دارم كه بايد آن را به جا بياري.» 
پسر خاركن جواب داد «هر شرطي باشد انجام مي دهم.»  
پادشاه گفت «بايد بري پيش ملابارزجان شاگردي كني و هر وقت رمز او را ياد گرفتي, دخترم مال تو مي شود.»
پسر خاركن شرط را قبول كرد و رفت پيش ملابارزجان شاگرد شد.  
چند روز كه گذشت دختر ملابارزجان به پسر خاركن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببيند, به او گفت ر«وقتي كه رمز پدرم را ياد گرفتي, اصلاً و ابداً به روي خودت نيار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در جوابش بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همين يك كلام را تكرار كن و چيز ديگري به زبان نيار؛ چون اگر بفهمد رمزش را ياد گرفته اي تو را درجا مي كشد؛ ولي اگر ببيند نمي تواني رمزش را ياد بگيري آزادت مي كند هر جا دلت خواست بري.»  
پسر خاركن از حرف هاي دختر خيلي خوشحال شد و تازه فهميد مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنين راهي پيش پايش گذاشته.  
يك روز ملابارزجان خواست پسر خاركن را امتحان كند. گفت «بيا رمز را بخوان ببينم خوب ياد گرفته اي يا نه؟» 
پسر گفت «سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟» 
ملابارزجان گفت «اين حرف يعني چه؟ بخوان ببينم!» 
پسر دوباره گفت «سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟»   
ملابارزجان مطمئن شد پسر خاركن از رمز و رازش سر در نياورده و به او گفت «حالا كه بعد از اين همه مدت چيزي ياد نگرفته اي, پاشو بزن به چاك و ديگر اين طرف ها پيدات نشود كه حوصله شاگرد تنبلي مثل تو را ندارم.» 
پسر با خوشحالي از خانه ملابارزجان زد بيرون و رفت به خانه خودشان. ديد وضع پدر و مادرش به حدي خراب شده كه نان براي خوردن ندارند. 
پسر خاركن به پدرش گفت «من الان اسب مي شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم داري بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشي و حتماً يادت باشد كه افسارش را بگيري و با خودت بياري.» 
خاركن پرسيد «چطور مي خواهي اسب بشوي؟» 
ولي, به جاي شنيدن جواب پسرش, شيهه اسب سياهي را شنيد كه ايستاده بود رو به رويش. 
پير مرد فهميد پسرش جادو و جنبلي ياد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتي به خانه برگشت, ديد پسرش زودتر از او رسيده به خانه. 
دفعه دوم, پسرش به صورت گوسفندي درآمد. پيرمرد خاركن با خوشحالي افسارش را گرفت و راه افتاد طرف بازار كه در نيمه هاي راه رسيد به ملابارزجان. 
تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پريد و جيزي نمانده بود از ترس سكته كند؛ چون در همان نگاه اول فهميد پسر خاركن به رمز و رازش پي برده و خودش را به شكل گوسفند درآورده كه پدرش او را ببرد بازار بفروشد. 
القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور كرد و رفت جلو خاركن را گرفت. گفت «اين گوسفند را كجا مي بري؟» 
خاركن گفت «مي برم بازار بفروشم.» 
ملابارزجان پرسيد «قيمتش چند است؟» 
خاركن جواب داد «صد تومان.» 
ملابارزجان گفت «خريدارم!» 
و صد تومان شمرد و داد به پيرمرد خاركن و دست برد افسار گوسفند را بگيرد, كه خاركن گفت «صبر كن! افسارش را باز كنم.» 
ملابارزجان گفت «افسارش را براي چه مي خواهي بازكني؟» 
خاركن گفت «من گوسفند فروخته ام؛ افسار كه نفروخته ام.» 
ملابارزجان گفت «پير مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندي, چطوري مي توانم آن را ببرم خانه؟» 
خاركن گفت «نخير! افسارش مال پسرم است و آن را به بني بشري نمي فروشم.» 
ملابارزجان به التماس افتاد و شروع كرد به زبان بازي. گفت «اي پير دانا! تو كه بهتر از من مي داني گوسفند بي افسار را به اين سادگي ها نمي شود راه برد. حيوان زبان بسته كه حرف سرش نمي شود. براي همين است كه افسار مي اندازند گردنش و مي برندش اين طرف و آن طرف. بيا عقلت را كار بنداز و از خر شيطان پياده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول مي خواهي بگير.» 
ملابارزجان آن قدر به گوش پيرمرد خواند و مجيز او را گفت كه پير مرد را راضي كرد صد تومان ديگر بگيرد و افسار را بدهد به او.  
خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد «آهاي دختر! زود يك چاقوي تيز برسان به من كه سر اين گوسفند را ببرم.» 
دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهميد اين گوسفند همان پسر زيبا و بلند بالاي خاركن است و تند رفت تو خانه چاقو را ورداشت گوشه اي پنهان كرد. 
ملابارزجان صدا زد «چرا چاقو را نمي آوري؟» 
دختر جواب داد «پدرجان! هر چه مي گردم پيداش نمي كنم. انگار يك دفعه آب شده و رفته تو زمين.» 
ملابارزجان گفت «بيا گوسفند را نگه دار تا خودم بيايم چاقو را پيدا كنم.» 
دختر با خوشحالي رفت تو حياط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توي خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمين و فرار كن.» 
گوسفند تا اين را شنيد, معطل نكرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه اي زد به دختر و از خانه ملابارزجان پريد بيرون.
دختر صبر كرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور كه دراز به دراز افتاده بود رو زمين, بنا كرد به داد و فرياد. 
