دختران انار

روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت.
يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد.
روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.»
پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.»
زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.»
پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»
زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟»
پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.»
پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.»
پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!»
و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!»
پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟»
پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
اين يكي هم افتاد و مرد.
در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.»
هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.»
درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.
كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.»
و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.»
خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.»
دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.»
بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنه بچه بشورم؟ حيف نيست؟»
خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.»
دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.»
بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.»
دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.»
دختر انار جوابش را نداد.
دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟»
«من دختر انارم.»
«اينجا چه مي كني تك و تنها؟»
«شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.»
«اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟»
«جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.»
«خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.»
«توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.»
دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد.
دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوته نسترن و ايستاد لب چشمه.
كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.»
دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.»
پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟»
دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟»
«از يك دده سياه امانت گرفتم.»
«رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟»
«از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.»
«چشم هات چرا چپ شده؟»
«از بس كه چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟»
«از بس كه بلند شدم و نشستم.»
پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد.
دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه.
هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.»
پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را راه انداخت.
چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»
پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.»
دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.»
پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد.
اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد.
وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد.
دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.»
پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.»
اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند.
از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.»
دده سياه گفت «وردار ببر.»
پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است.
پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.»
فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.»
دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانه پيرزن ماندگار شد.
روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.»
دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.»
پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.»
دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.»
پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.»
پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصله پرورش اسب نداري.»
پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.»
پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.»
پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد.
چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.»
غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانه پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست.
غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.»
دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.»
اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند.
روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد.
دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.»
پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.»
دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبله عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.»
پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.»
دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟»
دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.»
پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.»
بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند.
دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.»
به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.»
دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ.
«من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»
دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.»
دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.»
دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.»
پسر پادشاه گفت «تا همه مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.»
دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»
به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.»
پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان.
بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند.
  1. 0 / 5
  2.   6 نظرات
  3.   3427 بازدید
  زی زی — عالی بود...ولی درسته اون دده سیاه بد جنس بوده اما حامله بوده چطور میشه بسته ب یک اسب و انداخت توی جنگل.....!!!؟؟؟...
  مینا — سلام ،من در سن ۵ سالگی که بودم خاله من این داستان رو از یک کتاب قدیمی برام میخوند اگه ممکنه اسم کتاب رو بهم بگید ممنونم میشم....
  فاطمه تقی پور — ?????????...

قصه آه

يكي داشت؛ يكي نداشت. تاجري سه تا دختر داشت.
روزي از روزها تاجر مي خواست براي تجارت به شهر ديگري برود و به دخترهايش گفت «هر چه دلتان مي خواهد بگوييد تا برايتان بيارم.»
اولي گفت «براي من يك پيراهن بيار.»
دمي گفت «براي من جوراب بخر.»
دختر كوچكتر گفت «من گل مي خواهم كه بزنم به موي سرم.»
تاجر رفت پي كسب و كارش و وقت برگشتن پيرهن و جوراب خريد, اما يادش رفت گل بخرد.
وقتي برگشت خانه و چشمش افتاد به دختر كوچكش, يك دفعه يادش آمد گل نخريده و آه كشيد. در اين موقع يكي در زد. تاجر رفت ديد غريبه اي ايستاده دم در.
تاجر پرسيد «تو كي هستي؟»
غريبه گفت «من آه هستم. براي دختر كوچكترت گل آورده ام كه بزند به موهاش.»
تاجر خوشحال شد. گل را گرفت آورد داد به دخترش. دختر ديد عجب گل قشنگي است و آن را زد به موهاش.
سه روز بعد, باز در زدند. تاجر رفت در را باز كرد؛ ديد دوباره آه آمده دم در.
تاجر گفت «اين دفعه چي آورده اي؟»
آه گفت «هيچي. آمده ام صاحب گل را ببرم.»
تاجر رفت تو فكر كه چه كار بكند و چه كار نكند. عاقبت گفت «بيا و از اين كار بگذر.»
آه گفت «ممكن نيست. الا و بلا بايد دختر را ببرم.»
آخر سر تاجر رضايت داد و رفت دختر كوچكترش را آورد سپرد به دست آه.
آه چشم هاي دختر را بست. او را نشاند ترك اسبش و راه افتاد.
وقتي آه چشم دختر را باز كرد, دختر ديد در باغ خيلي بزرگ و زيبايي است كه از لاي هر گل و هر بوته آوازي به گوش مي رسد.
دختر پرسيد «اينجا كجاست؟»
آه جواب داد «اينجا خانه تست.»
چند روز گذشت. دختر به غير از خودش و آه كسي را نديد. فقط مي خورد و مي خوابيد و در باغ گردش مي كرد.
روزي دلش براي پدر و مادرش تنگ شد و از دلتنگي آه كشيد. آه آمد و پرسيد «چرا آه كشيدي؟»
دختر گفت «دلم براي پدر و مادرم تنگ شده.»
آه گفت «فردا مي برمت پيش آن ها.»
روز بعد, آه چشم هاي دختر را بست. او را نشاند ترك اسبش و راه افتاد به طرف خانه تاجر. دم در گذاشتش زمين. چشم هاش را باز كرد و گفت «فردا مي آيم دنبالت.»
دختر رفت تو. با همه روبوسي كرد و نشست به صحبت و درد دل كردن. دختر گفت «تك و تنها توي باغي زندگي مي كنم و يك خدمتكار دارم كه هر كاري بگويم انجام مي دهد. خورد و خوراك هم فراوان است.»
