علي بهانه گير

علي بهانه گير

روزگاري در همين شهر خودمان مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير.  
علي بهانه گير يازده تا زن داشت كه هر كدام را به يك بهانه اي زده بود ناقص كرده بود؛ طوري كه وقتي زن ها مي خواستند بروند حمام, پول و پله اي مي دادند به حمامي و حمام را قوروق مي كردند كه پيش اين و آن خجالت نكشند. 
از قضا يك روز كه زن هاي علي بهانه گير مي خواستند بروند حمام, دختر ترشيده اي رفت تو حمام قايم شد كه ببيند چه سري در اين كارست كه زن هاي علي بهانه گير از ديگران كناره مي گيرند و هميشه با هم به حمام مي روند.  
وقتي زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوي خود شدند, دختر ترشيده از جايي كه قايم شده بود, آمد بيرون, رفت بين آن ها و ديد همه ناقص اند. يكي گوشش بريده؛ يكي انگشت ندارد؛ خلاصه ديد تن و بدن هيچ كدامشان بي عيب نيست.  
دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستيد؟» 
زن ها كه ديدند كار از كار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علي بهانه گير ما را به اين روز انداخته.»  
دختر گفت «حالا كه او اين قدر بي رحم است, لااقل شما يك كاري بكنيد كه بهانه دستش ندهيد.» 
گفتند «فايده ندارد! هر كاري بكنيم, بالاخره يك بهانه اي مي گيرد و مي افتد به جان ما.» 
دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بي عرضگي خودتان است. بياييد من را براش بگيريد تا انتقام شما را از او بگيرم و بلايي به سرش بيارم كه از خجالت نتواند سر بلند كند.»  
بعد, نشاني خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بيرون. 
زن هاي علي بهانه گير وقتي برگشتند خانه, نهار مفصلي درست كردند و سر ظهر سفره انداختند.
علي بهانه گير آمد خانه و بي آنكه سلام عليك كند يا يك كلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همين كه مزه غذا را چشيد بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب كشيد و بغ كرد.
زن ها كه جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سينه ايستادند. علي بهانه گير به حرف درآمد و گفت «اگر يك زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و مجبور نبودم هميشه غذاهاي بيمزه بخورم.» 
زن اول گفت «مشهدي علي! امروز تو حمام دختري ديدم كه صورتش مثل قرص قمر مي درخشيد.»
زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمي گويي كه از چشم آهو قشنگ تر بود.» 
زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمي گويي كه مثل سيب سرخ بود.» 
زن چهارم گفت «چه لب و دنداني داشت.» 
خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعريف كردند كه دل از دست علي بهانه گير رفت و نديده يك دل نه صد دل عاشق دختر شد. 
زن اول علي بهانه گير وقتي ديد آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است كه دختر را مي خواهد, گفت «مشهدي علي! راضي هستي بريم و او را برات بگيريم؟»
علي بهانه گير سري خاراند و گفت «راضي كه هستم؛ ولي از خرج و برجش مي ترسم.» 
زن دوم گفت «هر چي باشد تو به گردن ما حق داري؛ من خودم لباس هاش را مي خرم.» 
زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را مي دهم.» 
زن چهارم گفت «كفش و چادرش با من.» 
زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من مي دهم.» 
چه دردسرتان بدهم! 
هر كدام از زن ها قبول كردند چيزي بدهند و بساط عقد و عروسي را راه بندازند. 
زن اول گفت «حالا كه اين جور شد, فقط مي ماند خرج ملا, كه آن را هم يك جوري جور مي كنيم.»
و علي بهانه گير را شير كرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاري. 
بعد از كمي گفت و گو, پدر دختر قبول كرد دخترش را بدهد به علي بهانه گير و همان روز عقد و حنابندان و عروسي سرگرفت. 
شب عروسي, دختر يك دست و پا و يك طرف صورتش را بزك كرد و رفت به حجله. 
علي بهانه گير صبح كه از خواب پاشد و دختر را در روشنايي روز ديد, با خودش گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور بزك كردني است كه اين كرده؟» 
مي خواست شروع كند به بهانه جويي؛ ولي چون ديرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش يك گوني بادنجان خريد و فرستاد خانه. 
عروس به زن ها گفت «اين تازه اول كار است. علي بهانه گير دنبال بهانه مي گردد؛ ما بايد هر جور غذايي كه با بادنجان درست مي شود, درست كنيم و هيچ بهانه اي دست او ندهيم.» و همين كار را هم كردند. 
آخر كار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع مي كرد كه ديد يك بادنجان مانده زير آن ها. بادنجان را ورداشت داد به يكي از زن ها و گفت «اين يكي را همين طور پوست نكنده نگه داريد شايد به دردمان بخورد.»
سر شب علي بهانه گير آمد خانه و يكراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش كرد و گفت «شما از كجا مي دانستيد من چلو خورش بادنجان مي خواستم! شايد مي خواستم آش بادنجان بخورم.»
يكي از زن ها رفت يك قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرماييد مشهدي علي.» 
علي بهانه گير كه ديد اين طور است, گفت «شايد من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمي كنيد و سر خود هر چه دلتان مي خواهد مي پزيد؟»
يكي ديگر زود رفت يكي سيني دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.
علي بهانه گير گفت «شايد من هوس كشك و بادنجان كرده بودم, نبايد از من مي پرسيديد؟» 
يكي از زن ها تند رفت يك ديس كشك و بادنجان آورد گذاشت جلو علي بهانه گير. 
علي بهانه گير كه ديد ديگر نمي تواند بهانه بگيرد و هر چه مي خواهد تند مي آورند و مي گذارند جلوش, خيلي رفت تو هم و با اوقات تلخي گفت «شايد من دلم مي خواست يك بادنجان پوست نكنده را گلي كنم و همان طور خام خام بخورم.» 
عروس رفت بادنجان پوست نكنده را گذاشت تو بشقاب؛ كمي گل هم ريخت كنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرماييد ميل كنيد مشهدي علي! نوش جانتان.» 
علي بهانه گير كه ديد نمي تواند هيچ بهانه اي بگيرد, سرش را انداخت پايين؛ غذايش را خورد و بي سر و صدا رفت خوابيد. اما, به قدري ناراحت بود كه تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توي اين فكر بود كه فردا چه جوري از زن ها بهانه بگيرد. 
صبح زود, علي بهانه گير بلند شد, صبحانه نخورده يكراست رفت بازار. گوني بزرگي خريد و به حمالي پول داد و گفت ر«من مي روم توي گوني, تو هم در گوني را محكم ببند و آن را ببر خانه من تحويل زن هايم بده و بگو مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» 
بعد, رفت توي گوني. حمال در گوني را بست. آن را كول كرد و هن و هن كنان برد خانه علي بهانه گير و به زن ها گفت «مشهدي علي سفارش كرده در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» 
همين كه حمال رفت, عروس فكري ماند اين ديگر چه حقه اي است كه علي بهانه گير سوار كرده است و مدتي گوني را زير نظر گرفت كه يك دفعه ديد گوني تكان خورد.
عروس فهميد علي بهانه گير رفته تو گوني و اين كلك را سوار كرده كه بفهمد زن ها پشت سرش چه مي گويند و چه كار مي كنند و بهانه اي به دست بيارد. 
عروس هيچ به روي خودش نياورد. زن ها را صدا كرد و گفت «اين درست است كه مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودش بيايد خانه؛ اما اين درست نيست كه ما همين طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاريم و بي كار بمانيم.» 
يكي از زن ها گفت «پس چه كار كنيم؟» 
عروس گفت «اشتباه نكنم اين گوني پر از چغندر است. خوب است بندازيمش تو حوض تا لااقل گل هاش خيس بخورد و شسته بشود.» 