ملابارزجان آمد رو ايوان و گفت «چي شده؟» 
دختر با آه و افسوس گفت «گوسفندت با كله زد تو شكمم و در رفت.» 
ملابارزجان با عجله وردي خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند.  
گوسفند براي اينكه مطمئن شود ديگر خطري در كار نيست, نگاهي انداخت به پشت سرش و ديد ملابارزجان به صورت گرگي درآمده و چيزي نمانده برسد به او و تيكه پاره اش كند. گوسفند هم به شكل سوزني درآمد, افتاد رو زمين و خودش را لاي خاك و خل گم و گور كرد. گرگ هم به صورت غربالي درآمد و شروع كرد به بيختن خاك. سوزن تا ديد الان است كه گير بيفتد, كبوتر شد و پريد به هوا, غربال هم به صورت باز شكاري درآمد و از پي كبوتر پرواز كرد. كبوتر وقتي ديد باز شكاري دارد به او مي رسد, يكراست آمد پايين, نشست رو درخت انار و خودش را به شكل انار درآورد. 
باغبان داشت در باغ مي گشت و هيزم جمع مي كرد كه چشمش افتاد به انار و خيلي تعجب كرد. با خودش گفت «چطور شده اين درخت تو چله زمستان انار داده؟»
و رفت آن را چيد و برد خدمت پادشاه كه انعام بگيرد. 
در اين موقع, ملابارزجان كه از جلد باز شكاري درآمده بود و خودش را به صورت درويشي درآورده بود, تبر به دست و كشكول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع كرد به خواندن.  
پادشاه گفت «برويد به اين درويش هر چه مي خواهد بدهيد و روانه اش كنيد.»  
خدمتكاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند «اي قبله عالم! هر چه به درويش مي دهيم قبول نمي كند و مي گويد من همان اناري را مي خواهم كه باغبان آورده براي پادشاه.» 
پادشاه از اين حرف به حدي عصباني شد كه انار را ورداشت و طوري زد زمين كه دانه هاش پر و پخش شد. 
درويش هم فوري به صورت خروسي درآمد و شروع كرد به ورچيدن دانه هاي انار.  
دانه اي كه جان پسر خاركن درآن بود, وقتي ديد الان است كه طعمه خروس بشود, به شكل روباهي درآمد و پريد گلوي خروس را گرفت. 
خروس وقتي فهميد دارد نفس هاي آخر را مي زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خاركن. 
در اين موقع, پادشاه كه از اين بازي عجيب و غريب پاك گيج شده بود گفت «اين چه بساطي است راه انداخته ايد؟»
پسر خاركن گفت «اي پادشاه! شما از من خواستيد رمز ملابارزجان را ياد بگيرم تا دخترتان را بدهيد به من. حالا مي بيني كه هم رمز او را ياد گرفته ام و هم خودش را كشاندم اينجا.» 
پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر كرد شهر را چراغاني كردند و بعد از هفت شبانه روز جشن و شادي, دخترش را به عقد پسر خاركن درآورد.  
قصه ما به سر رسيد؛
ماهي به دريا نرسيد.

گل خندان

گل خندان

يكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه مي ترسيد پيش خودش نگه دارد, آن را مي برد و پيش تاجر امانت مي گذاشت.
يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته اي كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»
با اين خبر انگار دنيا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد.
شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را مي دهد و براي خودش چيزي نمي ماند.
تاجر, جارچي فرستاد تو كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه مي كني؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.»
تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفته كه جارچي فرستاده اي اين ور آن ور و از مردم مي خواهي بيايند طلبشان را بگيرند؟»
تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.»
طلبكارها وقتي اين طور ديدند, يكي يكي و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر سر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه يك پاپاسي براي خودش نماند.
كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس سردربيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه اي منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزه شغال نمي آمد.
از آن به بعد, دوست و آشنا كه سهل است, قوم و خويش ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانه آن ها پلاس بود و براي خودش لفت و ليس مي كرد, يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم, شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه جوري روزگار مي گذرانند.
بگذريم! تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه اي به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سياه, زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را مي گذارم زمين. پاشو برو هر طور شده كمي روغن چراغ گير بيار بريز تو چراغ موشي كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.»
مرد گفت «اي خدا! حالا كه چندرغاز تو جيب ما پيدا نمي شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان مي رسيد.»
زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلكه گشايشي تو كارمان پيدا شد و توانستي روغن چراغ گير بياري.»
مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر كلاف گم كرده نمي دانست چه كار كند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد.
از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد به او زور مي آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها تو اين خرابه چه كنم؟« كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسايه شما هستيم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر مي رويم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر مي دهيم.»
زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بريزد.»
دومي گفت «هر وقت گريه كند, مرواريد غلتان از چشمش ببارد.»
سومي گفت «هر شب كه بخوابد, يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.»
چهارمي گفت «هر وقت راه برود, زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.»
حالا بشنويد از مرد!
مرد همان طور كه خوابيده بود, در عالم خواب شنيد كسي مي گويد «پاشو برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم است و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي قنداق كرده؟»
زن قصه اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد كلي غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند.
آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.
در اين موقع, بچه گريه اش گرفت و به جاي اشك, بنا كرد به ريختن مرواريد غلتان.
مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفي هايي كه جمع كرده بود, يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند.
تمام قوم و خويش ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند, كم كم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان مي آمد خودش را مي زد به كوچه علي چپ و آشنايي نمي داد, تا ديد ورق برگشت, رويش را سنگ پا كرد و رفت افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت بروم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمي آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمي توانستم باري از دستت وردارم وگرنه خدا مي داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.»
خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست بيارد و بفهمد اين ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده اند.
چند سالي كه گذشت, تاجر و زنش با خشت هاي نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و دادند باغ زيبايي جلوش انداختند و در همه خيابان هاش آب نماهاي سنگ مرمر و فواره طلا كار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به اين طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گياهي كه در آن ديار پيدا مي شد اوردند در باغ كاشتند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش مي افتاد به آن فكر مي كرد بهشت آن دنيا را آورده اند اين دنيا.
روزي از روزها, پسر پادشاه آن ولايت داشت مي رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل هاي رنگ وارنگ و ميوه هاي جورواجور تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»
شاهزاده مثل آدم هاي خوابگرد راه افتاد تو باغ و همين كه به عمارت نقره و طلا رسيد, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به اين تاجر .»
در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله اي كه ايستاده بود رو ايوان عمارت و از قشنگي تا آن روز لنگه اش را نديده بود.
شاهزاده يك خرده ديگر رفت جلو تا دختر را از نزديك ببيند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندي زد و رفت تو اتاق.
شاهزاده به گل هايي كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ مي خورد و مي آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن مي خواهم.»
مادرش گفت «دختر چه كسي را مي خواهي.»
پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت «پسرجان! زن مي خواهي, اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را مي خواهي؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل تر. هر كدامشان را مي خواهي بگو. اگر آن ها را هم نمي خواهي, دختر هر پادشاهي را مي خواهي بگو, حتي اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را مي خواهم.»
مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه مي گويد.»
بعد, رفت پيش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را كرده تو يك كفش و مي گويد برو دختر فلان تاجر را برام بگير.»
پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمي زند. بگذار هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند.»
زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانه تاجر.
تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برايت خواستگار آمده، چه جوابي بدهم؟»
گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.»
و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد.
فرداي آن روز براي بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه مي گويد هر قدر پول مي خواهيد بگوييد تا بفرستيم.»
تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم, همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.»
آن وقت خانواده عروس و داماد شروع كردند به تهيه مقدمات عروسي.
در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد به هر دوز و كلكي شده دختر خودش را به جاي گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهيه اسباب عروسي. روزها مي رفت خانه خواهرش دل مي سوزاند؛ براي او بزرگتري مي كرد و شب ها دور از چشم اين و آن مي رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند, براي دخترش مي خريد.
روزي كه مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهميد عروس خنده اش گل خندان, گريه اش مرواريد غلتان, زير قدم راستش خشت طلا, زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسه اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
يك ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن بيارند به قصر او.
تخت روان به خانه عروس كه رسيد, ولوله اي برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند.
خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمي رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.»
اين طور شد كه خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.
تخت روان را كه از خانه تاجر بيرون بردند, خاله عروس شيشه دوايي از جيبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر مي خواهي هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا را بخور.»
گل خندان دوا را گرفت و هرتي سر كشيد.
كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمي دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گر گرفت.»
خاله گفت «چيزي نيست طاقت بيار.»
گل خندان گفت «دارم از تشنگي مي ميرم؛ يك كم آب برسان به من.»
خاله گفت «اينجا تو اين صحرا آب از كجا بيارم؟»
كمي بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه دارم مي ميرم.»
خاله گفت «اگر آب مي خواهي بايد از يك چشمت بگذري.»
گل خندان گفت «مي گذرم!»
خاله يك چشمش را درآورد و به جاي آب كمي شوراب به او داد.
گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چي بخوردم دادي كه تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا مي ميرم.»
خاله اش گفت «اگر باز هم آب مي خواهي بايد از آن چشمت هم بگذري.»
گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال مي زد, گفت «به جهنم! از اين يكي هم گذشتم.»
خاله آن چشمش را هم درآورد و در بين راه گل خندان را انداخت تو يك چاه و دختر خودش را نشاند جاي او. يك خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و يك كيسه اشرفي و سه چهار تا خشت نقره و طلا را كه براي روز مبادا تهيه كرده بود, گذاشت دم دست.
به قصر داماد كه رسيدند, كس و كار پسر پادشاه و غلام ها و كنيزها آمدند پيشواز و تا چشمشان افتاد به گل هاي خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت هاي طلا و نقره را زير قدم هاي عروس گذاشت و طوري هنر دخترش را به رخ اين و آن كشيد كه كنيزها و غلام ها يك صدا كل كشيدند و براي اينكه كسي عروس را چشم نزند, يكي يكي چنگ اسفند ريختند رو آتش.
پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه اي را كه سر سفره عقد داشت, ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمي خندد كه از دهانش گل بريزد.
يك شب, دختر را يك خرده قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل هاي خندانت؟»
دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود, جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
پسر پرسيد «آن كيسه اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟»
دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
روز بعد, به بهانه اي دختر را گريه انداخت و ديد گريه اش هم مثل بقية آدم ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟»
دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.»
خلاصه! پسر پادشاه فهميد رودست خورده و اين دختر همان دختري نيست كه مي خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه سرش گذاشته بودند نمي آمد بيرون و خون خونش را مي خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت.
اين ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل كاري.
گل خندان سه روز توي چاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد مي شد كه ديد از ته چاه صداي ناله مي آيد. فهميد آدم بخت برگشته اي افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و يك سرش را داد به دست وردستش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي تو چاه است. دختر و كيسه هاي اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين كيسه هاي اشرفي اينجا چه كار مي كند؟»
گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد.