خاله دختر گفت «دخترم! اين طورها هم كه مي گويي نبايد باشد. حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است. بايد از ته و توي اين كار سر دربياري. بگو ببينم! شب ها پيش از خواب چه چيزي به تو مي دهد بخوري؟»
دختر گفت «فقط يك استكان چاي.»
خاله اش گفت «يك شب نخور و انگشتت را زخمي كن و روش نمك بريز كه خوابت نبرد؛ آن وقت ببين چه پيش مي آيد.»
فرداي آن روز آه آمد و باز دختر را برد به همان باغ.
همين كه شب شد و دختر خواست بخوابد, آه براش چاي آورد. دختر چاي را دزدكي ريخت زير فرش. بعد انگشتش را زخمي كرد و روش نمك ريخت و خودش را به خواب زد.
نصف شب صداي پا شنيد. زير چشمي نگاه كرد. ديد آه فانوس به دست دارد مي آيد و براي جواني كه مانند ماه قشنگ است راه را روشن مي كند.
جوان نزديك دختر كه رسيد از آه پرسيد «امروز حال خانم چطور بود؟»
آه جواب داد «خوب بود.»
جوان گفت «چايش را خورد و خوابيد؟»
آه گفت «بله آقا.»
و جوان و دختر را تنها گذاشت و رفت.
جوان لباس هايش را كند و خواست كنار دختر بخوابد كه دختر پا شد نشست و گفت «تو كي هستي؟»
جوان گفت «من صاحب تو هستم.»
دختر گفت «چرا تا حالا خودت را نشان نمي دادي؟»
جوان گفت «آدمي زاد شير خام خورده, وفا ندارد. فكر مي كردم من را نبيني بهتر است؛ اما حالا كا رازم فاش شد ديگر پنهان نمي شوم.»
صبح فردا آه آمد جوان را بيدار كرد. جوان گفت «بگو باغ گل سرخ را مرتب كنند, مي خواهم آنجا صبجانه بخورم.»
آه رفت و كمي بعد جوان و دختر پا شدند و رفتند به باغ گل سرخ. دختر باغي ديد كه زبان از وصفش عاجز است و فقط دو چشم مي خواست تماشايش كند. همه جا پر بود از همان گل هايي كه آه برايش آورده بود.
دختر خواست گلي بچيند, اما دستش نرسيد. جوان دست دراز كرد گل را بچيند, دختر ديد پر كوچكي چسبيده زير بغل جوان و دست برد پر را كند, كه ناگهان هوا تيره و تار شد و دختر بيهوش افتاد بر زمين. وقتي چشم باز كرد ديد از آن باغ پر كل و شكوفه خبري نيست و جوان هم مرده است.
دختر آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «يك دست لباس سياه برايم بيار.»
آه رفت برايش لباس سياه آورد. دختر سراپا سياه پوشيد. نشست بالا سر جوان و آن قدر قرآن خواند و اشك ريخت كه خسته شد. آخر سر وقتي ديد چاره اي ندارد به آه گفت «من را ببر بازار بفروش.»
آه او را برد بازار فروخت. دختر بعد از يكي دو روز پي برد در خانه صاحبش همه سياه پوشيده اند و هميشه غمگين اند. علت آن را پرسيد. كنيزي گفت «از وقتي پسر جوان و يكي يك دانه خانم خانه گم شده, همه لباس سياه مي پوشيم.»
دختر هميشه به فكر شوهرش بود و آرزو داشت راه نجاتي براي او پيدا كند و از بس فكرش مشغول بود شب ها خوابش نمي برد.
يك شب ديد دايه پسر گم شده فانوسي برداشت و بي سر و صدا بيرون رفت. دختر كه خواب به چشمش نمي آمد, با خود گفت «ببينم اين نصف شبي مي خواهد كجا برود.»
آهسته بلند شد سايه به سايه دايه افتاد به راه. دايه از چند حياط تو در تو گذشت تا به حوضي رسيد. زيرآب حوض را كشيد. آب حوض خالي شد و تخته سنگي در كف حوض پيدا شد. تخته سنگ را زد كنار و از پلكان زير تخته سنگ رفت پايين و به زير زميني رسيد كه در آن پسر جواني به چهار ميخ كشيده شده بود.
دايه به پسر گفت «فكرت را كردي؟ حرفم را قبول مي كني يا نه؟»
پسر گفت «نه!»
دايه حرفش را دوباره و سه باره تكرار كرد و پسر باز هم قبول نكرد. عاقبت دايه عصباني شد. با شلاق افتاد به جان پسر و زد سر و صورت پسر را آش و لاش كرد. بعد بشقاب پلويي را كه با خودش آورده بود به زور به پسر خوراند و خواست برگردد كه دختر پيش از او راه افتاد. برگشت خانه و رفت سر جايش دراز كشيد و خود را زد به خواب.
دايه صبح زود پا شد رفت حمام. دختر به يكي از كنيزها گفت «ديشب خوابي ديده ام كه مي ترسم اگر خانم آن را بشنود از خوشحالي غش كند و الا مي رفتم به او مي گفتم.»
حرف دختر دهان به دهان توي خانه گشت تا به گوش خانم خانه رسيد. خانم خانه دختر را صدا زد و گفت «بيا ببينم ديشب چه خوابي ديده اي كه مي ترسي آن را براي من تعريف كني.»
دختر گفت «خانم جان! دنبال من بيا تا برايت تعريف كنم.»