زن ديگري گفت «آن وقت جواب مشهدي علي را چي بدهيم؟» 
عروس گفت «مشهدي علي خودش گفته در گوني را وا نكنيد؛ از شستن و نشستن آن ها كه حرفي نزده. تازه از كجا معلوم است كه مشهدي علي بهانه نگيرد چرا ما گوني را در حوض نينداخته ايم و نشسته ايم.» 
زن ها ديدند عروس راست مي گويد و بي معطلي آمدند جلو؛ چهار گوشه گوني را گرفتند و كشان كشان بردند انداختندش تو حوض و يكي يك چوب ورداشتند و افتادند به جان گوني. 
كمي بعد يكي از زن ها گفت «دست نگه داريد. آب حوض دارد قرمز مي شود.» 
عروس گفت «چيزي نيست! چغندرها دارند رنگ پس مي دهند.» 
و باز افتادند به جان گوني و حالا نزن كي بزن؛ تا اينكه كاشف به عمل آمد كه راست راستي از گوني دارد خون مي زند بيرون. 
زن ها دست پاچه شدند. زود گوني را از حوض كشيدند بيرون. اما, هنوز جرئت نمي كردند درش را وا كنند و همين طور دورش ايستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش مي كردند. عروس هم هيچ به روي خودش نمي آورد كه مي داند علي بهانه گير تو گوني است. 
در اين موقع, صداي ضعيفي با آه و ناله به گوش رسيد كه «در گوني را وا كنيد.» 
عروس گفت «مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» 
صدا آمد «زود باشيد! دارم مي ميرم.» 
عروس گفت «به ما مربوط نيست؛ مي خواهي بمير, مي خواهي نمير؛ مشهدي علي سفارش كرده تا خودم نيايم خانه هيچ كس در گوني را وا نكند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمي آوريم.» 
صدا آمد «من خود مشهدي علي هستم؛ زود درم بياريد كه دارم مي ميرم.» 
زن ها كه تازه فهميده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گوني را واكردند و علي بهانه گير را درآوردند. 
عروس گفت «الهي من بميرم و تو را به اين روز نبينم مشهدي علي جان؛ چرا رفته بودي تو گوني؟» 
زن ها وقتي ديدند علي بهانه گير جواب ندارد بدهد و از زور درد يك بند ناله مي كند, رخت هاش را عوض كردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب. 
چند روز بعد, حال علي بهانه گير جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال كسب و كارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شكمش دست كشيد و گفت گوش شيطان كر, چشم حسود كور, گمانم خبرهايي است.» 
علي بهانه گير پرسيد «چه خبرهايي؟» 
عروس جواب داد «غلط نكنم حامله شده اي؟» 
چشم هاي علي بهانه گير از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله مي شود؟» 
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود و خواست خدا را نمي شود عوض كرد. دوازده تا زن گرفتي و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته اين جوري تلافي كند.» 
علي بهانه گير رو شكم خودش دست كشيد و شك برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابيده بود, شكمش يك كم پف كرده بود. 
عروس گفت «مشهدي علي! سر خود راه نيفت برو بيرون كه مردم چشمت مي زنند. بگير تخت بخواب تا من برم قابله بيارم ببينم قضيه از چه قرار است.» 
عروس, علي بهانه گير را برگرداند به رختخواب و تند رفت پيش زن ها. گفت «به علي بهانه گير گفته ام حامله شده؛ او هم باور كرده و رفته تخت خوابيده كه كسي چشمش نزند.» 
زن ها پقي زدند زير خنده و گفتند «چطور چنين چيزي را باور كرده؟» 
عروس گفت «خودم خرش كرده ام و او هم باور كرده و خيال ورش داشته. مي خواهم بلايي به سرش بيارم كه نتواند تو مردم سر بلند كند.» 
زن ها گفتند «هر بلايي به سرش بياري حقش است, ذليل مرده. با اين بهانه هاي طاق و جفتش نگذاشته يك روز خدا آب خوش از گلويمان برود پايين.» 
خلاصه چه درد سرتان بدهم! 
زن ها رفتند دور علي بهانه گير را گرفتند و عروس رفت با قابله اي ساخت و پاخت كرد, آوردش خانه كه علي بهانه گير را معاينه كند و بگويد چهار ماهه حامله است و چند روزي نبايد از جاش جم بخورد و دست به سياه و سفيد بزند.
زن ها زود دست به كار شدند؛ گوسفند سر بريدند؛ آب گوش مفصلي بار گذاشتند و برو بيايي به راه انداختند. 
خيلي زود خبر حاملگي علي بهانه گير در شهر پيچيد و طولي نكشيد كه همه فاميل و دوستان دور و نزديكش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند كه سر و گوشي آب بدهند و ببينند موضوع از چه قرار است و همين كه ديدند قضيه جدي است, رفتند و دور علي بهانه گير جمع شدند. 
پيرمردي از علي بهانه گير پرسيد «مشهدي علي! خدا بد نده؛ چه شده؟» 
علي بهانه گير از خجالت سرخ شده و جوابي نداد. 
عروس به جاي او جواب داد «سلامت باشيد حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدي علي چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابيده كه خداي نكرده هول نكند و بچه بندازد.» 
همه با تعجب به همديگر نگاه كردند. يكي پرسيد «اين چه حرف هايي است كه مي زنيد؛ مگر مرد هم حامله مي شود؟» 
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود. قابله هم معاينه اش كرده و هيچ شك و شبهه اي در كار نيست.»
يكي گفت «اگر پسر باشد, ديگر نور علي نور مي شود.»  
عروس گفت «ان شاءالله!» 
و همه كر و كر زدند زير خنده. 
آن روز مردم, از پير و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند ديدن علي بهانه گير و هر كس متلكي بارش كرد. آخر سر پيرمردي گفت «مشهدي علي! قباحت دارد كه اين طور ولنگ و واز خوابيده اي و دلت خوش است كه حامله اي؛ پاشو برو پي كار و كاسبي ات. مگر مرد هم حامله مي شود.» 
آخرهاي شب كه خانه خلوت شد, علي بهانه گير خوب كه فكر كرد, فهميد عروس دستش انداخته و پيش اين و آن طوري آبروش را ريخته كه از خجالتش بايد سر بگذارد به بيابان؛ چون مي دانست كه مردم به اين سادگي ها ول كن معامله نيستند و همين كه صبح بشود باز پيداشان مي شود و زخم زبان ها و متلك ها از نو شروع مي شود. 
اين بود كه علي بهانه گير همان شب بي سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پاي ديگر هم قرض كرد و از خانه و شهر و ديارش فرار كرد و به جايي رفت كه هيچ كس او را نشناسد. 
فردا صبح همين كه زن ها پاشدند و ديدند جاي علي بهانه گير خالي است, فهميدند علي بهانه گير گذاشته رفته و حالا حالاها هم پيداش نمي شود. خيلي خوشحال شدند كه از دست بهانه هاي عجيب و غريب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در كنار هم زندگي مي كنند. 
قصه علي بهانه گير همين جا تمام مي شود؛ اما بعضي ها مي گويند ده دوازده سال بعد, وقتي علي بهانه گير از در به دري خسته شده بود, فكر كرد خوب است سري بزند به شهر خودش و ببيند اگر آب ها از آسياب افتاده و مردم فراموشش كرده اند, بي سر و صدا برگردد دنبال كار و زندگيش را بگيرد؛ اما هنوز نرسيده بود به شهر كه ديد چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازي مي كنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت كنم و از حال و هواي شهر باخبر شوم.» 
علي بهانه گير با اين بهانه به بچه ها نزديك شد و گفت «داريد چه كار مي كنيد اينجا؟» 
يكي از بچه ها پسري را نشان داد و گفت «مي خواهيم بازي كنيم, اما اين يكي مرتب بهانه مي گيرد و نمي گذارد بازيمان راه بيفتد.» 