باغبان گفت «ديگر اين حرف ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش مي آيد.»
و گل خندان را برد تو باغ خودش.
روز بعد, دختر خنديد و يك خرده گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد «آي! گل خندان مي فروشم.»
خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد «آهاي عمو! گل ها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول نمي فروشم؛ با چشم مي فروشم.»
خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله مي كنم.»
بعد, رفت يكي از چشم هاي گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت.
باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش.
گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و مي توانست همه چيز را ببيند.
فرداي آن روز, گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد پايين. باغبان مرواريدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهاي! مرواريد غلتان مي فروشم.»
خاله تا صدا را شنيد, از قصر آمد بيرون و گفت «آهاي عمو! مرواريدها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول معامله نمي كنم. با چشم معامله مي كنم.»
خاله گفت «من هم به تو چشم مي دهم.»
و رفت آن يكي چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش.
باغبان آن يكي چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت هاي نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود.
پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر مي زد بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف مي رفت و وقت گذراني مي كرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. رفت تو و ديد اين باغ با باغ تاجر مو نمي زند. در باغ راه افتاد. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته تو ايوان. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را ماليد و فكر كرد شايد همه اين ها را دارد در خواب مي بيند؛ اما به باغبان كه رسيد, فهميد هر چه را كه مي بيند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان از باي بسم الله شروع كرد و همه واقعه را با آب و تاب براي او شرح داد.
پسر پادشاه فوري فرستاد پدر و مادر دختر و كس و كار خودش را خبر كردند و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد, آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببينم اسب دونده مي خواهي يا شمشير برنده؟»
خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشير برنده به جان خودتان, اسب دونده مي خواهم.»
پسر پادشاه داد گيس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول كردند به صحرا.
قصه ما به سر رسيد؛
كلاغه به خونه ش نرسيد.
  1. 0 / 5
  2.   4 نظرات
  3.   5518 بازدید
  Mina — سلام بسیار زیبا بود ....
  مینو — عالی بود قصه ای بود که یاد بچگیام افتادم...

راه و بي راه

راه و بي راه

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. مرد راست و درستي بود كه مردم به او راه مي گفتند. 
راه, روزي از روزها هواي سفر زد به سرش. اسب رهواري خريد. تهيه و تداركش را ديد و بار و بنديلش را گذاشت تو خورجين و خورجين را بست ترك اسب و از دروازه شهر زد بيرون كه چند صباحي برود جهانگردي كند.
يك ميدان آن طرفتر ديد يك سوار ديگر هم دارد مي رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد كه او هم مسافر است. راه خوشحال شد كه همسفري پيدا كرده و سختي راه برايش آسان مي شود. كمي كه رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسيد «اسم شريفت چيست؟»  
مرد جواب داد «بي راه.» 
راه گفت «اين ديگر چه جور اسمي است؟» 
مرد گفت «من چه كار كنم؟ اين اسمي است كه بابا و ننه ام روم گذاشته اند.» 
راه خيلي تعجب كرد؛ اما ديگر چيزي نگفت. 
بي راه گفت «اين از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چيست؟»  
راه گفت «اسم من راه است.»  
راه و بي راه همين طور رفتند تا رسيدند به چشمه اي كه درخت پر سايه اي كنارش بود. نگاه كردند ديدند سايه برگشته و فهميدند ظهر شده. راه گفت «اينجا جاي با صفايي است. خوب است پياده شويم و ناهاري بخوريم.»
 بي راه گفت «چه عيبي دارد!»  
بعد, پياده شدند. 
بي راه گفت «ما كه حالا حالاها شريك و رفيق راه هستيم. تو سفره ات را واكن, هر چه هست با هم بخوريم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.» 
راه گفت «خيلي هم خوب است. ما كه با هم اين حرف ها را نداريم.» و سفره نانش را واكرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط. » 
چند روزي كه گذشت ته و توي سفره راه درآمد و نوبت رسيد به بي راه كه مرد و مردانه سفره اش را جلو رفيق راهش واكند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بي راه اين كار را نكرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پياده شد و بدون هيچ تعارفي رفت گوشه اي, پشتش را كرد به او و غذاش را خورد. 
راه دو روز صبر كرد و به روي خودش نياورد. آخر سر از گشنگي بي طاقت شد. گفت «رفيق! قرارمان اين نبود.»  ر
بي راه گفت «هر چه حسابش را كردم, ديدم اگر تو را شريك آب و نان خودم بكنم, آذوقه ام زودتر تمام مي شود و گرسنه مي مانم.» 
راه دلتنگ شد. گفت «حالا كه اين جور است, من ديگر آبم با تو به يك جو نمي رود.» 
و راهش را كج كرد به يك طرف ديگر و از بي راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسيد به آسيابي. اسبش را ول كرد تو علف ها و خورجين را ورداشت رفت تو آسياب, كه شب در آنجا راحت بگيرد بخوابد. به اين طرف آن طرف نگاه كرد و ديد گوشه آسياب يك جاي پستو مانندي هست كه تخته سنگي گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجينش را گذاشت زير سرش و گرفت خوابيد. 
نصفه هاي شب از صداي خش و خش از خواب پريد و ديد اي دل غافل, يك شير, يك پلنگ, يك گرگ و يك روباه آمدند تو آسياب. شير گفت «رفقا! بوي آدمي زاد مي آيد.»   ر
پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمي زاد جرئت ندارد پا بگذارد اينجا.»   ر
گرگ گفت «آمدن به اين جور جاها دل مي خواهد.»  