و راه افتاد از يك به يك حياط ها گذشت. دختر گفت «خانم جان! اين ها عين همان هايي است كه در خواب ديده ام؛ در هم همان در است. بله! اين هم از حوض! حالا بفرماييد زيراب حوض را بكشيد تا ببينيم باقيش هم درست در مي آيد يا نه.»
زياد درد سرتان ندهم! رفتند و رفتند تا رسيدند به زير زمين. پسر داد كشيد «حرام زاده! شب آمدنت بس نيست كه روز هم آمده اي؟»
خانم صداي پسرش را شناخت و تند دويد رفت بغلش كرد. دختر گفت «خانم جان! اين همان پسري است كه در خواب ديدم.»
پسر را از زير زمين درآوردند, شستند و حكيم آوردند زخم هاش را مرهم گذاشت. پسر شرح داد كه چطور دايه او را برده بود در زير زمين به چهار ميخ كشيده بود.
در اين موقع در زدند. خانم خانه گفت «برويد در را باز كنيد. حتم دارم دايه از حمام برگشته.»
كنيزي رفت در را باز كرد. پاي دايه به حياط كه رسيد به همه نوكر و كلفت ها توپ و تشر زد كه كدام گوري بوديد زود نيامديد در را باز كنيد؟
اما تا پسر را ديد يك دفعه از جوش و جلا افتاد؛ رنگش مثل گچ سفيد شد و مات و مبهوت ماند. خانم خانه امر كرد دايه را ريز ريز كردند و ريزه هايش را جلو سگ ها ريختند. بعد به دختر گفت «مي خواهم زن پسر من بشوي.»
دختر گفت «الان نمي توانم شوهر كنم. بايد عده ام سر بيايد.»
دختر كه مي دانست دواي دردش جاي ديگر است آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «من را ببر بالاي سر او.»
آه دختر را برد بالا سر شوهرش. دختر شروع كرد به گريه كردن و خواندن قرآن و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه او را دوباره برد بازار فروخت. اين بار هم دختر ديد خانه صاحبش ماتم زده است. پرسيد «اينجا چه خبر است؟»
گفتند «خانم اين خانه سال ها پيش يك بچه اژدها زاييده و آن را انداخته تو زير زمين. اژدها روز به روز بزرگتر مي شود, اما خانم نه دلش مي آيد او را بكشد و نه دلش را دارد كه قضيه را بر ملا كند و به همه بگويد كه اژدها زاييده.»
اين گذشت تا يك روزي دختر به خانم خانه گفت «خانم جان! چقدر خوب مي شد اگر من را مي انداختي جلو اژدها.»
خانم گفت «مگر عقل از سرت پريده؟»
دختر آن قدر اصرار كرد كه زن كلافه شد و آخر سر قبول كرد.
دختر گفت «من را بگذاريد تو كيسه چرمي؛ درش را محكم ببنديد و بندازيد جلو اژدها.»
دختر را همان طور كه خودش گفته بود انداختند جلو اژدها. اژدها به كيسه نگاهي كرد و گفت «دختر! زود از جلدت بيا بيرون تا بخورمت.»
دختر گفت «چرا تو از جلدت در نيايي و من در بيايم؟»
اژدها گفت «سر به سر من نگذار؛ زود بيا بيرون.»
دختر گفت «تا تو در نيايي من در نمي آيم.»
دختر و اژدها آن قدر بگو مگو كردند كه عاقبت حوصله اژدها سر رفت و از جلدش آمد بيرون و پسري شد مانند ماه.
دختر هم از كيسه درآمد و با پسر نشست به صحبت كردن.
مدتي كه گذشت خانم خانه به كنيزهايش گفت «برويد ببينيد چه بلايي بر سر دختر بيچاره آمده.»
كنيزها رفتند با ترس و لرز از درز در نگاه كردند ديدند اژدها كجا بود! دختر مثل يك دسته گل نشسته و دارد با پسري مانند ماه صحبت مي كند. تند برگشتند و آنچه را ديده بودند براي خانم تعريف كردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پيش او. خدا را شكر كرد و به آن ها گفت «خوب است شما با هم زن و شوهر بشويد.»
دختر كه مي دانست دواي دردش جاي ديگر است, گفت «صبر كنيد عده ام سر بيايد, آن وقت با هم عروسي مي كنيم.»
بعد همين كه دور و برش خلوت شد آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور كه ديده بودي خوابيده.»
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه كرد و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه دختر را برد بازار فروخت.
اين دفعه هم مردي دختر را خريد و برد به خانه. كنيزها به دختر گفتند «در اين خانه رسم اين است كه هر كنيز تازه واردي بايد شب اول دم پاي آقا و خانم خانه بخوابد.»
دختر گفت «باشد!»
و وقت خواب كه رسيد رفت دم پاي آقا و خانم خوابيد.
نصفه هاي شب دختر بيدار شد, ديد خانم پا شد رفت شمشيري آورد سر شوهرش را گوش تا گوش بريد و شمشير را پاك كرد گذاشت رو طاقچه. بعد هفت قلم آرايش كرد, لباس پوشيد رفت دم در و نشست به ترك سواري كه منتظرش بود و با هم افتادند به راه.
دختر به دنبالشان راه افتاد و ديد چند كوچه آن طرفتر از اسب پياده شدند و در خانه اي را زدند و رفتند تو.
دختر رفت از شكاف در نگاه كرد؛ ديد چهل حرامي دور تا دور نشسته اند. سر دسته حرامي ها از زن پرسيد «چرا دير كردي امشب؟»
زن جواب داد «چه كار كنم خوابش نمي برد.»