علي بهانه گير گف «آهاي پسر! بيا اينجا ببينم. چرا اين قدر بهانه مي گيري و نمي گذاري بقيه بازي كنند؟» 
پسر جواب داد «دست خودم نيست. من پسر علي بهانه گيرم.» 
علي بهانه گير گفت «چرا پرت و پلا مي گويي, علي بهانه گير ديگر چه كسي است؟» 
پسر جواب داد «باباي من است! دوازده سال پيش من را زاييد و ول كرد از اين شهر رفت و برنگشت.» 
علي بهانه گير كه اين طور ديد ديگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را كج كرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش. 
رفتيم بالا آرد بود؛
اومديم پايين ماست بود؛
قصة ما راست بود!

جمعه - شنبه - يكشنبه

روزي, روزگاري سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و يك شنبه كه هر سه دزدهاي تر و فرزي بودند و هيچ وقت دم به تله نمي دادند. 
يك روز, جمعه گوسفندي دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان كرد به تاق ايوان و به زنش گفت «اگر من خانه نبودم و شنبه يا يك شنبه آمد اينجا و آب خواست, آب را تو كاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا مي گيرند و لاشه گوسفند را مي بينند.» 
زن گفت «به روي چشم!» 
تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون كه سر و كله شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت. 
زن گفت «پيش پات رفت بيرون.» 
شنبه گفت «يك كم آب بده بخورم.» 
زن گفت «صبر كن كاسه بيارم.» 
شنبه گفت «به خودت زحمت نده!» 
و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد, دست برد كوزه را از گوشه ايوان ورداشت سركشيد و گفت «دستت درد نكند! ديگر زحمت را كم مي كنم.» 
و از خانه بيرون زد. 
تنگ غروب, جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد «چه خبر؟» 
زن جواب داد «امن و امان! فقط شنبه يك نوك پا آمد اينجا آب خورد و رفت.» 
جمعه گفت «با كاسه آب خورد يا با كوزه؟» 
زن گفت «تا خواستم كاسه بيارم, كوزه را ورداشت سر كشيد و خداحافظي كرد و رفت.» 
جمعه با دست زد رو پيشاني خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت.» 
زن گفت «بد به دلت راه نده.» 
جمعه گفت «مگر نمي گويي با كوزه آب خورد؟» 
زن گفت «چرا!» 
جمعه گفت «خدا مي داند كه گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روز روشن نبرد, شب تاريك مي برد.»
بعد نشستند با هم به مشورت كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب كه مي خواهند بخوابند, گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان. 
نصفه هاي شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتي ديد لاشه‌گوسفند سر جاش نيست, تا ته ماجرا را خواند و بي سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين كه خر و پفشان رفت هوا دست برد زير لحاف, لاشه گوسفند را يك كم غلتاند طرف برادرش, يك كم چرخاند طرف زن برادرش و خوب كه جا باز شد, لاشه را آهسته از بين شان درآورد و با خود برد. 
كمي بعد, جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبري نيست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حياط ايستاد. 
شنبه به خانه كه رسد, آهسته زد به در. جمعه در را باز كرد و شنبه به خيال اينكه زنش در را باز كرده, در تاريكي شب گوشت را داد به دست جمعه. جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشكي زد بيرون و برگشت به خانه خودش.
كله سحر, شنبه زنش را بيدار كرد و گفت «پاشو يك آبگوشت پرگوشت بار بگذار براي نهار.» 
زن گفت «با كدام گوشت؟» 
شنبه گفت «با همان گوشتي كه ديشب آوردم خانه تحويلت دادم.» 
زن گفت «خواب ديدي خير باشد!» 
شنبه از همين يكي دو كلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبي زد تو سر خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمي بينيم.» 
بعد, پاشد رفت سروقت يك شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه كه هم نهار چرب و نرمي بخورند و هم با او صحبت كنند و قرار و مداري بگذارند. 
نهار را كه خوردند, شنبه و يك شنبه صحبت را كشاندند به اصل مطلب و گفتند «اي برادر! از انصاف به دور است كه سور و سات تو اين قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادري گفته اند, برابري گفته اند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدي و هر چه گير آورديم تقسيم كنيم.» 
جمعه گفت «به شرطي كه هر چه من گفتم گوش كنيد.» 
شنبه و يك شنبه قبول كردند. برادر بودند, دست برادري هم با هم دادند. 
غروب همان روز, جمعه به بهانه ديدن آشنايي كه در دربار شاه داشت, رفت به دربار, اين ور آن ور سرك كشيد؛ راه خزانه شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفه هاي شب با شنبه و يك شنبه يكي يك كولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار. 
شنبه و يك شنبه نزديك خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ كولبارچه هاشان را يكي يكي از جواهر پر كرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه. 
فرداي آن شب, سه تايي از خانه رفتند بيرون كه در كوچه و بازار سر و گوشي آب بدهند و ببينند مردم از دزدي ديشب شان چه مي گويند. اما, هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند, ديدند خبري نيست. 
تو نگو وقتي شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه, گفته «نگذاريد اين خبر جايي درز كند كه تاج و تخت مان بر باد مي رود.»  ر
و دستور داده بود زير دريچه اي كه دزد از آن جا به خزانه رفته يك خمره پر از قير بگذارند كه اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه, يكراست بيفتد تو قير و اسير بشود. 
برادرها وقتي ديدند به خزانه شاه دستبرد زده اند و آب از آب تكان نخورده, نيمه هاي شب, كولبارچه هاشان را ورداشتند و باز به طرف دربار راه افتادند. 
اين دفعه نوبت شنبه بود كه از دريچه به خزانه برود. جمعه و يك شنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پايين پريد و يكراست افتاد تو خمره قير و گير افتاد. 
شنبه, جمعه را صدا زد و گفت «اي برادر! من افتادم تو قير و كارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد.»  
جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد كار همه شان تمام است و چاره اي غير از اين نديد كه سر شنبه را ببرد و با خود ببرد. اين بود كه خم شد, چنگ انداخت موي سر شنبه را گرفت, سرش را بريد و با خود برد. 
فردا صبح, جمعه و يك شنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است كه دزد زده به خزانه شاه و افتاده به تله؛ اما سر ندارد و شاه دستور داده دزد بي سر را آويزان كنند به دروازة شهر كه هر كس آمد جلو جنازه گريه زاري كرد, او را بگيرند و دزد را شناسايي كنند.  
جمعه و يك شنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند. زن شنبه شيون و زاري راه انداخت كه «من طاقت ندارم تن بي سر شوهرم به دروازه شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مي روم جنازة شوهرم را ور مي دارم و مي آورم.»  
جمعه گفت «اگر اين كار را بكني سر همه مان را به باد مي دهي. تو از خانه پا بيرونت نگذار؛ من قول مي دهم كه با يك شنبه برم و هر طور كه شده جنازه شنبه را از چنگشان در بيارم.»  
جمعه و يك شنبه, مطربي هم بلد بودند و الاغي داشتند كه هر جا ولش مي كردند, يكراست بر مي گشت خانه و اگر در خانه بسته بود, با سر به در مي زد.  
سر شب, جمعه و يك شنبه ساز و كمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع كردند در شهر گشتن و زدن و خواندن. 
نزديك دروازه شهر كه رسيدند, يكي از نگهبان ها جلوشان را گرفت و گفت «پياده شويد و براي ما ساز بزنيد.» 
جمعه گفت «ديگر از نفس افتاده ايم و حال ساز زدن نداريم.»  
نگهبان ها گفتند «حالا كه به ما رسيد از نفس افتاديد؟ د يالله بياييد پايين و بهانه نياريد كه پاك حوصله مان سر رفته.»  
يك شنبه گفت «راستش را بخواهيد مي ترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم.» 