روباه گفت «آدمي زاد عقل دارد؛ جايي نمي خوابد كه آب برود زيرش. مطمئن باشيد غير از ما كسي اينجا نيست و مي توانيم راحت حرف هايمان را بزنيم.»  
شير گفت «رفقا! هر كس چيز تازه اي مي داند, تعريف كند.» 
پلنگ گفت «رو پشت بام همين آسياب يك جفت موش لانه دارند. تو لانه آن ها پر است از اشرفي. شب ها وقتي هوا خوب تاريك مي شود, اشرفي ها را از تو لانه شان در مي آورند, پهن مي كنند رو زمين و تا كله سحر رو آن ها غلت مي زنند. بعد, آن ها را مي برند تو لانه شان.»  
گرگ گفت «دختر پادشاه ديوانه شده. پادشاه گفته هر كس بتواند اين دختر را درمان كند, نصف دارايي و دخترش را مي دهد به او. اما تا حالا هيچ حكيمي نتوانسته دواي دردش را پيدا كند.»  
شير پرسيد «دواي دردش چيست؟»  
گرگ جواب داد «نيم فرسخ بالاتر از اينجا چوپاني زندگي مي كند كه سگ زبر و زرنگي دارد و اين سگ را خيلي دوست دارد. مغز سر اين سگ دواي درد آن دختر است.»  
حرف گرگ كه تمام شد, روباه گفت «در يك فرسخي اين آسياب خرابه اي هست كه يك موقع عصر پادشاهان قديم بوده. در اين خرابه هفت خم خسروي طلا و جواهر زير خاك است و كسي از وجود آن خبر ندارد.»  
حرف هاشان كه تمام شد كمي استراحت كردند و از آسياب رفتند. 
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بيرون؛ رفت رو پشت بام آسياب و ديد, بله, موش ها زمين را با اشرفي فرش كرده اند و دارند رو آن ها غلت مي زنند.  ر
راه, سنگي ورداشت پرت كرد طرف موش ها, آن ها را فراري داد و همه اشرفي ها را جمع كرد, ريخت تو خورجين و صبح زود رفت سر وقت چوپان.  
نيم فرسخي كه راه رفت, همان طور كه گرگ گفته بود, ديد چوپاني آنجاست و سگي دارد كه از گله اش مواظبت مي كند. رفت جلو حال و احوال كرد و گفت «عموجان! اين سگ را مي فروشي؟»
چوپان گفت «نه!»  
راه پرسيد «چرا؟»  
چوپان جواب داد «اين سگ رفيق باوفا و انيس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت مي كند؛ مگر عقلم را از دست داده ام كه آن را بفروشم.»  
راه گفت «بيا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبي به تو مي دهم كه هر كاري مي تواني با آن بكني.»  
چوپان اسم پول را كه شنيد دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر مي خواهي بدهي؟» 
راه گفت «خودت بگو.» 
چوپان گفت «پنجاه اشرفي.»  
راه گفت «دادم.»  
و چوپان گفت «فروختم.» 
راه پنجاه اشرفي داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر. 
وقتي رسيد به شهر, ديد همه غصه دارند. راه از مردي پرسيد «چرا اينجا همه رفته اند تو لاك خودشان و اين قدر سر در گريبان اند.» 
مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه ديوانه شده و هر كاري مي كنند خوب نمي شود. شاه هم حكم كرده مردم غصه دار بشوند.» 
راه پرسيد «چرا براش حكيم نمي آورند؟»  
مرد جواب داد «خدا پدرت را بيامرزد! كجاي كاري؟ ديگر تو اين شهر حكيم پيدا نمي شود.»  
راه گفت «چطور؟»  
مرد جواب داد «براي اينكه دانه به دانه حكيم ها را آوردند بالاي سر اين دختر و چون نتوانستند او را درمان كنند, پادشاه داد سرشان را بريدند.»  
راه گفت «خانه پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان كنم.»  
مرد گفت «به نظرم مي خواهي مادرت را به عزاي خودت بنشاني.» 
راه گفت «به اين كارها چه كار داري. نشاني خانه پادشاه را بده.»  
مرد نشاني داد و راه رفت به دربان باشي قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حكيمي كه مي تواند دخترت را درمان كند, آمده.»  
دربان باشي خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان كني, دختر و نصف داراييم مال تو, اگر نه, جانت مال من.»   
راه گفت «حكم قبله عالم را قبول دارم.»   
و رفت دختر را ديد و گفت حمام را گرم كنند و يك كاسه شير گاو هم بيارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را كشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شير قاتي كرد و ماليد به سر دختر.  
هنوز كارش تمام نشده بود كه دختر يواش يواش حالش جا آمد و گفت «اي واي! خاك عالم بر سرم. اين مرد غريبه اينجا چه كار مي كند.»   
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده كه دخترت خوب شد.»  
پادشاه, خوشحال شد و حكم كرد بساط عروسي راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آيين بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشين خودش كرد.
فرداي آن روز راه رفت سراغ گنج هايي كه روباه صحبتش را كرده بود و آن ها را از زير خاك درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگي ساخت و كوه و كمر زيباي اطرافش را كرد شكارگاه خودش.  
يك روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شكار بود كه ديد سواري دارد مي آيد به طرفش. خوب كه نگاه كرد, ديد رفيقش بي راه است.   
وقتي به هم رسيدند, بي راه خيلي تعجب كرد. ديد حال و روز رفيقش زمين تا آسمان فرق كرده. خيلي سرحال آمده؛ بر اسب زين و برگ طلايي نشسته؛ لباس زربفت پوشيده؛ چكمه ساغري پا كرده و بيست قدم دورتر از او ده غلام زرين كمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.   