بعد تا سحر زدند و رقصيدند و شادي كردند.
دختر پيش از خانم برگشت خانه و رفت سر جايش دراز كشيد و خودش را زد به خواب.
طولي نكشيد كه خانم به خانه رسيد و از توي قوطي كوچكي يك پر و مقداري روغن درآورد. روغن را با پر به گردن شوهرش ماليد و سرش را چسباند به گردنش.
مرد عطسه كرد و بيدار شد. به زنش گفت «كجا رفته بودي بدنت سرد است.»
زن گفت «تو كه نمي داني من تا صبح از دل درد چه مي كشم و چند مرتبه بايد بروم بيرون.»
فردا شب وقت خواب كه رسيد دختر باز هم دم پاي آقا و خانم خوابيد.
نيمه هاي شب زن مثل شب پيش يواش بلند شد سر شوهرش را بريد گذاشت كنج طاقچه و از خانه رفت بيرون.
دختر پاشد. قوطي را آورد و با پر و روغن سر مرد را چسباند به بدنش. مرد عطسه كرد و بيدار شد و از دختر سراغ زنش را گرفت.
دختر گفت «پاشو برويم زنت را نشانت بدهم.»
آن وقت مرد را به جايي برد كه شب پيش زنش به آنجا رفته بود.
مرد ديد چهل حرامي گرد هم نشسته اند و زنش دارد وسط آن ها مي زند و مي رقصد. خواست برود تو و حسابشان را برسد, اما ديد اين طوري زورش به آن ها نمي رسد. رفت به اصطبل و اسب ها را باز كرد. اسب ها سر و صدا راه انداختند و شروع كردند به شيهه كشيدن. مرد برگشت دم در اتاق ايستاد. شمشيرش را كشيد و سر هر كسي را كه از اتاق آمد بيرون زد.
وقتي همه حرامي ها را كشت, رفت سراغ سر دسته حرامي ها و زنش كه توي اتاق مانده بودند. آن ها را هم از دم شمشير گذراند و برگشت دست دختر را گرفت و برگشتند خانه.
به خانه كه رسيدند, مرد به دختر گفت «بيا زن من بشو تا تمام مال و ثروتم را به تو بدهم.»
دختر گفت «نه! من دل در دام ديگري دارم. اگر مي خواهي به من خوبي كني قوطي پر و روغن را به من بده.»
مرد قوطي را به دختر داد.
دختر آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور كه ديده بودي مثل سنگ افتاده و از جايش جم نخورده.»
دختر گفت «من را ببر بالا سرش.»
آه دختر را برد به همان باغي كه شوهرش در آنجا افتاده بود. دختر قوطي را درآورد و با پر كمي روغن به زير بغل پسر ماليد. پسر عطسه اي كرد؛ پاشد نشست و دختر را بغل كرد و بوسيد.
درخت ها باز گل كردند و پرنده ها بنا كردند به آواز خواندن.
شما را به خير و ما را به سلامت!
  1. 0 / 5
  2.   1 نظرات
  3.   2850 بازدید
  علی — یاد بچگیم افتادم اسم کتاب چی بود...

پيله ور

پيله ور

يكي بود؛ يكي نبود. پيله وري بود كه يك زن داشت و يك پسر شيرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند كه پيله ور از دنيا رفت. 
زن پيله ور ديگر شوهر نكرد و هم و غمش را صرف بزرگ كردن پسرش كرد. 
كم كم هر چه در خانه داشت فروخت خرج كرد و تا بهرام را به هيجده سالگي رساند ديگر چيزي براش باقي نماند, مگر سيصد درم پول نقره كه براي روز مبادا گذاشته بود.  
يك روز اول صبح, بهرام را از خواب بيدار كرد و گفت «فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاي تو بيوه نشسته. شكر خدا هر جور كه بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بد دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو را به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگي را رو به راه كني و كسب و كار پدرت را پيش بگيري. بروي بازار, از يك دست چيزي بخري و از دست ديگر چيزي بفروشي و پول و پله اي پيدا كني كه بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم.» 
بعد رفت از بالاي رفت كيسه اي را آورد. گرد و خاكش را تكاند. درش را واكرد و صد درم از توي آن درآورد داد به بهرام. گفت «اين را بگير و به اميد خدا كارت را شروع كن .»  
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و به طرف بازار راه افتاد. 
داشت از چار سوق بازار مي گذشت كه ديد چند جوان گربه اي را كرده اند تو كيسه و گربه يك بند ونگ مي زند. بهرام رفت جلو پرسيد «چرا بي خودي جانور بيچاره را آزار مي دهيد؟»
جوان ها جواب دادند «نمي خواهد دلت به حالش بسوزد! الان مي بريم مي اندازيمش تو رودخانه و راحتش مي كنيم.» 
بهرام گفت «اين كار چه فايده اي دارد؟ در كيسه را وا كنيد و بگذاريد حيوان زبان بسته هر جا كه مي خواهد برود.»
گفتند «اگر خيلي دلت مي سوزد, صد درم بده به ما, گربه مال تو.» 
بهرام صد درمش را داد و گربه را از كيسه درآورد و آزاد كرد. 
گربه به بهرام نگاه محبت آميزي كرد؛ خودش را به پاي او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت «خوبي هيچ وقت فراموش نمي شود.» 
و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد. 
تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد «بگو ببينم چه كردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟» 
بهرام هر چه را كه آن روز در بازار ديده بود بي كم و زياد تعريف كرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چيزي به او نگفت. 