يكي از نگهبان ها گفت «دهنت را آب بكش! كي جرئت دارد به خرتان نگاه چپ بكند. ما داريم از جنازه به اين مهمي نگهباني مي كنيم, آن وقت شما مي گوييد دزد بيايد و جلو چشم ما خرتان را بدزدد.»  
جمعه گفت «خلاصه گفته باشم كليد رزق و روزي ما در اين دنيا همين يك دانه الاغ است.» 
و از الاغ پياده شدند؛ نشستند كنار نگهبان ها و شروع كردند به ساز زدن و آن قدر زدند كه نگهبان ها چرتشان برد و كم كم خر و پفشان رفت به هوا. 
جمعه و يك شنبه پا شدند, جنازه را از بالاي دروازه آوردند پايين و بستند رو الاغ و الاغ را راهي كردند طرف خانه و تند برگشتند دراز كشيدند كنار نگهبان ها و خودشان را زدند به خواب.  
كله سحر, يكي از نگهبان ها از خواب پريد و ديد نه از جنازه خبري هست و نه از الاغ و بناي داد و فرياد را گذاشت و همه را از خواب پراند. 
جمعه و يك شنبه كش و قوسي به خود دادند و خواب آلود پرسيدند «چي شده؟»  
نگهبان ها گفتند «گاومان دوقلو زاييده!» 
و با عجله شروع كردند به اين ور آن ور دويدن و وقتي چيزي پيدا نكردند, برگشتند پيش جمعه و يك شنبه كه زارزار گريه مي كردند و به سر و كله خودشان مي زدند. جمعه مي گفت «ديدي چطور نانمان را آجر كردند؟» و يك شنبه دنبال حرف برادرش را مي گرفت كه «حالا چه كنيم با هفت هشت تا نان خور ريز و درشت؟»  
نگهبان ها افتادند به از و جز كه «صداش را در نياريد و جرم ما را سنگين تر نكنيد؛ بياييد پول الاغتان را بگيريد و برويد دنبال كارتان.»  
جمعه در لا به لاي گريه گفت «از كجا الاغي به آن خوبي پيدا كنم؟»  
نگهبان ها شروع كردند به دلداري آن ها و گفتند «پيدا مي كنيد ان شاءالله. باز حال و روز شما بدك نيست. ما را بگو كه معلوم نيست پادشاه به دارمان بزند يا به زندانمان بندازد.»  
جمعه گفت «حالا كه اين طور است قبول مي كنيم. چون دلمان نمي آيد سرتان برود بالاي دار.» 
و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه.  
طولي نكشيد كه خبر به پادشاه رسيد «جنازه را هم دزديدند.»  
پادشاه وزير دست راستش را خواست و نشستند به گفت و گو كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند كه تو كوچه و خيابان سكة نقره و طلا بريزند و نگهبان ها دورا دور مراقب باشند و هر كه دولا شد سكه ورداشت او را بگيرند به دار بزنند و قال قضيه را بكنند.  
جمعه كه از اين ماجرا بو برده بود, به يك شنبه گفت «پاشو قير بزن كفت پات و برو تو كوچه و خيابان. هر جا سكه ديدي رو آن پا بگذار. بعد, برو تو خرابه؛ سكه را از كف پات بكن و باز راه بيفت و از نو همين كار را بكن؛ اما مبادا دولا شوي و چيزي از زمين ورداري كه سرت به باد مي رود.»  
يك شنبه گفت «هر چه تو بگويي!»  
و همان طور كه جمعه گفته بود رفت خيابان ها و كوچه پس كوچه هاي شهر را زير پا گذاشت و همه سكه ها را جمع كرد.  
براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه چه نشسته اي كه روز روشن همه سكه ها ناپديد شد و احدالناسي هم دولا نشد كه از زمين چيزي بردارد.»  
پادشاه دستور داد يك شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر كه نگاه چپ به شتر كرد, او را بگيرند از دروازه شهر آويزان كنند. 
جمعه كه هميشه دور و بر دربار مي پلكيد, از اين خبر هم اطلاع پيدا كرد و رفت چپق سر و ته نقره اش را آماده كرد و دم در خانه شان ايستاد. همين كه ساربان رسيد جلو خانه, چپق را آتش زد و گفت «يا علي! يا حق! خسته نباشي ساربان!»  
و چپق را داد به دست او. ساربان تا يكي دو پك زد به چپق, يك شنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه.   
ساربان به پشت سرش كه نگاه كرد, هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده به دستش و از شتر و باش اثري نيست.  
خلاصه! براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد.»  
در اين ميان پادشاه كشور همسايه يك چرخ پنبه ريسي و مقداري پنبه براي پادشاه دزد زده هديه فرستاد و پيغام داد «پادشاهي كه نتواند دزد خزانه اش را پيدا كند, همان بهتر كه از تاج و تختش بيايد پايين, گوشه اي بنشيند و پنبه بريسد.»  
اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت «جارچي در شهر بگردد و جار بزند هر كس بيايد و راه پيدا كردن دزد را نشان بدهد, پادشاه از مال و منال دنيا بي نيازش مي كند.» 
پيرزني رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! شتر به آن بزرگي را كه نمي شود قايم كرد؛ بالاخره يكي آن را مي بيند.» 
پادشاه گفت «حرف آخر را بزن؛ مي خواهي چه بگويي؟»  
پيرزن گفت «دزد تا حالا شتر را كشته و گوشتش را تيكه تيكه كرده. من كوچه به كوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مي گذارم و مي گويم تو خانه مريضي دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. اين طور هر كه آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مي آيد و كمي هم به من مي دهد و دزد پيدا مي شود.» 
پادشاه گفت «بد فكري نيست! برو ببينم چه كار مي كني.»  
پيرزن راه افتاد در خانه ها كه «خدا خيرتان بدهد! جوان مريضي در خانه دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد كمي به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. ان شاءالله خدا يك در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد.»  پيرزن همين طور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانه جمعه.  
زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و كمي گوشت شتر داد به او.  
جمعه رفته بود حمام و هنوز رخت در نياورده بود كه خبر را شنيد و تند راه خانه اش را پيش گرفت كه به زن ها خبر بدهد اگر چنين پيرزني آمد در خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر كوچه كه رسيد, ديد پيرزني گوشت به دست از كوچه آمد بيرون.  
جمعه از پيرزن پرسيد «ننه جان! كجا بودي اين طرف ها؟» 
پيرزن جواب داد «ننه جان! جواني دارم كه مريض است و حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. همه شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا كمي پيدا كردم.»  
جمعه گفت «حكيم درست گفته, گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهي شفاي بيمار تو در كله شتر است. با من بيا تا كله شتر هم به تو بدهم.» 
پيرزن تا اين حرف را شنيد, گل از گلش شكفت؛ چون مطمئن شد كه دزد را پيدا كرده و شروع كرد به دعا كردن و به دنبال جمعه افتاد به راه. 
جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد.  
خبر به پادشاه رسيد كه «پيرزن گم شد و از دزد خبري به دست نيامد.» 
پادشاه كه ديگر خسته شده بود, دستور داد جارچي جار بزند كه اگر دزد بيايد و خودش را معرفي كند, پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر مي دهد. 
طولي نكشيد كه عده زيادي جلو دربار جمع شدند و همه ادعا كردند كه دزدند. 
پادشاه گفت «به اين سادگي ها هم نيست. دزد ما نشاني هايي دارد.»  
جمعه ديد وقتش رسيده خودش را آفتابي كند و سر شنبه و سر شتر و سر پيرزن و سكه ها را ورداشت و برد گذاشت پيش پادشاه و گفت «اين سر برادرم كه به خزانه زده بود؛ اين سر شتري كه با بار طلا و جواهر گم شد؛ اين سر پيرزني كه دنبال گوشت شتر مي گشت و اين هم سكه هايي كه ريخته بود تو كوچه و خيابان.» 
پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت «اگر تو همه دنيا يك دزد درست و حسابي پيدا شود, همين است!»  
و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر كشيدند و دادند به او
New layer...
New layer...
New layer...

مكر و حيله زن

روزي, روزگاري مردي تصميم گرفت كتابي بنويسد به اسم مكر زن. 
زني از اين قضيه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پيدا كرد. به بهانه اي رفت تو و پرسيد «داري چي مي نويسي؟» 
مرد جواب داد «دارم كتابي مي نويسم به اسم مكر زنان, تا مردها بخوانند و هيچ وقت فريب آن ها را نخورند.»
زن گفت «اي مرد! تو خودت نمي تواني فريب زن ها را نخوري, آن وقت مي خواهي كتاببي بنويسي و به بقيه چيز ياد بدي؟»  
مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر مي شناسم و مطمئن باش هيچ وقت فريب تان را نمي خورم.» 
زن گفت «عمرت را رو اين كار تلف نكن كه چيزي عايدت نمي شود.» 
مرد گفت «اين حرف ها را نمي خواهد به من بزني؛ چون حناي شما زن ها پيش من يكي رنگ ندارد.» 
زن گفت «خلاصه! از من به تو نصيحت؛ مي خواهي گوش كن, مي خواهي گوش نكن.» 
مرد گفت «خيلي ممنون! حالا اگر ريگي به كفش نداري, زود راهت را بگير و از همان راهي كه آمده اي برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زن ها چشم نداريد ببينيد كسي مي خواهد پته تان را بريزد رو آب.» 
زن گفت «خيلي خوب!»  
و برگشت خانه. خط و خال, پولك و زرك و غاليه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفيداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرايش كرد. رخت هاي خوبش را هم پوشيد و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد. 
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب ورداشت دلش شروع كرد به لرزيدن؛ چون ديد دختر غريبه اي مثل ماه ايستاده جلوش. 
مرد با دستپاچگي پرسيد «تو دختر كي هستي؟» 
زن, پشت چشمي نازك كرد و جواب داد «دختر قاضي شهر.» 
مرد گفت «عروس شده اي يا نه؟» 
زن گفت «نه!» 
مرد گفت «چطور دختري مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟»  
زن جواب داد «از بس كه پدرم دوستم دارد, دلش نمي آيد شوهرم بدهد.»  
مرد پرسيد «چطور؟ يك كم واضح تر حرف بزن.» 
زن جواب داد «هر وقت خواستگاري برام مي آيد, پدرم مي گويد دخترم كر و لال و كور است و با اين حرف ها آن ها را دست به سر مي كند.»   
مرد گفت «اي دختر! زن من مي شوي؟» 
زن گفت «من حرفي ندارم؛ اما چه فايده كه پدرم قبول نمي كند.»  
مرد گفت « بگو چه كار كنم كه تو زن من بشوی؟»  
دختر گفت «اگر راست مي گويي و عاشق من شده اي, برو پيش پدرم خواستگاري, پدرم به تو مي گويد دخترم كر و لال است و به درد تو نمي خورد. تو بگو با همه عيب هاش قبول دارم. اين طور شايد راضي بشود و من را بدهد به تو.»  
مرد گفت «بسيار خوب!»   
و رفت پيش قاضي. گفت «اي قاضي! آمده ام دخترت را براي خودم خواستگاري كنم.»   
قاضي گفت «خوش آمدي؛ اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمي خورد.»   
مرد گفت «دخترت را با همه عيب و نقصش قبول دارم.»  
قاضي گفت «حالا كه خودت مي خواهي, مبارك است.»   
و همه اهالي شهر را جمع كرد. عروسي مفصلي گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد.  
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد. 
داماد با يك دنيا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روي عروس دو دستي زد تو سر خودش؛ چون ديد هر چه قاضي از دخترش گفته بود, درست است.  
مرد فهميد آن زن قشنگ فريبش داده؛ ولي جرئت نداشت زير حرفش بزند و به قاضي بگويد دخترش را نمي خواهد. آخر سر ديد راهي براش نمانده, مگر اينكه بگذارد به جاي دوري برود كه هيچ كس نتواند ردش را پيدا كند.  
اين طور شد كه بي خبر گذاشت از خانه قاضي رفت. پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت تا رسيد به شهري كه هيچ تنابنده اي او را نمي شناخت.   
مدتي كه گذشت دكاني براي خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبي.  
يك روز ديد همان زن قشنگ آمد به دكانش و سلام كرد. مرد از جا پريد و با داد و فرياد گفت «اي زن! تو من را از شهر و ديارم آواره كردي, ديگر از جانم چه مي خواهي كه در غربت هم دست از سرم بر نمي داري؟»  
زن خنديد و گفت «من از تو هيچي نمي خوام؛ فقط آمده ام بپرسم يادت هست گفتي هيچ وقت فريب زن ها را نمي خورم؟»  
مرد گفت «ديگر چه حقه اي مي خواهي سوار كني؟ تو را به خدا دست از سرم وردار.» 
زن گفت «اگر قول مي دهي براي زن ها كتاب ننويسي و پاپوش درست نكني, تو را از اين گرفتاري نجات مي دهم.»
مرد گفت «كدام كتاب؟ بعد از آن بلايي كه سرم آوردي, كتاب نوشتن را بوسيدم و گذاشتم كنار.»   
زن گفت «اگر به من گوش كني, كاري مي كنم كه قاضي طلاق دخترش را از تو بگيرد.»  
مرد گفت «هر چه بگويي مو به مو انجام مي دهم.»   
زن گفت «اول قول بده كه من را به عقد خودت در مي آوري.»  
مرد گفت «قول مي دهم.»   
زن گفت «حالا كه عقل برگشته به سرت, با يك دسته غربتي راه بيفت سمت شهر خودمان و آن ها را يكراست ببر در خانه قاضي و در بزن. قاضي خودش مي آيد در را وا مي كند و تا چشمش مي افتد به تو مي پرسد اين همه مدت كجا بودي؟ بگو دلم براي قوم و خويشم تنگ شده بود و رفته بودم به ديدن آن ها و چون چند سال بود كه از هم دور بوديم, نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببينند و مدتي اينجا بمانند.» 
مرد همين كار را كرد و با يك دسته كولي راه افتاد؛ رفت خانة قاضي و در زد.  
قاضي آمد در را واكرد و ديد دامادش با سي چهل تا كولي ريز و درشت پشت در است. قاضي از دامادش پرسيد «اين همه مدت كجا بودي؟»  
مرد جواب داد «اي پدر زن عزيزم! مدتي از قوم و قبيله ام بي خبر بودم, يك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به ديدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببينند و مدتي اينجا بمانند.» 
بعد شروع كرد به معرفي آن ها و گفت «اين پسرخاله, آن دخترخاله, اين پسر عمو, آن دختر عمو, اين پسر عمه, آن دختر عمه.»
كولي ها ديگر منتظر نماندند و جيغ و ويغ كنان با بار و بساطشان ريختند تو خانه قاضي. يكي مي پرسيد «جناب قاضي! سگم را كجا ببندم؟»   
يكي مي گفت «جناب قاضي! دستت را بده ماچ كنم كه خاله زاي ما را به دامادي قبول كردي.»  
ديگري مي گفت «خرم چي بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و يك شكم سير نخورده.»  
يكي مي گفت «اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشك بشود.»   
ديگري مي گفت «بزم را كجا ببندم؟ همين طور كه نمي شود ولش كنم تو خانه جناب قاضي.»  
قاضي ديد اگر مردم بفهمند دامادش كولي است, آبروش مي ريزد و نمي تواند در آن شهر زندگي كند. اين بود كه دامادش را كنار كشيد و به او گفت «تا مردم نيامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خويش هات را بردار برو.»  