بي راه گفت «رفيق, بد نگذرد! اين دم و دستگاه را از كجا به هم زدي؟»  
راه به تفصيل همه چيز را براي او تعريف كرد. بي راه اين حرف ها را كه شنيد, نزديك بود از حسادت بتركد. زود خداحافظيي كرد و راه افتاد سمت آسياب و تنگ غروب رسيد به آنجا و يكراست رفت تو همان جايي كه راه قبلاً خوابيده بود, پناه گرفت.  ر
از قضا, آن شب هم حيوانات قرار داشتند به آسياب بيايند و با هم صحبت كنند.  
نصفه هاي شب, بي راه ديد, بله, سر و كله شير, پلنگ, گرگ, و روباه پيدا شد.   
شير تا پاش راگذاشت تو آسياب, گفت «رفقا! باز هم بوي آدمي زاد مي آيد.»   
پلنگ گفت «نقداً اين خبر را بشنويد تا بعد! امروز آن دو تا موشي را ديدم كه رو پشت بام اين آسياب لانه دارند. حال و روزشان خيلي بد بود. خوب كه پرس و جو كردم, معلوم شد يكي رفته با سنگ زده ناكارشان كرده و اشرفي هاشان را ورداشته رفته.»  
گرگ گفت «خيلي عجيب است! مدتي است سگ چوپان غيبش زده. حتماً يكي او را كشته و مغزش را درآورده.»  
روباه گفت «حالا اين را بشنويد! آن خرابه اي را كه گفتم هفت تا خم خسروي طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده يك عمارت روش ساخته اند به چه قشنگي.»  
شير گفت «معلوم مي شود آدمي زادي اينجا بوده و حرف هاي ما را شنيده. الان هم بوي آدمي زاد مي آيد.» 
روباه پاشد, اين ور آن ور سركشيد و داد زد «رفقا! پيداش كردم.» 
و بي راه را كه داشت از ترس قبض روح مي شد, از پشت تخته سنگ كشيد بيرون.  
شير و پلنگ و گرگ هم پريدند روي او, تكه پاره اش كردند و هر كدام يك تكه اش را خوردند.  
اين بود عاقبت بي راه و سرگذشت راه. قصه ما تمام شد.
  1. 0 / 5
  2.   19 نظرات
  3.   5614 بازدید
  پارسا سورانی — عالی بود عزیزم ????????????????????????...
  پارسا سورانی — مشحر بووووووود...
  امید سورانی — مشهر بود...

هفت برادران

هفت برادران

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. زني بود كه هفت تا پسر داشت و خيلي غصه مي خورد چرا دختر ندارد.  
مدتي گذشت و براي بار هشتم حامله شد. وقتي مي خواست بچه اش را به دنيا بياورد, پسرانش گفتند «ما مي رويم شكار. اگر دختر زاييدي, الك را جلو در آويزان كن تا ما برگرديم خانه و اگر باز هم پسر به دنيا آوردي تفنگ را آويزان كن كه ما برنگرديم؛ چون ديگر بدون خواهر طاقت نداريم پا به اين خانه بگذاريم.»  
پسرها اين را گفتند و از خانه رفتند بيرون.  
طولي نكشيد كه زن دختر زاييد و خيلي خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بي زحمت الك را آويزان كن جلو در؛ الان است كه پسرانم برگردند.»  
ولي زن برادرش كه بچه نداشت, حسودي كرد و به جاي الك تفنگ را آويخت.   
پسرها وقتي برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را كج كردند؛ پشت به خانه و رو به بيابان رفتند و ديگر پيداشان نشد.  
سال ها گذشت و دختر بزرگ شد.  
يك روز كه داشت با رفقاش بازي مي كرد, ديد وقتي آن ها مي خواهند حرفشان را به او بقبولانند, مي گويند «به جان برادرم قسم راست مي گويم.»  
دخترك فكر كرد من كه برادر ندارم بايد چه بگويم كه حرفم را باور كنند؟ بعد, گفت «به جان گوساله مان قسم راست مي گويم.»  
رفقاش گفتند «چرا به جان هفت برادرت قسم نمي خوري؟»  دختر گفت من برادر ندارم.  
گفتند «اي دروغگو! تو هفت تا برادر داري؛ آن وقت به جان گوساله تان قسم مي خوري و مي خواهي حرفت را باور كنيم.»  
دختر افتاد به گريه رفت خانه و به مادرش گفت «بچه ها سر به سرم مي گذارند و مي گويند تو هفت تا برادر داري!»
مادرش گفت «راست مي گويند دخترم.»  
دختر گفت «چرا تا حالا به من نگفته بودي؟»   
مادرش گفت «مي خواستم غصه نخوري؛ چون برادرهات همان روزي كه تو آمدي به دنيا از خانه رفتند و ديگر برنگشتند.»   ر
دخترك گفت «خودم مي روم آن ها را پيدا مي كنم.»   
و راه افتاد رفت و رفت تا به خانه اي رسيد.   
دختر هر چه در زد, خبري نشد. آخر سر خودش در را وا كرد رفت تو. ديد هيچ كس در خانه نيست؛ اما پيدا بود كساني در آنجا زندگي مي كنند كه در آن موقع رفته اند بيرون.   
دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشه اي پنهان شد ببيند چه پيش مي آيد. طولي نكشيد كه هفت مرد آمدند خانه. وقتي ديدند غذا آماده است, همه جا جارو شده خيلي تعجب كردند.  