فردا صبح, مادر گفت «پسرجان! ديروز پولت را دادي و جان جانوري را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فكر گذران زندگي خودمان باشي. امروز صد درم ديگر مي دهم به تو كه بروي بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را در بياري.» 
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار. 
نرسيده به ميدان شهر ديد چند جوان به گردن سگي قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را مي برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت «اين سگ را كجا مي بريد؟» 
گفتند «مي خواهيم ببريم از بالاي باروي شهر پرتش كنيم پايين.» 
بهرام گفت «اين كار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوان باوفا براي خودش آزاد بگردد.»
گفتند «اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد درم بده آزادش كن.»
بهرام صد درهم داد و سگ را آزاد كرد. 
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت «اي آدمي زاد شير پاك خورده! خوبي كردي, خوبي خواهي ديد.»
و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد. 
بهرام غروب آن روز هم, مثل ديروز, شرمنده و دست خالي برگشت خانه. مادرش وقتي شنيد بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت كرد. 
روز سوم, مادر بهرام صد درم داد به او و گفت «امروز ديگر روز كسب و كار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهي ديگر آه نداريم كه با ناله سودا كنيم.» 
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اين طرف و آن طرف گشت چيزي براي خريد و فروش پيدا نكرد. نزديك غروب رفت كنار ديواري نشست تا كمي خستگي در كند كه ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مي كنند و مي خواهند جعبه اي را آتش بزنند. پرسيد «توي اين جعبه چي هست كه مي خواهيد آن را آتش بزنيد؟»
جواب دادند «يك جانور قشنگ و خوش خط و خال.» 
گفت «اين كار را نكنيد. آزادش كنيد برود دنبال كار خودش.» 
گفتند «اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد درم بده, اين جعبه مال تو. آن وقت هر كاري مي خواهي با آن بكن.»
بهرام نتوانست طاقت بياورد و پول هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واكند, گفتند «اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واكن.»
بهرام جعله را برد بيرون شهر و تا درش را باز كرد, ديد ماري از توي آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار كند كه مار گفت «چرا مي خواهي فرار كني؟ ما هيچ وقت به كسي كه به ما آزار نرسانده, آزار نمي رسانيم. به غير از اين, تو جانم را نجات داده اي و من مديون تو هستم.»
بهرام سر به گريبان روي تخته سنگي نشست و به فكر فرو رفت. مار پرسيد «چرا يك دفعه غصه دار شدي و زانوي غم بغل گرفتي؟»
بهرام سرگذشتش را براي مار تعريف كرد و آخر سر گفت «حالا مانده ام كه با چه رويي بروم خانه.»
مار گفت «غصه نخور! همان طور كه تو به من كمك كردي, من هم به تو كمك مي كنم.» 
بهرام گفت «از دست تو چه كمكي ساخته است؟» 
مار گفت «پدر من رييس مارهاست و به او مي گويند كيامار و جز من فرزندي ندارد. تو را مي برم پيش او و شرح مي دهم كه تو چه جور جانم را نجات دادي و نگذاشتي بچه يكي يك دانه اش در آتش بسوزد و خاك و خاكستر شود. آن وقت پدرم از تو مي پرسد به جاي اين همه مهرباني چه چيزي مي خواهي به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مي خواهم. اگر خواست چيز ديگري به تو بدهد قبول نكن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزي را مي خواهم كه گفتم.» 
بهرام قبول كرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را كه به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف كرد. 
كيامار كه بي اندازه از آزادي پسرش خوشحال شده بود, به بهرام گفت «به جاي اين همه مهرباني هر چه مي خواهي بگو تا به تو بدهم.» 
بهرام گفت «من چيزي نمي خواهم؛ اما اگر مي خواهي چيزي به من بدهي انگشتر سليمان را بده.» 
كيامار گفت «انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش كرده اند آن را دست هر كس و ناكس ندهم.» 
بهرام گفت «اگر اين طور است, من هيچ چيز از شما نمي خواهم. جان فرزندت را هم براي اين نجات ندادم كه چيزي به دست بيارم.» 
كيامار گفت «پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جان تنها فرزندم را از مرگ نجات دادي و نگذاشتي اجاقم خاموش شود. از من چيزي بخواه و بگذار دل ما خوش باشد.» 
بهرام باز هم حرفش را تكرار كرد. 
كيامار گفت «مي داني اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مي كند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش كسي باشد كه هم پاكدل باشد و هم دلير.» 
بهرام گفت «از كجا مي داني كه من پاكدل و دلير نيستم؟» 
كيامار كه ديگر جوابي نداشت, بهرام را خوب ورانداز كرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت «مبادا به كسي بگويي چنين چيزي پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار كسي از وجودش بو ببرد.» 
بهرام گفت «به روي چشم!»  و از پيش كيامار رفت بيرون. 
مار گفت «اي جوان! از كيامار پرسيدي كه اين انگشتر به چه درد مي خورد؟» 
بهرام گفت «نه!» 
مار گفت «پس بدان وقتي اين انگشتر را به انگشت ميانيت بكني و روي آن دست بكشي, از نگين آن غلام سياهي بيرون مي آيد و هر چه آرزو داري, از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد برايت آماده مي كند.» 
بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش كرد و چون گرسنه بود آرزوي شيرين پلو کرد و رو نگين آن دست كشيد.  
به يك چشم بر هم زدن غلا سياهي ظاهر شد و يك بشقاب شيرين پلو گذاشت جلوش. 
بهرام سير غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه اش. 
همين كه رسيد خانه, مادرش با دلواپسي پرسيد «چرا دير آمدي؟ تا حالا كجا بودي؟ چه مي كردي؟» 
بهرام نشست, همه چيز را مو به مو براي مادرش شرح داد و آخر سر گفت «از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره.»
مادرش خوشحال شد. گفت «حالا خيال داري چه كار بكني؟»
بهرام گفت «مي خواهم اول اين كلبه را خراب كنم و جاش يك كاخ بلند بسازم.»
مادرش گفت «نه! بگذار اين كلبه كه من با پدرت در آن زندگي كرده ام و خاطره هاي خوبي از آن دارم سرپا بماند. تو كمي آن ورتر براي خودت هر جور كاخي كه مي خواهي درست كن. من اينجا زندگي مي كنم و تو هم آنجا.»
بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاي خودش را برآورده كرد.
از آن به بعد, بهرام خوب مي خورد, خوب مي پوشيد و خوب مي خوابيد. تنها چيزي كه كم داشت يك همسر خوب بود.
روزي از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مي گذشت كه چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت «دختري را كه شايسته من است پيدا كردم.»
و از همان جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگاري دختر پادشاه.
مادر بهرام بعد از اينكه از دربان قصر اجازه ورود گرفت؛ از جلو نگهبان ها گذشت, رفت تو قصر و به خواجه باشي گفت «مي خواهم پادشاه را بببينم.»
خواجه باشي رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد «حرفت چيست؟»
مادر بهرام گفت «آمده ام دخترت را براي پسرم خواستگاري كنم.»
پادشاه عصباني شد و از وزير دست راستش پرسيد «با اين پيره زن كه جرئت كرده بيايد خواستگاري دختر ما چه كنم؟» 
وزير در گوش پادشاه گفت «قربانت گردم! سنگ بزرگي بنداز جلو پاش كه نتواند بلند كند. كابين دختر را سنگين بگير, خودش از اين خواستگاري پشيمان مي شود و راهش را مي گيرد و مي رود.»
پادشاه رو كرد به مادر بهرام و پرسيد «پسرت چه كاره است؟»
مادر بهرام جواب داد «هنوز كار و باري ندارد؛ اما جوان پاكدلي است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگي كم و كسري ندارد.»
پادشاه گفت «مگر من به هر كسي دختر مي دهم. كسي كه مي خواهد دختر من را بگيرد بايد ملك و املاك زيادي داشته باشد؛ هفت بار شتر طلا و نقره شير بهاي دخترم بكند؛ هفت تكه الماس درشت به تاجي بزند كه به سر او مي گذارد؛ هفت خم خسروي طلاي ناب كابينش بكند و شب عروسي هفت فرش زربافت مرواريد دوز زير پايش بيندازد.»
مادر بهرام گفت «اي پادشاه! اين ها كه چيزي نيست از هفت برو به هفتاد.»
پادشاه خنديد و گفت «برو بيار و دختر را ببر.»
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را كه پادشاه خواسته بود به كمك انگشتر آماده كرد و آن ها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه اش آورد. هفت شبانه روز جشن گرفتند, شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه. 
اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران!
پسر پادشاه توران دلداده همين دختري بود كه بهرام او را به زني گرفته بود. وقتي خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت «چطور شده اين دختر را نداده به من كه پسر پادشاهم و دو سه مرتبه كس و كارم را فرستاده ام خواستگاري و او را داده اند به پسر يك پيله ور؟» 
و شروع كرد به پرس و جو و فهميد پسر پيله ور هر چه را كه پادشاه از او خواسته, از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره, فراهم كرده و فرستاده به قصر پادشاه.
پسر پادشاه توران با اطرافيانش مشورت كرد كه چه كند و چه نكند و آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بايد بفهمد پسر پيله ور اين همه ثروت را از كجا آورده و هر جور كه شده دختر را از چنگ او درآورد.
اين بود كه به پيرزني افسونگر گفت «برو از ته و توي اين قضيه سر در بيار و اگر مي تواني دوز و كلكي سوار كن و دختر را براي من بيار تا از مال و منال دنيا بي نيازت كنم.» 
پيرزن بار سفر بست و به سمت شهري كه بهرام در آنجا زندگي مي كرد, راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد. 
پيرزن همان روز اول نشاني قصر بهرام را به دست آورد و فرداي آن روز رفت و در زد. كنيزها در را باز كردند و از او پرسيدند «با كي كار داري؟»
پيرزن گفت «با خانم اين قصر.»
كنيزها پيرزن را بردند پيش دختر. 
پيرزن گفت «غريب و آواره ام. من را به خانه ات راه بده, همين كه خستگي دركردم زحمت كم مي كنم و راهم را مي گيرم و مي روم.» 
دختر پادشاه گفت «خوش آمدي! هر قدر كه مي خواهي بمان.» 
پيرزن در قصر دختر پادشاه جا خوش كرد. روز و شب در ميان كنيزها مي پلكيد و در ميان حرف هاش آن قدر از خلق و خوي مهربان و بر و روي بي همتاي دختر پادشاه دم زد كه يواش يواش خودش را در دل دختر جا كرد و رازدار او شد.
پيرزن يك روز كه فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت «عزيز دلم! من چيزهاي عجيب و غريب زيادي در اين دنيا ديده ام؛ اما هيچ وقت نديده ام كه دم و دستگاه پسر يك پيله ور از دم و دستگاه پادشاه آن كشور بالاتر باشد.»
دختر گفت «من هم تا حالا چنين چيزي را نديده بودم.» 
پيرزن پرسيد «نمي داني شوهرت اين همه ثروت را از كجا پيدا كرده؟» 
دختر جواب داد «نه. تا حالا به من نگفته.»
پيرزن گفت «حتماً از او بپرس, يك روز به دردت مي خورد.»
شب كه شد وقتي دختر پادشاه به خوابگاه رفت, از بهرام پرسيد «تو كه پسر يك پيله وري اين همه ثروت را از كجا آورده اي؟»
بهرام كه انتظار چنين سؤالي را نداشت گفت «براي تو چه فرقي مي كند؟»
دختر گفت «من شريك زندگي تو هستم. مي خواهم همه چيز را بدانم.»
بهرام گفت «اين حرف ها به تو نيامده.» 
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناي ناسازگاري را گذاشت. 
بهرام كه مي ديد روز به روز مهر زنش به او كمتر مي شود, داستان انگشتر را براش گفت و سفارش كرد «مبادا كسي از اين قضيه بو ببرد يا جاش را ياد بگيرد كه زندگيمان بر باد مي رود.» 
دختر هر چه را كه از بهرام شنيده بود بي كم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يك روز كه همه سرگرم بودند, خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاي رف برداشت و بي سر و صدا زد به چاك و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به دست او و همه چيز را براي او تعريف كرد.
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانيش كرد, رو نگين آن دست كشيد و از غلام سياهي كه از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد, خواست كه كاخ بهرام و دختر پادشاه را يكجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يك چشم به هم زدن كاخ دختر را حاضر كرد. 
همين كه چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دل بي تابش بي تابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسي برپا كند؛ اما دختر روي خوش نشان نداد و پس از گفت و گوي بسيار چهل روز مهلت گرفت.
حالا بشنويد از بهرام!
روزي كه انگشتر سليمان افتاد به دست پادشاه توران, بهرام خانه نبود و وقتي برگشت ديد نه از كاخ خبري هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديده اند و اين كار كار كسي نيست جز پسر پادشاه توران.
بهرام سر درگريبان و افسرده رفت كنار شهر, نزديك خرابه اي نشست. سر به زانوي غم گذاشت و به فكر فرو رفت كه چه كند. 
در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه اش را فهميدند. 
مار به سگ و گربه گفت «اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبي كردن به ما سنگ تمام گذاشت. من خوبي او را تلافي كردم؛ حالا نوبت شماست كه برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد.» 
سگ و گربه گفتند «به روي چشم!» 
بهرام گفت «شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مي آيم.»
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و كوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به كاخ پسر پادشاه. 
سگ در حياط كاخ ماند و گربه رفت بي سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا كرد. موقعي كه دور و بر دختر خلوت شد, گربه با او حرف زد. 
دختر گفت «پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مي دارد و وقتي مي خواهد بخوابد آن را مي گذارد در دهانش كه كسي نتواند آن را از چنگش درآورد. اما اگر نتواني آن را به دست آوري چهل روز مهلتي كه از او گرفته ام تمام مي شود و با من عروسي مي كند.» 
گربه برگشت پيش سگ و حرف هاي دختر پادشاه را بازگو كرد. 
سگ گفت «همين امشب بايد دست به كار شويم و انگشتر را از چنگش بكشيم بيرون.» 
آن وقت نشستند به گفت و گو كه چه كنند, چه نكنند و قرار و مدارشان را گذاشتند. 
نصفه هاي شب, گربه و سگ رفتند توي كاخ. سگ در گوشه اي پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه كمين نشست و موشي را به دام انداخت.
موش همين كه خودش را در چنگال گربه ديد, زيك زيك كنان شروع كرد به التماس و از گربه خواست كه او را نخورد.
گربه گفت «اگر مي خواهي زنده بماني بايد كاري را كه مي گويم انجام دهي.»
موش گفت «شما فقط امر بفرما چه كار كنم, بقيه اش با من.»  
گربه موش را رها كرد و گفت «برو دمت را بزن تو فلفل.» 
موش دمش را زد تو فلفل و گفت «ديگر چه فرمايشي داريد؟» 
گربه گفت «حالا با هم مي رويم به خوابگاه. وقتي به آنجا رسيديم تو بايد تند بروي جلو و دمت را فرو كني تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادي بروي دنبال زندگي خودت.» 
موش گفت «طوري اين كار را برايت انجام دهم كه آب از آب تكان نخورد.» 
بعد, گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ, كه خودش را به راهرو رسانده بود, به دنبالشان راه افتاد و هر سه بي سر و صدا رفتند به اتاق خواب پسر پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يك دفعه دمش را كرد تو دماغ پسر پادشاه.
پسر پادشاه چنان عطسه اي كرد كه انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه كه تند به دنبالش مي دويد از قصر زد بيرون و تا از دروازه شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نكرد. 
گربه و سگ كمي كه رفتند جلوتر, رسيدند به بهرام كه داشت با عجله به سمت شهر توران مي آمد. 
خوشحال شدند و انگشتر را دادند به دست او. 
بهرام انگشتر را كرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست كشيد و از غلام سياه كه در يك چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش, زنش, كاخش و همه دوستانش در جاي اولشان پيدا شوند. 
پسر پادشاه توران يك بند عطسه مي كرد و هنوز آب لب و لوچه اش را خوب جمع نكرده بود كه ديد نه از انگشتر خبري هست و نه از دختر. 
بگذريم! بهرام به كمك انگشتر سليمان هر چه را كه لازم داشت تهيه كرد و براي اينكه انگشتر به دست ناكسان نيفتد آن را به ژرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبي و خوشي زندگي كرد.

سنگ صبور

سنگ صبور

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود!
زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟»
اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.
يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغي. گفتند «برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را وا مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار.
پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخر سر كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جاي امني.»
فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.»
و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ درندشتي است با درخت هاي جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همه اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جاش جم نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روي آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش مي گفت «خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.»
در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.
فاطمه صدا زد «آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.»
سر دسته كولي ها گفت «چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟»
فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.
فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.
دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.
فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.
دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتي فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست. نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت «تو كي هستي؟ جني يا آدمي زاد؟»
دختر كولي گفت «آدمي زادم.»
جوان پرسيد «چطور آمدي اينجا؟»
دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.
جوان پرسيد «به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟»
دختر كولي گفت «نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.»
جوان گفت «مي خواهي زن من بشوي؟»
دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت «چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟»
جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و راز و نياز.
فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه مي گيرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم مي گفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.
چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت «دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟»
زنش گفت «برام يك دست لباس اطلس بيار.»
جوان از فاطمه پرسيد «براي تو چي بيارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار كرد «چيزي از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس براي من يك سنگ صبور بيار.»
سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتي خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگي خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور مي شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكانداري و از او سنگ صبور خواست.
دكاندار پرسيد «اين سنگ صبور را براي چه كسي مي خواهي؟»
جوان جواب داد «براي كلفت مان.»
دكاندار گفت «گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا مي گويي. من مي دانم كه اين سنگ صبور را براي كه مي خواهم يا تو؟»
دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد. وقتي سنگ صبور را دادي به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهاي خانه مي رود كنج دنجي مي نشيند و همه سرگذشتش را براي سنگ صبور تعريف مي كند و آخر سر مي گويد
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.
در اين موقع بايد تند بپري تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيري. اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و مي ميرد.»
جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.
پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.»
در اين موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.»
سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.
دختر از شدت هيجان غش كرد.
جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را هي كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد.
همان طور كه آن ها به مرادشان رسيدند, شما هم به مرادتان برسيد.
قصه ما به سر رسيد
كلاغه به خونه ش نرسيد.
  1. 0 / 5
  2.   28 نظرات
  3.   13676 بازدید
  فاطمه — عالی بود ازش خیلی خوشم اومد...
  هستی — من همون هستی، هستم ک اون بالا نظر داده?? ولی بازم برگشتم تا این قصه رو بخونمش انقدر که حس خوبی بهم میده و دوسش دارم از دایی عزیزم ممنونم ک انقد خاطره های قشنگی برام ساخته❤?...
  رضایی — عالی بود. من دربچگی ازمادربزرگم شنیده بودم وجز کلمه سنگ صبور چیزی به خاطرم نبود. همیشه دنبال ****ی بودم این داستان برام تعریف کنه. ممنون خیلی خوشحالم کردین ???????...

ماه پيشوني - قسمت اول

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربانو.
وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند.
گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هديه شهربانو از بقيه بهتر است. 
ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد. 
ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد. 
يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركه هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمره هفتمي سركه وردارد. همين كه رفت سر خمره هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار. 
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت.
پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟»
شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.» 
فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد. 
چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.» 
شهربانو گفت «به چشم!» 
و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد. 
پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در.
ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟»
در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه. 
ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانه پدر شهربانو. 
ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمره هفتمي. 
همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.» 
و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همه كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد.
خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد. 
چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي مانده خانه برسي.» 
شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!» 
و فردا كله سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچه پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد. 
در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟» 
شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها.
نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت. 
در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن. 
آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همه پنبه ها را نخ كرد. 
شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد. 
به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد. 
ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.» 
وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد. 
صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو. 
شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي.
بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه. 
در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه. 
شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.» 
شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو برعکس آن کارها را انجام بده؛ چون كار ديوها وارونه است.» 
گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه. 
شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمه چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.»
شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را بردار بزن تو سر من.» 
شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو.
ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟» 
شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.» 
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را بردار و خانه را خراب كن.» 
شهربانو زود بلند شد, جارو را برداشت و حياط را جارو كرد. 
ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟» 
شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر.» 
 ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.» 
شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت. 
ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟» 
شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.» 
ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشه حياط پنبه هاي نخ شده را بردار و برو.» 
شهربانو رفت ديد همه پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسه طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را برداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند. 
ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.»  
شهربانو گفت «خيلي خوب!» 
و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود. 
ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.» 
شهربانو گفت «خيلي خوب!» 
و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد. 
هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآمده بود و يك ستاره در چانه اش. 
شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه. 
به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي. 
ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.» 
شهربانو گفت «خيلي خوب!» 
و رفت ظرف ها را شست و بنا كرد به جارو كردن آشپزخانه. 
ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.» 
اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همه دنيا لنگه ندارد. 
ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنيدن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟» 
شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد. 
ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود. 
اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.» 
شهربانو گفت روي چشم! هيچ عيبي ندارد.» 
فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون. 
شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا. 
دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.» 
شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده. 
ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند. 
ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟» 
دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم برشان دارم.» 
ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.» 
دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها.
ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟» 
دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.» 
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.» 
دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو. 
ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟»
دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.» 
ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.» 
دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.»