مرد گفت «پدر زن عزيزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهريه دخترت چه مي شود؟»  
قاضي گفت «كي از تو مهريه خواست؟»   
مرد كه از خدا مي خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضي را قبول كرد. دختر را فوري طلاق داد و رفت با همان زني كه فريبش داده بود عروسي كرد. 

قصه رمال باشي دروغي

در زمان قديم زن و شوهري زندگي مي كردند كه خيلي فقير بودند و دو ماهي مي شد كه زن از بي پولي نرفته بود حمام.
يك روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهري هستي كه نمي تواني ده شاهي بدهي به من برم حمام.»
مرد از حرف زنش خجالت كشيد و بعد از مدتي اين در آن در زدن, به هر جان كندني بود, ده شاهي جور كرد و داد به او.
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام كه رسيد ديد حمام قرق است. از حمامي پرسيد «كي حمام را قرق كرده؟»
حمامي گفت «زن رمال باشي.»
زن گفت «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لاي كنيزها و دده ها بنشينم و حمام كنم. خيلي وقت بود مي خواستم بيام حمام و پولي تو دست و بالم نبود.»
حمامي دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه اي نشست و مشغول شد به شست و شوي خودش. در اين حيص بيص ديد كنيزها با سلام و صلوات زن بدتركيب و نكره اي را كه بلند بلند آروغ مي زد, آوردند به حمام.
زن بيچاره تا چشمش افتاد به هيكل نتراشيده زن رمال باشي, سرش را بلند كرد به طرف آسمان و گفت «خدايا به كرمت شكر. من با اين حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمي توانم بيايم حمام, آن وقت بايد براي اين زن بدتركيب حمام را قرق كنند و او با اين جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بيايد.»
بعد, هر طوري بود خودش را شست و شويي داد. از حمام درآمد و رفت خانه.
شب, وقتي شوهرش آمد خانه, حكايت حمام رفتن زن رمال باشي را تمام و كمال براي او تعريف كرد و آخر سر گفت «اي مرد! تو هم از فردا بايد بري و رمال بشوي.»
مرد گفت «مگر زده به سرت. من كه از رمالي چيزي سرم نمي شود.»
زن گفت «خودم كمكت مي كنم. الا و للا تو از فردا بايد رمال بشوي.»
خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهده اين كار بر نمي آيد, زن زير بار نرفت و آخر سر گفت «يا تخته و رمالي يا طلاق و بيزاري.»
مرد هر چه فكر كرد ديد زنش را خيلي دوست دارد و چاره اي ندارد كه حرفش را قبول كند. اين بود كه نرم شد و گفت «اي زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همين سادگي مي شود رمال شد.»
زن گفت «آن قدرها هم كه تو فكر مي كني مشكل نيست. فردا صبح زود مي روي بيل و كلنگ را مي فروشي. پولش را مي دهي يك تخته رمالي و دو سه تا كتاب كهنه كت و كلفت و مي روي مي نشيني يك گوشه مشغول رمل انداختن مي شوي. هر كه آمد گفت طالع من را ببين, اول كمي طولش مي دهي, بعد مي گويي طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنين مي شوي و چنان مي شوي.»
مرد گفت «آمديم مشكل يكي و دو تا را شانسي رفع و رجوع كرديم, آخرش چي؟ بالاخره مي افتيم تو دردسر.»
زن گفت «آخر هر كاري را فقط خدا مي داند. نترس! خدا كريم است.»
صبح زود, مرد بيل و كلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالي خريد و رفت نشست در مسجد شاه.
چندان طول نكشيد كه جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت «جناب رمال باشي. شتري كه پول هاي پادشاه بارش بوده گم شده. رمل بنداز ببين كجا رفته.»
رمال تو دلش گفت «خدايا! چه كنم؟ چه نكنم؟ حالا چه خاكي بريزم به سرم؟ ديدي اين زن سبك سر چطور دستي دستي ما را انداخت تو هچل.»
بعد همين طور كه مانده بود چه كند, چه نكند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول كرد رو تخته. خوب نگاهشان كرد. كمي رفت تو فكر و گفت: «جلودارباشي! برو صد دينار بده نخود و به هر طرف كه دلت خواست راه بيفت و بنا كن دانه به دانه نخود ها را ريختن و رفتن. وقتي نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ. به هر طرف كه قرار گرفتي از زمين چشم برندار و به اين طرف آن طرف نگاه نكن. راست برو تا برسي به شتر گم شده.»
جلودار باشي يك شاهي گذاشت كف دست رمال و رفت و هر چه را كه گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسيد به خرابه اي و ديد شتر رفته آنجا گرفته خوابيده.
افسار شتر را گرفت. برد به قصر. حكايت گم شدن شتر و رمال را براي پادشاه تعريف كرد. بعد, برگشت پيش رمال و ده اشرفي به او انعام داد.
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفي, از خوشحالي دست و پاش را گم كرد. پيش از غروب بساطش را ورچيد توي بازار گشتي زد. هر چه لازم داشت خريد و با دست پر رفت خانه و گفت «اي زن! حق با تو بود و من تا حالا نمي دانستم رمالي چه دخل و مداخلي دارد. خدا پدرت را بيامرزد كه من را از فعلگي و دنبال سه شاهي صنار دويدن راحت كردي.»
بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن.
فرداي آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن كرد و همين كه نشست, چند تا غلام و فراش درباري آمدند به او گفتند «پاشو راه بيفت كه پادشاه تو را مي خواهد.»
اين را كه شنيد دلش افتاد به تپيدن و رنگ به صورتش نماند. با خودش گفت «بر پدر زن بد لعنت! ديدي آخر عاقبت ما را به كشتن داد. اگر پادشاه بو ببرد كه من بيق بيقم و حتي سواد ندارم, كارم زار است و گوش تا گوش سرم را مي برد.»
خلاصه! با ترس و لرز اسباب رماليش را زد زير بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد. در راه هزار جور فكر و خيال كرد و از ترس جان به سر شد, تا رسيد به حضور پادشاه.
پادشاه نگاهي به قد و بالاي او انداخت و پرسيد «تو شتر را پيدا كردي, با بار پولي كه باش بود؟»
مرد جواب داد «بله قربان.»
پادشاه گفت «از امروز تو رمال باشي دربار هستي و از ما جيره و مواجب مي گيري. برو و كارت را شروع كن.»
آن شب, وقتي مرد به خانه اش برگشت, گفت «اي زن! خانه ات خراب شود كه آخر به كشتنم دادي.»
زن پرسيد «مگر چه شده؟»
جواب داد «مي خواستي چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشي دربارم كرد و از صبح تا شب هي خدا خدا كردم چيزي پيش نيايد كه بفهمد از رمالي هيچي سرم نمي شود و دارم بزنند.»
زن گفت «اي بابا! بعد از آن همه بدبختي, تازه خدا يادش افتاده به ما وخواسته ناني بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو مي خواهي به يك پخ جا خالي كني. اين جور فكرها را از سرت بيرون كن و بي خيال باش. آخرش هم يك طوري مي شود. خدا كريم است.»
بگذريم! زن آن قدر از اين حرف ها خواند به گوش او كه مرد دل و جرئتي به هم زد و از آن به بعد مثل درباري هاي ديگر راست راست مي رفت دربار و مي آمد خانه.
مدتي گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد, تا يك شب از قضاي روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند. همين كه صبح شد، پادشاه رمال باشي را خواست و گفت «زود دزدها و هر چه را كه از خزانه برده اند پيدا كن.»
رمال باشي گفت «حكم حكم پادشاه است.»
بعد, آمد خانه به زنش گفت «روزگارم سياه شد.»