گفتند «اين چه معني دارد؟»  
اما هر چه فكر كردند عقلشان به جايي نرسيد.    
چند روز به همين ترتيب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. يك روز پسرها قرار گذاشتند يكي از آن ها بماند در خانه و گوشه اي پنهان شود, بلكه بفهمد چه سري در كار است كه وقتي آن ها در خانه نيستند خانه جارو مي شود و غذا آماده.  
آن روز, شش تا از پسرها رفتند بيرون و هفتمي ماند خانه و گوشه اي پنهان شد. دخترك به خيال اينكه كسي خانه نيست, از جايي كه قايم شده بود درآمد و بنا كرد به رفت و روب. بعد, غذا پخت و رفت آب آورد تا خمير درست كند و نان بپزد, كه پسر پريد بيرون؛ دست دختر را گرفت و گفت «بگو ببينم كي هستي و اينجا چه كار مي كني؟» 
دختر گفت «دارم دنبال هفت تا برادرم مي گردم.»  
پسر پرسيد «از كي برادرهات را گم كرده اي؟»  
دختر جواب داد «از روزي كه من آمدم دنيا, آن ها به خانه برنگشتند.»  
پسر خيلي خوشحال شد و گفت «غلط نكنم تو خواهر ما هستي. همين جا بمان تا برم برادرهام را خبر كنم.» 
بعد, رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسيدند «چطور شد برادرهات خانه و زندگيشان را ترك كردند.»  
دختر گفت «قبل از دنيا آمدن من, برادرهام كه خيلي دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شكار و به مادرم گفتند اگر دختر زاييدي الك را جلو در آويزان كن و اگر پسر به دنيا آوردي تفنگ را بياويز كه ما بفهميم چه شده و به خانه برنگرديم. من كه آمدم دنيا مادرم خيلي خوشحال شد كه دختر زاييده و به زن برادرش گفت برو الك را بياويز بالاي در. او هم از حسوديش رفت و به جاي الك تفنگ را آويزان كرد.»  
برادرها از خوشحالي خواهرشان را غرق بوسه كردند و به او گفتند «مدتي پيش ما بمان تا ببينيم بعدش خدا چه مي خواهد.»  
در اين ميان زن دايي شان آن قدر از خود راضي شده بود كه ديگر خدا را بنده نبود. يك شب از ماه پرسيد «اي ماه! بگو ببينم تو زيباتري يا من؟»  
ماه جواب داد «نه تو نه من؛ خواهر هفت برادران از همه زيباتر است.»  
زن دايي با خودش گفت «من را ببين كه دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم كرده اند و دختر هم رفته وردست آن ها, بايد برم هر طور شده او را پيدا كنم و بلايي سرش بيارم كه ماه ديگر اسمش را نبرد و خوشگلي او را به رخم نكشد.»  
بعد, راه افتاد از اين ديار به آن ديار و از اين ده به آن ده گشت و خانه آن ها را پيدا كرد. دختر از ديدن زن دايي اش خوشحال شد و او را برد تو خانه. 
زن دايي دختر گفت «خيلي تشنه ام, كمي آب بيار بخورم.»   
دختر رفت آب آورد. زن آب نوشيد و گفت «حالا خودت بخور.»  
دختر گفت «تشنه نيستم.»  
زن دايي اش گفت «دستم را رد نكن.»  
دختر كاسه آب را گرفت و خورد. زن دايي اش دزدكي انگشتري خودش را انداخت تو كاسه آب و دختر افتاد و مرد. زن با خودش گفت «حالا دلم سبك شد.»  و پا شد تند رفت پي كارش.  
وقتي برادرها برگشتند خانه, ديدند خواهرشان افتاده زمين و مرده و بنا كردند به گريه زاري. آخر سر هم دلشان نيامد او را به خاك بسپارند. صندوقي درست كردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. يك طرف صندوق را با طلا و طرف ديگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول كردند به صحرا.
از قضاي روزگار, پسر پادشاه در آن روز رفت به شكار و ديد شتري در صحرا سرگردان است و صندوقي بسته شده پشتش كه يك طرفش طلاست و طرف ديگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به كاخ خودش و صندوق را آورد پايين و درش را واكرد. ديد جنازه دختر زيبايي تو صندوق است.  
پسر پادشاه به كنيزهاش دستور داد دختر را بشورند, كفن كنند و به خاك بسپارند. 
در اين موقع پسركي كه نزديك جنازه دختر ايستاده بود, گفت «برويد كنار!» 
و دست برد از دهان دختر انگشتري را درآورد و دختر تكاني خورد, چشم هاش را واكرد و بلند شد نشست.  
كنيزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند «دختر زنده شد؛ حالا چه دستور مي دهي؟»  
پسر پادشاه آمد ديد دختري به قشنگي ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پاشاه از حال و روز دختر جويا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل كرد.   
پسر پادشاه گفت «حاضري زن من بشوي؟» 
دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند.  پسر پادشاه فرستاد دنبال زن دايي دختر و او را بسزاي عملش رساندند و  بعد, هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسي كرد.

 

  1. 0 / 5
  2.   1 نظرات
  3.   3476 بازدید
  حانیه — اثر کیست؟...

پرنده طلايي

پرنده طلايي

روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند.  
سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند.   
روزي از روزها, وقتي رفت دامش را جمع كند, ديد پرنده طلايي قشنگي افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توي توبره اش كه يك دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «اي مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد كن. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.»   
پيرمرد گفت «اي پرنده طلايي! من آرزو دارم از زندگي در اين آسياب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبي زندگي كنم.»   
