- توضیحات
-
دسته: نظم و نثر
-
بازدید: 4159
برف مي بارد ؛
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ ؛
آنك ، آنك ، كلبه اي روشن ؛
در كنار شعله ي آتش ؛
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز ؛
‹‹گفته بودم زندگي زيباست ؛
‹‹ گفته و ناگفته ، اي بس نكته ها كاين جاست .
‹‹ آسمان باز ؛
‹‹ آفتاب زر ؛
‹‹ باغ هاي گل ؛
‹‹ دشت هاي بي در و پيكر ؛
‹‹ آمدن ، رفتن ، دويدن ؛
‹‹ در غم انسان نشستن ؛
‹‹ پا به پاي شادماني هاي مردم ، پاي كوبيدن ؛
‹‹ كاركردن ، كار كردن ؛
‹‹ آرميدن .
‹‹ آري ، آري، زندگي زيباست ؛
‹‹ زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست ؛
‹‹ گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست ؛
‹‹ ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست .
‹‹ زندگاني شعله مي خواهد .›› صدا در داد عمو نوروز :
‹‹ شعله ها را هيمه بايد روشني افروز ؛
‹‹ كودكانم ، داستان ما ز آرش بود .
‹‹ او به جان خدمتگزار باغ آتش بود .
×××××
روزگاري بود ؛
روزگار تلخ و تاري بود ؛
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره ؛
دشمنان بر جان ما چيره .
ترس بود و بال هاي مرگ ؛
كس نمي جنبد ، چون بر شاخه ، برگ از برگ ؛
سنگر آزادگان خاموش ؛
خيمه گاه دشمنان پر جوش ؛
انجمن ها كرد دشمن ؛
رايزن ها گرد هم آورد دشمن ؛
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند ؛
هم به دست ما شكست ما بر انديشند .
نازك انديشانشان ، بي شرم ؛
- كه مباداشان دگر ، روز بهي در چشم ؛
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند ….
چشم ها با وحشتي در چشم خانه هر طرف را جستجو مي كرد .
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد :
آخرين فرمان ؛
آخرين تحقير ….
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان ؛
گر به نزديكي فرود آيد ؛
خانه ها مان تنگ ؛
آرزومان كور …
ور بپرد دور ؛
تا كجا ؟ تاچند ؟
آه !… كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ي ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد؛
چشم ها ، بي گفتگويي ، هر طرف را جستجو مي كرد .
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور ؛
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر ؛
كودكان بر بام ؛
دختران بنشسته بر روزن ؛
مادران غمگين كنار در ؛
كم كمكدر اوج آمد پچ پچ خفته ؛
خلق چون بحري بر آشفته ؛
به جوش آمد ؛
خروشان شد ؛
به موج افتاد ؛
برش بگرفت و مردي چون صدف ؛
از سينه بيرون داد .
// منم آرش ! //
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن ؛
‹‹ منم آرش سپاهي مرد آزاده ؛
‹‹ به تنها تير تركش آزمون تلختان را اينك آماده ؛
‹‹ كمانداري كمانگيرم ؛
‹‹ شهاب تيز رو تيرم ؛
‹‹ مرا تير است آتش پر ؛
‹‹مرا باد است فرمانبر ؛
‹‹ وليكن چاره ي امروز ، زور و پهلواني نيست .
‹‹ رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست .
پس آنگه سر به سوي آسمان بر كرد ؛
به آهنگي دگر ، گفتار ديگر كرد :
‹‹ درود اي واپسين صبح ، اي سحر بدرود !
‹‹ كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود .
‹‹ به صبح راستين سوگند !
‹‹ به پنهان آفتاب مهر بار پاك بين سوگند !
‹‹كه آرش جان خود در تيرد خواهد كرد ؛
‹‹ پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند ؛
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش ؛
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش ؛
زمين خاموش بود و آسمان خاموش ؛
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد ؛
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد ؛
نظر افكند آرش سوي شهر آرام ؛
كودكان بر بام؛
دختران بنشسته بر رو زن ؛
مادران غمگين كنار در ؛
مردها در راه ؛
دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز ؛
راه واكردند .
كودكان از بام ها او را صدا كردند .
مادران او را دعا كردند ؛
پير مردان چشم گرداندند .
آرش اما هم چنان خاموش ؛
از شكاف دامن البرز بالا رفت ؛
وز پي او ؛
پرده ها ياشك پي در پي فرود آمد .
×××××
شامگاهان ؛
راه جوياني كه مي جستند ، آرش را به قله ها ، پي گير ؛
باز گرديدند ؛
بي نشان از پيكر آرش ؛
باكمان و تركشي بي تير ؛
آري ، آري ، جان خود در تير كرد آرش ؛
كار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش ؛
تير آرش را سواراني كه مي راندند برجيحون؛
به ديگر نيمروزي از پي آن روز ؛
نشسته بر تناور ساق گردو يي فرو ديدند ؛
آنجا را از آن پس ؛
مرز ايرانشهر و توران باز ناميدند؛
×××××
آفتاب و ماه را در گشت ؛
سال ها بگذشت .
در تمام پهنه ي البرز ؛
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي كه مي بينيد ؛
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد ؛
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند ؛
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند ؛
و نياز خويش مي خواهند .
با دهان سنگ هاي كوه ، آرش مي دهد پاسخ ؛
مي كندشان از فراز و از نشيب جاده ها ، آگاه ؛
مي دهد اميد ؛
مي نمايد راه .
×××××