زن پرسيد «چي شده؟»
مرد جواب داد «ديگر مي خواستي چي بشود؟ ديشب دزدها خزانه پادشاه را خالي كرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را كه برده اند از من مي خواهد. همين فردا مشتم وا مي شود و سرم به باد مي رود.»
زن گف «فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگير تا ببينيم بعد چي مي شود.»
رمال باشي رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت «اين هم چهل روز مهلت. بعدش چه خاكي بريزم به سرم؟»
زن گفت «تا چهل روز ديگر كي مرده, كي زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا كله خرما بگير بيار و هر شب يكي از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله كه اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانيم روز چهلم چه روزي است.»
رمال باشي گفت «بد فكري نيست.»
و رفت چهل تا كله خرما خريد و برگشت خانه.
حالا بشنويد از دزدها!
وقتي دزدها شنيدند پادشاه رمالي دارد كه از زير زمين و بالاي آسمان خبر مي دهد, ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفت و گوي كه چه كنند و چه نكنند تا از دست چنين رمالي جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب يكي از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشي سر و گوشي آب بدهد و ببيند رمال باشي چه مي كند و براشان چه نقشه اي مي كشد.
شب اول, يكي از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشي و گوش تيز كرد ببيند رمال باشي چه مي كند. در اين موقع رمال باشي يكي از خرماها را خورد. هسته اش را ترقي پرت كرد تو دله و بلند گفت «اين يكي از چهل تا.»
دزد تا اين را شنيد, از رو پشت بام پريد پايين. رفت پيش رفقاش و گفت «هر چه از اين رمال باشي گفته اند, كم گفته اند.»
گفتند «چطور؟»
گفت «تا رسيدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گير نشده بودم كه بلند گفت اين يكي از چهل تا.»
دزدها خيلي پكر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان.
خلاصه! از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشي و رمال باشي شبي يك كله خرما خورد. هسته اش را انداخت تو دله و گفت «اين دو تا از چهل تا. اين سه تا از چهل تا« و همين طور شمرد تا رسيد به سي و نه.
شب سي و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند «يك شب بيشتر نمانده كه رمال باشي ما را بگيرد و كت بسته تحويل بدهد. اگر به زير زمين يا ته دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سر مان بر نمي دارد. خوب است تا كار از كار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاي جواهرات خزانه را نشانش بدهيم. اين طوري شايد پادشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلكه جان به در ببريم.»
فرداي آن روز, دزدها يك شمشير و يك قرآن ورداشتند رفتند پيش رمال باشي و گفتند «اين شمشير, اين هم قرآن. يا ما را با اين شمشير بكش, يا به اين قرآن ببخش. جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زير خاك است.»
رمال باشي دزدها را كمي نصيحت كرد. بعد جاي جواهرات را ياد گرفت و به آن ها گفت «الان مي روم پيش پادشاه ببينم چه كار مي توانم براتان بكنم.» و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جاي جواهرات را به او گفت و براي دزدها طلب شفاعت كرد.
پادشاه كه از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد, گفت «رمال باشي! راستش را بگو چرا براي دزدها طلب بخشش مي كني؟»
رمال باشي گفت «قربانت گردم! دزدها وقتي خبردار شدند پيداكردن آن ها و جواهرات را گذاشته اي به عهده من از خير هر چه برده بودند گذشتند و فرار كردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهي آن ها را برگرداني, دو مقابل خزانه بايد خرج قشون كني. آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسي يا نه.»
پادشاه حرف رمال باشي را قبول كرد و عده اي را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و كمال آوردند تحويل خزانه دار دادند و باز به رمال باشي خلعت داد و پول زيادي به او بخشيد.
وقتي رمال باشي برگشت خانه به زنش گفت «امروز پادشاه آن قدر پول بخشيد به من كه براي هفت پشتمان بس است. حالا بيا فكري بكن كه از اين مخمصه خلاص بشوم. چون مي ترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين كار.»
زن فكري كرد و گفت «اين را ديگر راست مي گويي. وقتش رسيده خودت را بزني به ديوانگي تا دست از سرت بردارند.»
مرد گفت «چطور اين كار را بكنم؟»
زن گفت «فردا صبح, وقتي شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگير و مثل ديوانه ها از خزينه بندازش بيرون و لخت مادرزاد بنا كن به بشكن زدن و قر و قمبيل آمدن. آن وقت دوست و دشمن مي گويند رمال باشي پاك چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمي دارد.»
مرد گفت «بد نگفتي.»
و صبح فردا, همان طور كه زنش گفته بود, بعد از اينكه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبان ها را كنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهاي پادشاه را گرفت و از خزينه كشيدش بيرون, كه يك مرتبه صدايي بلند شد و سقف خزينه رمبيد.
پادشاه وقتي ديد رمال باشي از مرگ حتمي نجاتش داده, مال بي حساب و كتابي به او بخشيد و همه كاره دربارش كرد.
رمال باشي برگشت خانه و ماجراي آن روز را براي زنش تعريف كرد. زن گفت «يك كار ديگر هم مي تواني بكني.»
مرد گفت «چه كاري؟»
زن گفت «يك وقت كه همه اعيان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بكش پايين. بعد از اين كار, همه مي گويند عقل از سرت پريده و ديوانه شده اي. پادشاه هم مي گويد رمال ديوانه نمي خواهم و از دربار بيرونت مي كند. آن وقت با خيال راحت مي رويم گوشه دنجي مي نشينيم و خوش و خرم زندگي مي كنيم.»
رمال باشي حرف زنش را قبول كرد و منتظر فرصت ماند. تا يك روز همه اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سينه جلو تختش صف بستند.
رمال باشي ديد فرصت از اين بهتر دست نمي دهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پايين, كه در همين موقع عقربي قد يك گنجشك از زير تشكي كه پادشاه روش نشسته بود, آمد بيرون.»
همه به رمال باشي آفرين گفتند و از آن به بعد ديگر كسي نبود كه به اندازه رمال باشي پيش پادشاه عزيز باشد.
رمال باشي مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت «امروز هم كه اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت كار مي ترسم.»
زن, شوهرش را دلداري داد و گفت «حالا كه خدا مي خواهد روز به روز كار و بارت بالا بگيرد و اجر و قربت پيش پادشاه بيشتر شود, چرا ما نخواهيم؟»
رمال باشي گفت «درست مي گويي. بايد راضي باشيم به رضاي خدا.»
از آن به بعد, رمال باشي صبح به صبح مي رفت دربار و شب به شب برمي گشت خانه و با زنش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد. تا روز از روزها كه همراه پادشاه رفته بود شكار, پادشاه ملخي را در مشتش گرفت و به او گفت «بگو ببينم! چي تو مشت من است؟»
رمال باشي روش را كرد به طرف آسمان و در دل گفت «خدايا! خودت مي داني كه من مي خواستم از اين كار دست بكشم و تو نگذاشتي. حالا هم راضي ام به رضاي تو.»
بعد, آهسته گفت «يك بار جستي ملخو! دوبار جستي ملخو! آخر كف دستي ملخو.»
پادشاه گفت «رمال باشي! داري با خودت چه مي گويي؟ بلندتر بگو.»
رمال باشي با ترس و لرز بلندتر گفت «عرض كردم يك بار جستي ملخو! دوبار جستي ملخو! آخر كف دستي ملخو!»
پادشاه گفت «آفرين بر تو.»
و دستش را واكرد و ملخ پريد به هوا. . .
  1. 0 / 5
  2.   2 نظرات
  3.   2284 بازدید
  انیلا — خیلی خوشم اومد...
  ﺳﺎﻻﺭ — ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﺎﻟﺐ ﻭﭘﻨﺪ اﻣﻮﺯ ﺑﻮﺩ, اﻣﺎ ﺑﺸﺮﻃﻲ ﻛﻪ اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﺨﺼﻲ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻭﻓﺎﻭﺷﺎﻧﺲ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ. اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺧﺪااﺯﺭﻣﺎﻝ ﻫﺎ ﻭﺟﺎﺩﻭ ﻭﺟﻤﺒﻞ ﮔﺮﻫﺎ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﻴﺎﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ اﻭ ﺗﺎ اﻳﻦ ﺣﺪ ﻛﻤﻚ ﻭﻳﺎﺭﻱ ﻛﻨﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ, ﭼﻮﻥ ﺗﺎﻻ ﻫﺮﭼﻲ ﺷﻨﻴﺪﻳﻢ اﺯ ﺭﻣﺎﻟﻲﻭﺭﻣﺎﻟﻬﺎ ﻧﻜﻮﻫﺶ ﺷﺪﻩ. ﺑﺎﺗﺸﻜﺮ...

قصه بز زنگوله پا

بز زنگوله پا

يكي بود؛ يكي نبود. زير گنبد كبود غير از خدا هيچ كس نبود. بزي بود كه در و همسايه ها صداش مي كردند بز زنگوله پا و سه تا بچه داشت به اسم شنگول, منگول و حبه انگور.
روزي از روزها, بز زنگوله پا خبر شد گرگي آمده دور و ور چراگاه آن ها خانه گرفته. خيلي دل نگران شد و به بچه هاش گفت «از اين به بعد خوب حواستان را جمع كنيد و هيچ وقت بي گدار به آب نزنيد. اگر كسي آمد در زد, تا مطمئن نشده ايد من هستم در را وا نكنيد.»
بچه ها گفتند «به روي چشم!»
و بز زنگوله پا از خانه رفت به چراگاه.
چندان طولي نكشيد كه گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند «كيه؟»
گرگ گفت «منم, مادرتان.»
بچه ها گفتند «دروغ نگو! صداي مادر ما نازك است؛ اما صداي تو كلفت است.»
گرگ رفت و كمي بعد برگشت و باز در زد.
بچه ها پرسيدند «كيه؟»
گرگ صدايش را نازك كرد و گفت «منم, مادرتان, زود در را وا كنيد. به پستان شير دارم و به دهان علف.»
بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند «دروغ نگو! دست مادر ما سفيد است؛ اما دست تو سياه است.»
گرگ راه افتاد يكراست رفت به آسياب. دستش را زد تو كيسه آرد و زود برگشت در زد و باز همان حرف ها را تكرار كرد.
بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند «دروغ نگو! پاي مادر ما قرمز است؛ اما پاي تو قرمز نيست.»
گرگ رفت به پاهاش حنا بست و وقتي حنا خوب رنگ انداخت برگشت در زد.
بچه ها گفتند «كيه؟»
گرگ گفت «منم, مادرتان, بز زنگوله پا.»
بچه ها ديدند صدا صداي مادرشان است. براي اينكه مطمئن شوند از درز پايين در نگاه كردند و تا دست هاي سفيد و پاهاي قرمز را ديدند در را باز كردند و گرگ خيز برداشت تو خانه. شنگول و منگول را كه دم دست بودند درسته قورت داد؛ اما حبه انگور تند پريد تو سوراخ آبراه قايم شد و از دست گرگ جان به در برد.
نزديك غروب, بز زنگوله پا از چراگاه برگشت و ديد در خانه اش چارطاق باز است. مات و مبهوت ماند. اين ور چرخيد, آن ور چرخيد و بچه هاش را صدا زد.
حبه انگور صداي مادرش را شناخت. از ته آبراه آمد بيرون و به مادرش گفت كه چه بلايي سرشان آمده.
مادرش پرسيد «آنكه شنگول و منگول من را خورد گرگ بود يا شغال؟»
حبه انگور جواب داد «از بس دستپاچه شده بودم, نفهميدم.»
بز زنگوله پا رفت خانه شغال. گفت «شنگول و منگول من را تو بردي؟»
شغال گفت «نه. اگر باور نمي كني بيا تو و همه جا را بگرد.»
بز زنگوله پا گفت «شنگول و منگول من را تو خوردي؟»
شغال باز هم جواب داد «نه.»
و دستي به شكمش زد و گفت «ببين! شكم من خاليه خاليه و از گشنگي چسبيده به پشتم. اين كار كار گرگ است.»
بز زنگوله پا راه افتاد طرف خانه گرگ. همين كه به آنجا رسيد يكراست رفت رو پشت بام و بنا كرد به جست و خيز كردن و گرد و خاك به راه انداختن.
گرگ كه ديگ بار گذاشته بود و داشت براي بچه هاش آش مي پخت, سرش را از دريچه بيرون برد و فرياد زد
«اين كيه تاپ و تاپ مي كنه؟
آش من را پر از خاك مي كنه؟»
بز زنگوله پا گفت
«منم! منم زنگوله پا
كه ور مي جم دوپا دوپا
چارسم دارم به زمين
دوشاخ دارم به هوا
كي برده شنگول من؟
كي خورده منگول من؟
كي مياد به جنگ من؟
گرگ گفت
«من بردم شنگول تو
من خوردم منگول تو
من ميام به جنگ تو.»
بز زنگوله پا پرسيد «چه روزي مي آيي به جنگ من؟»
گرگ جواب داد «روز جمعه.»
بز زگوله پا رفت به صحرا؛ سير دلش علف خورد و غروب همان روز رفت پيش شير دوش. گفت «شير دوش! شير من را بدوش و يك انبان كره براي من درست كن. دو غش هم براي خودت.»
بعد انبان كره را ورداشت برد پيش چاقو تيزكن. گفت «اين را بگير و به جاي آن شاخ هايم را تيز كن.»
چاقو تيزكن انبان كره را گرفت شاخ هاي بز را حسابي تيز كرد.
گرگ هم رفت پيش دلاك. گفت «بي زحمت دندان هاي من را تيز كن.»
دلاك گفت «كو مزدش؟»
گرگ گفت «مگر مزد هم مي خواهي؟»
دلاك گفت «بي مزد و مواجب كه نمي شود كار كرد. مگر نشنيده اي كه بي مايه فطير است؟»
گرگ برگشت خانه. يك انبان ورداشت چسيد توش و درش را بست و برد براي دلاك. گفت «اين هم مزدت.»
دلاك در انبان را كه واكرد, باد انبان در رفت؛ اما به روي خودش نياورد. در دل گفت «به جاي مزد چس مي آوري؟ يك بلايي سرت بيارم كه تو قصه ها بنويسند.»
بعد گازانبر را ورداشت؛ دندان هاي گرگ را از دم كشيد و جاشان دندان چوبي گذاشت.
روز جمعه بز زنگوله پا و گرگ براي جنگ رفتند به ميدان. زنگوله پا گفت «چطور است پيش از جنگ آب بخوريم كه تشنه مان نشود.»
و تند رفت پوزه اش را گذاشت تو آب و وانمود كرد دارد آب مي خورد. گرگ هم به خيال خودش, براي اينكه عقب نماند آن قدر آب خورد كه شكمش مثل طبل باد كرد.
بز زنگوله پا با شاخ هاي تيز و گردن كشيده, سم به زمين زد و گرگ را دعوت كرد به جنگ.
گرگ گفت «حالا ديگر براي من شاخ و شانه مي كشي؟ الان نشانت مي دهم.»
و پريد خرخره زنگوله پا را بگيرد كه همه دندان هاي چوبيش ريخت.
زنگوله پا مهلتش نداد. رفت عقب, آمد جلو, با شاخ زد شكم گرگ را سفره كرد و شنگول و منگول را از تو شكمش درآورد و بردشان خانه, پيش حبه انگور.

 

  1. 0 / 5
  2.   1 نظرات
  3.   2215 بازدید
  فاطمه زهرا — من خیلی دوست داشتم داستان را ولی خیلی طولانی است???...