پرنده طلايي گفت «آزادم كن تا تو را به آرزويت برسانم.»   
پيرمرد پرنده طلايي را آزاد كرد.  
پرنده طلايي پيرمرد و پيرزن را برد به خانه قشنگي كه در كنار جنگلي قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراك در آن مهيا بود.   
پرنده طلايي گفت «اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبي و خوشي زندگي كنيد.»  
بعد, يكي از پرهاش را داد به آن ها. گفت «هر وقت با من كاري داشتيد, اين پر را آتش بزنيد فوراً حاضر مي شوم.» و خداحافظي كرد و پر زد و رفت.  
پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت با آن ها ياري كرد و زندگيشان از اين رو به آن رو شد. ديگر هيچ غم و غصه اي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مي شدند. با هم گشتي مي زدند. بعد مي آمدند مي نشستند تو ايوان. سماور را آتش مي كردند. صبحانه مي خوردند و باز در ميان سبزه و گل ها گشت مي زدند و وقت مي گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آن ها كاري داشت.  
دو سه سالي گذشت. يك روز پيرزن به پيرمرد گفت «تا كي بايد تك و تن ها در گوشه اين جنگل سوت و كور زندگي كنيم؟»  
پيرمرد گفت «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مشقتي صبح را به شب مي رسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مي آمد يك وجب زمين خشك پيدا نمي شد كه روي آن بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پايمان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.»  
پيرزن گفت «نخير! اين طور هم كه تو مي گويي نيست. آدمي زاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرنده طلايي را حاضر كن كه فكري به حال ما بكند والا در اين بر بيابان و بين اين همه جك و جانور دق مي كنم.»  
پيرمرد وقتي ديد گوش زنش به اين حرف ها بدهكار نيست و هر چه به او مي گويد فايده اي ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد.  
پرنده طلايي في الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟» 
پيرمرد گفت «از اين زن بپرس.»   
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, ما در اينجا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ تنابنده اي دور و بر ما نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدمي زاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند, پيش خداي خودمان رو سفيد بشويم.»  
پرنده طلايي گفت «اشكالي ندارد. اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»  
پرنده آن ها را به شهري برد و عمارت بزرگي در اختيارشان گذاشت كه از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد در آن وجود داشت.
پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد ذوق زده شد و به پيرمرد گفت «ديدي هي مي گفتم آدمي زاد نبايد قانع باشد و تو همه اش مخالفت مي كردي و نق مي زدي. حالا اينجا براي خودت كيف كن.»  
پرنده طلايي گفت «كار ديگري با من نداريد؟»   
گفتند «نه! برو به سلامت.»    
پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظي كرد و رفت.   
پيرمرد و پيرزن زندگي تازه شان را شروع كردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مي زدند. شب ها به مهماني مي رفتند و خوش و خرم زندگي مي كردند.   
يكي دو سال بعد, پيرزن به شوهرش گفت «اي پيرمرد! حالا كه اين پرنده طلايي در خدمت ما هست و هر چه بخواهيم برامان آماده مي كند, چرا به اين زندگي قانع باشيم؟» 
پيرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش بيچاره مي شويم.»  
پيرزن گفت «دنيا ارزش اين حرف ها را ندارد. يالا برو پر را بيار آتش بزن كه حوصله ام از دست اين زندگي سر رفته.»
خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روي ناچاري رفت پر را آورد و آتش زد.  
پرنده طلايي حاضر شد و گفت «ديگر چه خبر شده؟»  
پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.»  
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي ما از اين وضع خيلي ناراحتيم.»  
پرنده پرسيد «چه مشكلي داريد؟»  
پيرزن جواب داد «دلم مي خواهد شوهرم را حاكم اين شهر بكني و من هم بشوم ملكه.» 
پرنده طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد.»  
پرنده از روي هوا و آن ها از روي زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصري كه در آن وزير و خزانه دار و كلفت و كنيز و جلاد دست به سينه آماده خدمت بودند.  
پرنده گفت «از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر كاري با من نداريد ديگر برم.»  
گفتند «برو به خير و به سلامت.»  
پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد و خداحافظي كرد و رفت.  
پيرزن و پيرمرد در مدتي كه حاكم و ملكه شهر بودند آن قدر خودخواه و خوشگذران شدند كه به كلي مردم را فراموش كردند. 
پيرزن وقتي به حمام مي رفت به جاي آب تنش را با شير مي شست و بعد مي گرفت در آفتاب مي خوابيد كه چين و چروك پوستش صاف بشود.   
يك روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توي آفتاب. در اين موقع تكه ابري در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت.  
پيرزن عصباني شد. شوهرش را صدا زد و گفت «اي ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟»   
پيرمرد گفت «من از كجا بدانم.»  
پيرزن گفت «يالا برو پر را بيار آتش بزن كه با پرنده طلايي كار دارم.»    
پيرمرد گفت «اين دفعه چه خيالي داري؟»   
پيرزن داد كشيد «لغز نخوان پيرمرد. زود كاري را كه مي گويم بكن والا پوستم نرم نمي شود.»   
پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد.  
پرنده طلايي حاضر شد و گفت «اين دفعه چه مي خواهيد؟»  
پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.»   
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايه اش را انداخت رو من. مي خواهم فرمان زمين و آسمان را بدي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.»  
پرندة طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»  
پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون, يك دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خل به پا كرد كه چشم چشم را نمي ديد.  
پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابه اي كه قبلاً در آن زندگي مي كردند.   
پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسه اي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم